دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_یکم 🎬: سالها مثل برق و باد میگذشت و حالا روح الله هفت ساله،نوجوانی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_دوم 🎬:
نزدیک عید بود، صدای جیک جیک گنجشکها از هر طرف به گوش میرسید، روح الله غرق خواندن کتاب پیش رویش بود، کتاب فارسی مدرسه اش او را در عالم خود فرو برده بود که ناگهان با صدای شرشر آب به خود آمد، هراسان از جا بلند شد، کتاب را روی زمین انداخت و به طرف جوی آبی که کنار درختان درست کرده بود رفت اوفی کرد و گفت: حالا چه وقت خراب شدن جوی بود و بعد بیلی را که کمی انطرف تر روی زمین انداخته بود برداشت با دقت جوی آب را درست کرد و زیر لب گفت: عجیب هست، اینجا را که چند روز پیش درست کردم و خوب خشک شده بود، یعنی چرا اینجور شد؟ نکنه کسی میاد تو باغ و..
جوی آب درست شد و روح الله با دقت رد آب را گرفت تا تمام درختها آب بخورند، البته اینها درختان بارور نبودند، نهالهایی که پدرش محمود یک سال پیش به روح الله داده بود، همه گرفته بودند و اینک به درختان نازک و جوان تبدیل شده بودند، از زمانی که پدرش این زمین خشک و بی علف را به او واگذار کرده بود تا باغی قشنگ از آن درست کند، بیش از یکسال میگذشت و روح الله به یاد می آورد که چه شبهایی را اینجا کار کرده و البته صبح هم مدرسه رفته است ولی با این حال نه کار باغ زمین مانده بود و نه روح الله بی خیال درس شده بود.
روح الله خوب که مطمئن شد آب راه درستش را می رود،به سر جای اولش برگشت و کتابش را از روی زمین برداشت، کمی آن را ورق زد و میدید که بدون استثنا، کل صفحات کتاب اثر گِل یا انگشتهای گِلی روی آن مشهود بود، البته این آثار هنری مختص کتاب فارسی او نبود و تمام کتاب و دفترهایش سرشار از این آثار بود و اگر کتاب یا دفتری رد گِل و خاک و آب رویش نبود، باید تعجب می کرد
معلم ها و همشاگردی هایش هم این موضوع را کاملا میدانستند.
روح الله صفحه کتابش را بست،به آسمان آبی نگاه کرد، خورشید به خون نشسته بود و داشت پشت کوه های مغرب، پنهان میشد.
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خدایا شکرت، به خاطر تمام نعمت هایی که دادی شکرت، اگر کسی حرف های روح الله را گوش میکرد، گمان میکرد که او نه نوجوانی چهارده ساله،بلکه خردمندی چهل ساله است، رنج روزگار و مرارت هایی که به پای او ریخته بودند، از او فردی مجرب و فهیم و صبور ساخته بود،او خدا را شکر می کرد که این باغ بهانه ای شده بود تا کمتر کتک ها و آشوب های فتانه دامن گیرش شود، در این زمان پدرش هم متوجه شده بود که فتانه نسبت به عاطفه و روح الله چقدر سنگدلانه برخورد می کند اما انگار محمود در مقابل فتانه زبانش بسته بود و گویی سحری در کار بود که محمود اینهمه ظلم را میدید اما انگار اجازه نداشت از این دو فرزند مظلومش دفاع کند و گاهی اوقات صبر محمود لبریز می شد و فتانه را به باد کتک میگرفت، آنقدر فتانه را میزد که هم خودش و هم فتانه از نفس می افتادند ، گرچه این کتک ها به خاطر بچه ها نبود و به خاطر مسائل متفرقه و زناشویی بود اما فتانه این کتک ها را پای روح الله و عاطفه می گذاشت و هر روز با بهانه ای به جان این دو بینوا می افتاد، عاطفه سعی می کرد کمتر به خانهٔ پدرش بیاید اما همان یک باری که در هفته می آمد اندازه یک سال کتک می خورد، فتانه از عاطفه می خواست که خبرهای خانه مادربزرگ و بعضا مامان مطهره را که هفته ای یا ماهی یک بار به آنها سرمیزد به فتانه برساند.
