دانشگاه حجاب
💢 تصاویر به شدت برانداز سوز... بوسیدن قرآن، و #حجاب کامل، و مدال طلا برای ایران اسلامی. تمام قد ب
اگه به بیبیسی و برانداها برنمیخوره
کمیته پارالمپیک آسیا به #ساره_جوانمردی لقب ملکه تپانچه داده👑
تو دورهای که همه با ژل و پروتز شدن ملکه اینستاگرام و تیک تاک، تو ملکه تپانچه آسیا باش بانو 🥇
✍ آرمــا⅛
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
#اندکیتامل🌱
░░░░░░░
🔸محمد رسول الله(صلیاللهعلیهوآلهوسلم):
از ما نيست كسى كه نسبت به زن و مالِ مسلمانى خيانت ورزد!
(📗الاختصاص۲۴۸)
♨️این خیانت به ناموس خود و دیگران،
طبیعتا فقط شامل ارتباطجنسی نمیشه❗️
🔻بلکه نگاه و کلام و رفتار نابجا در فضای حقیقی ...
🔻و گفتگو و چتهای بیمورد با نامحرم در فضای مجازی که خیلیهاشون در دراز مدت ایجاد رابطه و احساس عاطفی میکنه
هم مصداق #خیانت هستن‼️
#تقوای_مجازی #تولیدی_کامل
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_سوم 🎬: یک سال از ازدواج روح الله و فاطمه میگذشت، یک سالی که سرشا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_چهارم 🎬:
آقا محمود با خودش کلنجار میرفت، آیا راهی که پا گذاشته بود، راه درستی بود؟! اگر اصرار عاطفه و صلاحدید منور نبود، هرگز دوست نداشت با فتانه رودر رو شود، درست است توی این یک سالی که دور فتانه را خط کشیده بود اندکی آرامشش بیشتر شده بود، اما بارها و بارها با کابوس های وحشتناک از خواب پریده بود و پشت سرش انگار یکی در گوشش وز وز می کرد که خودش را بکشد و از این زندگی خلاص کند، اما همان ایمان نصف و نیمه ای که داشت او را از این کار باز می داشت، چرا که خودکشی گناه کبیره بود و کسی که خودکشی می کند باید تا ابد غضب خدا را به جان بخرد،یعنی این دنیا در رنج و ان دنیا هم در رنج و عذابی بیشتر..
ماشین از پیچ جاده که تازه آسفالت شده بود گذشت و روستای بزرگ و سرسبز آبا اجدادی اش در دیدش آمد.
محمود وارد روستا شد و درست جلوی خانهٔ مادرش، عاطفه انتظار او را میکشید.
ماشین که ترمز کرد، عاطفه در جلو را باز کرد و همانطور که سلام می کرد گفت: بابا می خوایین یه چای بخورین؟ مامان بزرگ چای تازه دم درست کرده..
محمود سری تکان داد و گفت: علیک سلام، نه چای باشه بعد از این جلسه ای که فتانه راه انداخته و بعد چهرهٔ شکستهٔ دخترش را که در سن نوزده سالگی شبیه زنان چهل ساله بود نگاهی انداخت و ادامه داد: بچه ات کو؟
عاطفه لبخند کم جانی زد و گفت: پیش مامان بزرگ گذاشتمش، اما خداییش خوب کردین اومدین، ان شاالله با این کار شر فتانه از سر همه مون کم بشه
محمود گازی به ماشین داد و گفت: شر فتانه توی قبر هم از سر من کم نمیشه، نمی دونم این عجوزه مکار دوباره چه نقشه ای سر هم کرده و منو کشونده اینجا..
عاطفه همانطور که به بیرون خیره شده بود گفت: بد به دلتون راه ندین و جلوتر را نشان داد و گفت: نگاه کنید سعید و مسعود جلو در باغ هستن
محمود جلوی در باغ ترمز کرد و همانطور که پیاده میشد، نگاهی به سعید که قد کشیده بود، کرد و پیش خودش تکرار کرد: اینم بزرگ شده، اما از نگاهش باید ترسید، عین فتانه شده، خدا ازش نگذره..
سعید جلو آمد و بدون اینکه به پدرش سلام کند با غضب نگاهی به آنها انداخت و گفت: خیلی عجب هنوز نمی یومدین و مسعود جلو آمد و متملقانه گفت: سعید! این جا سلام کردنت به بابات هست که بعد از یکسال میبینیش؟ و دستش را به طرف آقا محمود دراز کرد و با سلامی بلند او را به باغ دعوت کرد.
