هدایت شده از مکالمه عربی | ترنم حیات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸هماکنون؛
عزاداری رحلت پیامبر (ص)
شهادت امام حسن مجتبی (ع)
در مشهد مقدس
برا شهادت امام رضا علیه السلام
تا الان ۱۱ میلیون برای #اطعام جمع شده
زائر زیاده، به کمکت احتیاجه رفیق 👇
مجتبی مختاری
6273811174047115اسمت رو در لیست خادمین ثبت کن👆 نیاز به رسید نیست. کارت برا هیئته شب اول قبر این کمک به کارت میاد 📲 @speak_Arabic | @hejabuni 📲 @kanaldari | @Herzeebnoreza 📲 @mookab313 حامیان رسانه ای
مداحی_آنلاین_حاج_علی_آیینه_چی_شهادت.mp3
7M
باز هم روی لبم قصه مادر گل کرد
باز هم در نظرم مادر من میسوزد
#روضه🔊
#حاج_علی_آیینه_چی🎙
#شهادت_پیامبر_اکرم(ص) 🏴
#شهادت_امام_حسن(ع) 🏴
دانشگاه حجاب
💢 تصاویر به شدت برانداز سوز... بوسیدن قرآن، و #حجاب کامل، و مدال طلا برای ایران اسلامی. تمام قد ب
اگه به بیبیسی و برانداها برنمیخوره
کمیته پارالمپیک آسیا به #ساره_جوانمردی لقب ملکه تپانچه داده👑
تو دورهای که همه با ژل و پروتز شدن ملکه اینستاگرام و تیک تاک، تو ملکه تپانچه آسیا باش بانو 🥇
✍ آرمــا⅛
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
#اندکیتامل🌱
░░░░░░░
🔸محمد رسول الله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
از ما نيست كسى كه نسبت به زن و مالِ مسلمانى خيانت ورزد!
(📗الاختصاص۲۴۸)
♨️این خیانت به ناموس خود و دیگران،
طبیعتا فقط شامل ارتباطجنسی نمیشه❗️
🔻بلکه نگاه و کلام و رفتار نابجا در فضای حقیقی ...
🔻و گفتگو و چتهای بیمورد با نامحرم در فضای مجازی که خیلیهاشون در دراز مدت ایجاد رابطه و احساس عاطفی میکنه
هم مصداق #خیانت هستن‼️
#تقوای_مجازی #تولیدی_کامل
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_سوم 🎬: یک سال از ازدواج روح الله و فاطمه میگذشت، یک سالی که سرشا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_چهارم 🎬:
آقا محمود با خودش کلنجار میرفت، آیا راهی که پا گذاشته بود، راه درستی بود؟! اگر اصرار عاطفه و صلاحدید منور نبود، هرگز دوست نداشت با فتانه رودر رو شود، درست است توی این یک سالی که دور فتانه را خط کشیده بود اندکی آرامشش بیشتر شده بود، اما بارها و بارها با کابوس های وحشتناک از خواب پریده بود و پشت سرش انگار یکی در گوشش وز وز می کرد که خودش را بکشد و از این زندگی خلاص کند، اما همان ایمان نصف و نیمه ای که داشت او را از این کار باز می داشت، چرا که خودکشی گناه کبیره بود و کسی که خودکشی می کند باید تا ابد غضب خدا را به جان بخرد،یعنی این دنیا در رنج و ان دنیا هم در رنج و عذابی بیشتر..
ماشین از پیچ جاده که تازه آسفالت شده بود گذشت و روستای بزرگ و سرسبز آبا اجدادی اش در دیدش آمد.
محمود وارد روستا شد و درست جلوی خانهٔ مادرش، عاطفه انتظار او را میکشید.
ماشین که ترمز کرد، عاطفه در جلو را باز کرد و همانطور که سلام می کرد گفت: بابا می خوایین یه چای بخورین؟ مامان بزرگ چای تازه دم درست کرده..
محمود سری تکان داد و گفت: علیک سلام، نه چای باشه بعد از این جلسه ای که فتانه راه انداخته و بعد چهرهٔ شکستهٔ دخترش را که در سن نوزده سالگی شبیه زنان چهل ساله بود نگاهی انداخت و ادامه داد: بچه ات کو؟
عاطفه لبخند کم جانی زد و گفت: پیش مامان بزرگ گذاشتمش، اما خداییش خوب کردین اومدین، ان شاالله با این کار شر فتانه از سر همه مون کم بشه
محمود گازی به ماشین داد و گفت: شر فتانه توی قبر هم از سر من کم نمیشه، نمی دونم این عجوزه مکار دوباره چه نقشه ای سر هم کرده و منو کشونده اینجا..
عاطفه همانطور که به بیرون خیره شده بود گفت: بد به دلتون راه ندین و جلوتر را نشان داد و گفت: نگاه کنید سعید و مسعود جلو در باغ هستن
محمود جلوی در باغ ترمز کرد و همانطور که پیاده میشد، نگاهی به سعید که قد کشیده بود، کرد و پیش خودش تکرار کرد: اینم بزرگ شده، اما از نگاهش باید ترسید، عین فتانه شده، خدا ازش نگذره..