و هر بار که مطهره هدیه ای برای عاطفه می آورد، فتانه آن هدیه را، گرچه عروسک یا اسباب بازی ساده ای بود، از عاطفه به زور میگرفت و به سارا دختر مهدی برادر محمود میداد، زن مهدی خواهر زاده شمسی بود و فتانه به خاطر شمسی هوایش را داشت،البته فتانه و شمسی دو تا جاری بودند که در همهٔ کارهای هم سهیم بودند و راز دار یکدیگر بودند...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
Part16_آه ترجمه مقتل نفس المهموم.mp3
10.65M
📚باز خوانی کتاب آه
✅خطبه های حضرت زینب (س) و امام سجاد (ع)
(ترجمه مقتل)
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 این خانم تو اروپا زندگی میکنه و تازه مسلمون شده
میگه قبلا همیشه آرایش و کاشت ناخن داشتم ولی الان به خاطر وضو و نماز کمتر آرایش میکنم ، ناخن هم نمیکارم... اینجوری به آرامش بیشتری رسیدم😇
بعد اینجا یه عده مذهبی صورتی مثلا چادری با صدکیلو آرایش و کاشت ناخن نماز میخونن!😐
✍محدثه مختاری
#حجاب_استایل
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🎗 بزرگترین اجتماع خانوادگی حجـاب
🗓 پنجشنبه ۴مردادماه ساعت۱۶:۳۰
📍 در ورزشگاه صـد هزار نفره آزادی
❤️همراه با اهدای روسـری
متبرک به حرم اباعبدالله الحسین(ع)
🏴 و همراه با پذیرایی موکب های اربعینی
#دختران_انقلاب
#حجاب
@dokhtarane_enghelab_ir
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_دوم 🎬: نزدیک عید بود، صدای جیک جیک گنجشکها از هر طرف به گوش میرسید
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_چهل_سوم 🎬:
دو سال از احداث باغ گذشته بود، روح الله نگاهی به درختان نوپای باغ که همگی حاصل تلاش و کوشش خودش بودند کرد، دستی به هلوهای نارس درخت پیش رویش کشید و زیر لب گفت: چه شب هایی را در کنار شما به صبح رساندم، شبهایی ترسناک که هر لحظه اش برابر با سالی بود، همیشه وزوزی در گوش هایم افکار ناامید کننده می خواند و گاهی به من دستور میداد که درخت ها را بشکنم و حتی گاهی امر میکرد که به خودم آسیب بزنم، اما با توکل به خدا هیچ آسیبی نه به خود و نه درختان وارد نکردم.
روح الله در عالم خود غرق بود که ناگاه با صدای تیز فتانه به خود آمد: آی ذلیل مرگ شده، مگه نمی دونستی چند تا بچه قد و نیم قد دورم را گرفتن و نمی دونم شبم کی هست و روزم کی هست، دیگه نه کار خونه می کنی برام و نه حتی میای دوتا نون از نونوایی بگیری، یکسره این باغ کوفتی را کردی بهانه و پی یللی تللی میری..
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یللی تللی چیه، به درختا و باغ میرسم، نگاه کن اون کُرد علف را چقدر پر شدن،یا اینور بوته های گوجه و بادمجان را نگاه چه جونه ای دادن، تازه این درختا را باش ، هر کدوم با یه میوه به بار نشستن...
فتانه که لجش گرفته بود روح الله با چه عشقی از دسترنجش حرف میزند و الان فهمیده بود که با چه کاری روح الله را عذاب دهد،به طرف روح الله آمد، اما نه از راه باریک بین باغچه ها بلکه پا روی بوته های گوجه می گذاشت و پیش می آمد، با شکستن هر بوته ،انگار بندی درون دل روح الله پاره میشد، پس با صدای بلند فریاد زد: نکن فتانه، چرا گوجه ها را نابود میکنی، خدا ازت نگذره...
تا این حرف را زد، فتانه که توقع نداشت با عصبانیت بیشتر ثمرهٔ تلاش روح الله را لگد کوب کرد و با شتاب جلو آمد، با یکی از دست هایش دست روح الله را چسپید تا فرار نکند و با دست دیگرش شاخه ای از درخت نورس هلو را شکست، اتفاقا این شاخه بار زیادی داشت و با همان شاخه و ثمرش، شروع به کتک زدن روح الله کرد و گفت: حالا که قد کشیدی و از پول ما اینجور نره غولی شدی و هیکل بزرگ کردی، هوا ورت نداره هااا..خیال نکن آدم شدی و دیگه بار آخرت باشه که اسم منو رو زبونت میاری و اینجور برای من حاضر جوابی نکنی هااا...فتانه محکم و تند تند میزد و با هر بار زدن یکی از هلوها کنده میشد و روی زمین می افتاد، روح الله اشکش جاری شده بود، نه برای اینکه کتک میخورد که کتک خوردن کار همیشگی اش بود، گریه اش برای این بود، درختی را که انقدر زحمت کشیده بود و به پایش نشسته بود و بار داده بود، در یک لحظه فتانه نابود کرد..
سرو صدای فتانه آنقدر زیاد بود که اصلا متوجه صدای ماشینی که جلوی در باغ توقف کرد، نشدند.
فتانه یک نفس میزد،شاخه با لا میرفت و بر بدن روح الله فرود می آمد، روح الله روی زمین نشسته بود و دست هایش را حایل سرش کرده بود که شاخه درخت به سرش نخورد.