محمود نیشخندی زد و گفت: کار دنیا برعکس شده، حالا دیگران ما را به باغ خودمون دعوت میکنند و با زدن این حرف جلوتر از همه وارد باغ شد.
زیر درخت زردآلو که چمن رنگ پریده ای بود، حصیری پهن کرده بودند و فتانه همانند پادشاهی که منتظر زیر دستانش هست صاف نشسته بود و خیره به قدم های محمود بود که به او نزدیک میشد.
محمود از زیر چشم اطراف را می پایید، به نظرش همه چیز مشکوک بود، اما الان دیگر راه برگشت نداشت.
سعیده و مجید هم که بزرگتر از قبل شده بودند با ورود پدرشان از جا بلند شدند و همانطور که هر کدام به طرفی میرفتند از آن جمع دور شدند.
روی حصیر سینی نیکلی بود که داخلش هندوانه ای گرد و سبز وجود داشت و در کنارش کاردی تیز که بیشتر شبیه کارد قصابی بود به چشم می خورد، انگار قرار بود تنها پذیرایی این مجلس، هندوانه باشد.
محمود جلو رفت و همانطور که ایستاده بود رو به فتانه که حتی سلامی کوتاه هم نکرده بود،گفت: ببینم منظورتون از این قرار مرار چی بود؟ از من چی می خوایین؟
فتانه نگاهی غضبناک به سرتا پای محمود کرد و گفت: مگه این دختر چشم سفیدت نگفته بهت؟!
محمود سری تکان داد و گفت: چرا گفته...اما فکر نمی کنی این لقمه زیادی برای تو بزرگ باشه؟! و بعد با انگشت دور تا دور باغ بزرگ را نشان داد و گفت: این باغ سرسبزی که میبینی یه زمین خشک بود که با تلاش روح الله تبدیل شده به باغ، پس اگر قرار باشه این باغ را به نام کسی بزنم باید اون روح الله باشه نه تو..
فتانه دندانی بهم سایید و کمی جابه جا شد و گفت: روح الله خیلی بی جا کرده، من بودم که اینا را بزرگ کردم تا قد کشیدن و هر کدومشون برا خودشون کسی شدن، من تو خونهٔ توی نامرد جون دادم و جون گرفتم تا تو از محمود رسیدی به آقاااا محمود، تمام هستی تو مال منه آقااا محمود اینو تو گوشت فرو کن..
با جابجایی فتانه، محمود تازه متوجه چماقی شد که زیر پای فتانه پنهان شده بود..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_چهارم 🎬: آقا محمود با خودش کلنجار میرفت، آیا راهی که پا گذاشته بو
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_پنجم 🎬:
آقا محمود گلویی صاف کرد و سعی کرد که طوری وانمود کند که چماق را ندیده و قدم زنان خودش را به تنه درخت رسانید و شاخهٔ بزرگ دو شاخه ای را که کنار درخت افتاده بود برداشت و همانطور که با آن بی هدف روی زمین خط های کج ومعوج می کشید گفت: خوب پس با خودتون نشستن حرف زدین و تصمیم گرفتین و بریدین و دوختین و ما باید تنمون کنیم آره؟!
در این هنگام فتانه زهر خندی زد و از زیر چادر رنگی اش نوشته ای را بیرون آورد و به طرف محمود داد و گفت: هر جور دوست داری فکر کن، مهم اینه الان اینجایی و باید این نوشته را امضا کنی.
محمود کاغذ دست فتانه را گرفت و لبخند تمسخر آمیزی روی لبانش نشست و هر چه می خواند،آن لبخند جایش را به عصبانیت میداد، محمود کاغذ را به طرف فتانه تکان داد و گفت: گفتم که باغ برات لقمهٔ بزرگی هست، میبینم به باغ هم قناعت نکردی و انگار چنگال تیز کردی که تمام دارو ندار منِ بیچاره را بالا بکشی هاا؟!
فتانه با اشاره ای نامحسوس به سعید و مسعود رو به محمودگفت: حالا هر چی اونجا نوشته باید امضا کنی و در همین حین چماق را از زیر زانویش بیرون کشید وادامه داد: وگرنه با این مجبورت میکنیم که...
محمود که از عصبانیت خون خودش را می خورد کاغذ را مچاله کرد و توی صورت فتانه پرت کرد و همانطور که شاخه خشکیده و بزرگ درخت را دوباره برمی داشت گفت: بچه میترسونی؟! چنان با این چوب سیاهت کنم که ...