سعید جلو آمد و بدون اینکه به پدرش سلام کند با غضب نگاهی به آنها انداخت و گفت: خیلی عجب هنوز نمی یومدین و مسعود جلو آمد و متملقانه گفت: سعید! این جا سلام کردنت به بابات هست که بعد از یکسال میبینیش؟ و دستش را به طرف آقا محمود دراز کرد و با سلامی بلند او را به باغ دعوت کرد.
محمود نیشخندی زد و گفت: کار دنیا برعکس شده، حالا دیگران ما را به باغ خودمون دعوت میکنند و با زدن این حرف جلوتر از همه وارد باغ شد.
زیر درخت زردآلو که چمن رنگ پریده ای بود، حصیری پهن کرده بودند و فتانه همانند پادشاهی که منتظر زیر دستانش هست صاف نشسته بود و خیره به قدم های محمود بود که به او نزدیک میشد.
محمود از زیر چشم اطراف را می پایید، به نظرش همه چیز مشکوک بود، اما الان دیگر راه برگشت نداشت.
سعیده و مجید هم که بزرگتر از قبل شده بودند با ورود پدرشان از جا بلند شدند و همانطور که هر کدام به طرفی میرفتند از آن جمع دور شدند.
روی حصیر سینی نیکلی بود که داخلش هندوانه ای گرد و سبز وجود داشت و در کنارش کاردی تیز که بیشتر شبیه کارد قصابی بود به چشم می خورد، انگار قرار بود تنها پذیرایی این مجلس، هندوانه باشد.
محمود جلو رفت و همانطور که ایستاده بود رو به فتانه که حتی سلامی کوتاه هم نکرده بود،گفت: ببینم منظورتون از این قرار مرار چی بود؟ از من چی می خوایین؟
فتانه نگاهی غضبناک به سرتا پای محمود کرد و گفت: مگه این دختر چشم سفیدت نگفته بهت؟!
محمود سری تکان داد و گفت: چرا گفته...اما فکر نمی کنی این لقمه زیادی برای تو بزرگ باشه؟! و بعد با انگشت دور تا دور باغ بزرگ را نشان داد و گفت: این باغ سرسبزی که میبینی یه زمین خشک بود که با تلاش روح الله تبدیل شده به باغ، پس اگر قرار باشه این باغ را به نام کسی بزنم باید اون روح الله باشه نه تو..
فتانه دندانی بهم سایید و کمی جابه جا شد و گفت: روح الله خیلی بی جا کرده، من بودم که اینا را بزرگ کردم تا قد کشیدن و هر کدومشون برا خودشون کسی شدن، من تو خونهٔ توی نامرد جون دادم و جون گرفتم تا تو از محمود رسیدی به آقاااا محمود، تمام هستی تو مال منه آقااا محمود اینو تو گوشت فرو کن..
با جابجایی فتانه، محمود تازه متوجه چماقی شد که زیر پای فتانه پنهان شده بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_چهارم 🎬: آقا محمود با خودش کلنجار میرفت، آیا راهی که پا گذاشته بو
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_پنجم 🎬:
آقا محمود گلویی صاف کرد و سعی کرد که طوری وانمود کند که چماق را ندیده و قدم زنان خودش را به تنه درخت رسانید و شاخهٔ بزرگ دو شاخه ای را که کنار درخت افتاده بود برداشت و همانطور که با آن بی هدف روی زمین خط های کج ومعوج می کشید گفت: خوب پس با خودتون نشستن حرف زدین و تصمیم گرفتین و بریدین و دوختین و ما باید تنمون کنیم آره؟!
در این هنگام فتانه زهر خندی زد و از زیر چادر رنگی اش نوشته ای را بیرون آورد و به طرف محمود داد و گفت: هر جور دوست داری فکر کن، مهم اینه الان اینجایی و باید این نوشته را امضا کنی.
محمود کاغذ دست فتانه را گرفت و لبخند تمسخر آمیزی روی لبانش نشست و هر چه می خواند،آن لبخند جایش را به عصبانیت میداد، محمود کاغذ را به طرف فتانه تکان داد و گفت: گفتم که باغ برات لقمهٔ بزرگی هست، میبینم به باغ هم قناعت نکردی و انگار چنگال تیز کردی که تمام دارو ندار منِ بیچاره را بالا بکشی هاا؟!
فتانه با اشاره ای نامحسوس به سعید و مسعود رو به محمودگفت: حالا هر چی اونجا نوشته باید امضا کنی و در همین حین چماق را از زیر زانویش بیرون کشید وادامه داد: وگرنه با این مجبورت میکنیم که...
محمود که از عصبانیت خون خودش را می خورد کاغذ را مچاله کرد و توی صورت فتانه پرت کرد و همانطور که شاخه خشکیده و بزرگ درخت را دوباره برمی داشت گفت: بچه میترسونی؟! چنان با این چوب سیاهت کنم که ...
ناگهان چوبی از پشت سر بر وسط شانه های محمود آمد و نفس کشیدن را برایش سخت کرد، محمود همانطور که با دست شانه اش را می مالید و ناله می کرد سرش را به عقب برگرداند و تا چشمش به سعید افتاد گفت: ای نمک به حرام تو...