در همین گیرو دار صدای یالله یالله بلند شد، فتانه تا چشمش به محمود و مردی که کنارش ایستاده بود افتاد، شاخه درخت را به کناری انداخت و همانطور که شوتی حوالهٔ روح الله می کرد گفت: سلام، ببخشید از دست شیطنت این بچه ها متوجه اومدنتون نشدم..
محمود زهر چشمی از فتانه گرفت و او را به کناری کشید و آن مرد که کسی جز آقای علوی ،همکار محمود نبود، به طرف روح الله آمد.
روح الله سریع از جا بلند شد و همانطور که از خجالت سرش پایین بود، دستش را دراز کرد و گفت: س..سلام خوش آمدین...
آقای علوی دست روح الله را در دست گرفت و همانطور که فشاری دوستانه به او میداد، لبخند زنان گفت: سلام گل پسر پهلوون ما، شنیدم این باغ را خودت به ثمر رسوندی، بابات خیلی تعریفت را میکردم، من دلم می خواست از نزدیک بیام هم خودت و هم باغت را ببینم و بعد نگاهی به اطراف کرد و ادامه داد: به به، احسنت، بارک الله از اونچه که فکر میکردم ، این باغ بهتر و زیباتر هست و بعد به طرف باغچه گوجه ها رفت و خم شد، نهالی را که شکسته بود صاف کرد، تکه چوبی را داخل زمین فرو کرد و نهال را به آن تکیه داد و گفت: تو کار کشت و کار صیفی جات و سبزی جات هم هستی، چقدر تو هنرمندی، خوشا به حال آقا محمود عظیمی که همچی پسری داره در همین حین با صدای سرفه محمود، آقای علوی به سمت او رفت و همانطور که روح الله را نشان میداد گفت: چه پسر با فهم و درک و شعوری داری، حیف این پسر نیست که اینجا اسیرش کردی؟!
محمود نگاهی به روح الله انداخت و گفت: خوب داره درس میخونه در کنارش هم کار میکنه و این باغ را آباد کرده، کاری که هیچ کدام از همسن و سالاش نمی تونند بکنند.
آقای علوی لبخندی زد و گفت: در این که شکی نیست، اما پسرت لیاقتش بالاتر از ایناست، بیا بفرستش حوزه ...
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_چهل_سوم 🎬: دو سال از احداث باغ گذشته بود، روح الله نگاهی به درختان نوپا
آقای علوی ،محمود را به کناری کشاند و زیر گوشش زمزمه کرد: با اون تعاریفی که از برخورد زنت داشتی و صحنه ای که امروز پیش چشممان دیدیم، صلاح نیست این پسر را بیش از این زجر بدی، بفرستش حوزه که از این زن، دور باشه و در ضمن برا خودش کسی بشه، شهریه حوزه هم هست دیگه زنت نق به دلت نمیزنه که خرج پسرت میکنی و در کنارش هم زمانی میاد اینجا به باغ و درختش میرسه..
روح الله چیزی از حرفهای آقای علوی نمی شنید، اما احساس خوبی نسبت به او داشت یک حس علاقه و دوست داشتن..
روح الله اطراف را نگاه کرد، خبری از فتانه نبود، پس به سمت باغچه رفت تا لااقل بخشی از بوته هایی که هنوز جانی داشتند را نجات دهد..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
Part17_آه ترجمه مقتل نفس المهموم.mp3
11.82M
📚باز خوانی کتاب آه
✅قصه راهب و سر امام (ع)، ورود اسرا به دمشق
(ترجمه مقتل)
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️ وضعیت اضطراری در انگلیس
❌ در پی افزایش خشونت و تجاوز جنسی علیه زنان و کودکان!
#چشم_و_دل_سیرها
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
Part18_آه ترجمه مقتل نفس المهموم.mp3
8.65M
📚 باز خوانی کتاب آه
✅خطبه حضرت زینب (س) در مجلس یزید
(ترجمه مقتل)
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
Part19_آه ترجمه مقتل نفس المهموم.mp3
13.36M
📚باز خوانی کتاب آه
✅شهادت حضرت رقیه (س)، ورود اسرا به کربلا و بازگشت به مدینه_ پایان
(ترجمه مقتل)
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
🔻شهیدی که منافقین چشمانش را در عملیات «مرصاد» از حدقه در آوردند.
سردار شهید «محمد حسن طاطیان» فرزند «قربانعلی» یکم آبان ۱۳۳۷ در بهشهر به دنیا آمد و در تاریخ سوم مرداد ۱۳۶۷ در منطقهای گیلانغرب در کمین دشمن افتاد و در تاریخ ۵ مرداد به دست شقیترین افراد منافق بیشرم شکنجه و چشمانش را از حدقه درآوردند و به شهادت رساندند.
🌹شهداء شرمنده ایم🌹
🇮🇷سالروز عملیات افتخار آفرین مرصاد گرامی باد🇮🇷
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
بیا
مگذار نبودنت عادتم
شود... 🤍🫀
#تولیدی | #پروفایل | #جمعه
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872