یکباره مسعود مانند قرقی وسط حصیر پرید و چاقوی کنار هندوانه را برداشت، فتانه هم از جا بلند شد،چماق را به گوشه ای انداخت و داسی را که وسط شاخه های درخت پنهان کرده بود بیرون کشید و در یک چشم بهم زدن به طرف محمود حمله کرد و گفت: من خوددددم میکشمت و جسدت هم بین همین باغ دفن می کنم، از اول هم باید خودم میکشتمت و داس را بالا آورد و محمود خودش را عقب کشید و داس بر بازوی او نشست و خون فواره داد..
عاطفه با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و داد و هوار کردن و مردم رهگذر را به کمک طلبیدن، یک لحظه حواس ها از سمت محمود پرت شد و همه متوجه عاطفه شدند و نی خواستند به هر طریقی شده او را ساکت کنند، مسعود که پشت سر محمود بود، مانند گرگی زخمی به سمت عاطفه هجوم برد و فتانه هم به طرف او رفت، محمود فرصت را غنیمت شمرد و به سمت در باغ شروع کرد به دویدن، این مابین سعید حواسش به او بود و درحالیکه چوب دستش را در هوا می چرخاند پشت سر پدرش حرکت کرد.
محمود مانند قرقی خودش را به ماشین رساند و سوار ماشین شد، سعید هم به او رسیده بود و جلوی ماشین ایستاده بود و میخواست مانع حرکت او شود، چوب کلفت دستش را با شدت روی شیشه ماشین فرود آورد و گفت: کجا فرار می کنی؟! شیشه جلوی ماشین پر از ترک های ریز و درشت شد و محمود شروع کرد به دنده عقب آمدن، اصلا نمی دانست چه می کند و به فکر عاطفه هم نبود که چه به سرش خواهد آمد و فقط می خواست از این مهلکه بگریزد.
آنقدر دنده عقب امد تا به پیچجاده خاکی رسید و با یک حرکت ماشین را در جاده انداخت و پایش را روی گاز فشار داد، آنقدر رفت که مطمئن شد دست مسعود و فتانه و سعید که در آخرین لحظه داخل آیینه ماشین در باغ دیده بودشان، به او نمی رسند.
وارد جاده خروجی روستا شد و تازه آنموقع متوجه شد که کف ماشین انگار جویی از خون روان است، خونی که از بازویش بیرون میزد او را بی حال کرده بود، چشمانش سیاهی می رفت اما محمود باید فرار می کرد و خود را به جای امنی میرساند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
هدایت شده از مکالمه عربی | ترنم حیات
از سر شب تا الان درگیر خریدا هستیم
گرونیه. از امام رضا خواستم برسونه.
کسی با آقا حسابی داره الان واریز بزنه
نیاز به ارسال رسید نیست. کارت هیئته
مجتبی مختاری
6273811174047115۱۵ میلیون تا الان به برکت آقا جمع شده ۲۵ میلیون کسری داریم. توکل بر خودش نمیگم: بده حتما امام رضا جبران میکنه میگم: بهت داده. الان وقتشه تشکر کنی. واسه اطعام زوار ارباب آستین بالا بزن 📲 @speak_Arabic | @hejabuni 📲 @kanaldari | @Herzeebnoreza 📲 @mookab313 حامیان رسانه ای
May 11
صدا ۰۱۰.m4a
4.01M
💎فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است🌧
🎧 صوت شماره ۶
🎙فاطمه کفاش حسینی
🌹مبانی عفاف در خانواده🌹
(جسم زنانه یا کرامت انسانی؟)
#عفاف #کرامت #مبانی_عفاف
═ೋ۞°•🎙دانشگاه حجاب🎙•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 نخواهید که اخرین روز شما، اولین روز حجاب تان باشد...
🌻 جمله ای که باعث محجبه شدن یک خانم شد.
ـــــــــــــــــــــــ
═ೋ۞°• دانشگاه حجاب •°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
هدایت شده از مکالمه عربی | ترنم حیات
فردا روز آخره و تعداد زوار به اوجش میرسه
یک یا رضا دیگه به عشق مولامون لازم داریم
۱۹ میلیون تا الان جمع شده ؛ ۲۱ میلیون کمه
مجتبی مختاری
6273811174047115نیازی به ارسال رسید نیست، کارت برا هیئته خوش به حال کسایی که اجازه خادمی دارن. فکر نکنی اگر کمک کردی خیلی شاهکار کردی بدون امام رضا دوستت داشته انتخاب شدی. 📲 @speak_Arabic | @hejabuni 📲 @kanaldari | @Herzeebnoreza 📲 @mookab313 حامیان رسانه ای
🕯#شهادت_امام_رضا علیهالسلام
هــــــرچه داریم ز آقای خراسان داریم
مادر خانه سلطان سروسامان داریم..
#خادم_الرضاییم #پروفایل امام رضایی
#امام_رضا | #تولیدی | #پروفایل
═ೋ۞° 🏴 دانشگاه حجاب °۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872