ناگهان چوبی از پشت سر بر وسط شانه های محمود آمد و نفس کشیدن را برایش سخت کرد، محمود همانطور که با دست شانه اش را می مالید و ناله می کرد سرش را به عقب برگرداند و تا چشمش به سعید افتاد گفت: ای نمک به حرام تو...
یکباره مسعود مانند قرقی وسط حصیر پرید و چاقوی کنار هندوانه را برداشت، فتانه هم از جا بلند شد،چماق را به گوشه ای انداخت و داسی را که وسط شاخه های درخت پنهان کرده بود بیرون کشید و در یک چشم بهم زدن به طرف محمود حمله کرد و گفت: من خوددددم میکشمت و جسدت هم بین همین باغ دفن می کنم، از اول هم باید خودم میکشتمت و داس را بالا آورد و محمود خودش را عقب کشید و داس بر بازوی او نشست و خون فواره داد..
عاطفه با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و داد و هوار کردن و مردم رهگذر را به کمک طلبیدن، یک لحظه حواس ها از سمت محمود پرت شد و همه متوجه عاطفه شدند و نی خواستند به هر طریقی شده او را ساکت کنند، مسعود که پشت سر محمود بود، مانند گرگی زخمی به سمت عاطفه هجوم برد و فتانه هم به طرف او رفت، محمود فرصت را غنیمت شمرد و به سمت در باغ شروع کرد به دویدن، این مابین سعید حواسش به او بود و درحالیکه چوب دستش را در هوا می چرخاند پشت سر پدرش حرکت کرد.
محمود مانند قرقی خودش را به ماشین رساند و سوار ماشین شد، سعید هم به او رسیده بود و جلوی ماشین ایستاده بود و میخواست مانع حرکت او شود، چوب کلفت دستش را با شدت روی شیشه ماشین فرود آورد و گفت: کجا فرار می کنی؟! شیشه جلوی ماشین پر از ترک های ریز و درشت شد و محمود شروع کرد به دنده عقب آمدن، اصلا نمی دانست چه می کند و به فکر عاطفه هم نبود که چه به سرش خواهد آمد و فقط می خواست از این مهلکه بگریزد.
آنقدر دنده عقب امد تا به پیچجاده خاکی رسید و با یک حرکت ماشین را در جاده انداخت و پایش را روی گاز فشار داد، آنقدر رفت که مطمئن شد دست مسعود و فتانه و سعید که در آخرین لحظه داخل آیینه ماشین در باغ دیده بودشان، به او نمی رسند.
وارد جاده خروجی روستا شد و تازه آنموقع متوجه شد که کف ماشین انگار جویی از خون روان است، خونی که از بازویش بیرون میزد او را بی حال کرده بود، چشمانش سیاهی می رفت اما محمود باید فرار می کرد و خود را به جای امنی میرساند.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
هدایت شده از مکالمه عربی | ترنم حیات
از سر شب تا الان درگیر خریدا هستیم
گرونیه. از امام رضا خواستم برسونه.
کسی با آقا حسابی داره الان واریز بزنه
نیاز به ارسال رسید نیست. کارت هیئته
مجتبی مختاری
6273811174047115۱۵ میلیون تا الان به برکت آقا جمع شده ۲۵ میلیون کسری داریم. توکل بر خودش نمیگم: بده حتما امام رضا جبران میکنه میگم: بهت داده. الان وقتشه تشکر کنی. واسه اطعام زوار ارباب آستین بالا بزن 📲 @speak_Arabic | @hejabuni 📲 @kanaldari | @Herzeebnoreza 📲 @mookab313 حامیان رسانه ای
May 11
صدا ۰۱۰.m4a
4.01M
💎فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است🌧
🎧 صوت شماره ۶
🎙فاطمه کفاش حسینی
🌹مبانی عفاف در خانواده🌹
(جسم زنانه یا کرامت انسانی؟)
#عفاف #کرامت #مبانی_عفاف
═ೋ۞°•🎙دانشگاه حجاب🎙•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 نخواهید که اخرین روز شما، اولین روز حجاب تان باشد...
🌻 جمله ای که باعث محجبه شدن یک خانم شد.
ـــــــــــــــــــــــ
═ೋ۞°• دانشگاه حجاب •°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
هدایت شده از مکالمه عربی | ترنم حیات
فردا روز آخره و تعداد زوار به اوجش میرسه
یک یا رضا دیگه به عشق مولامون لازم داریم
۱۹ میلیون تا الان جمع شده ؛ ۲۱ میلیون کمه
مجتبی مختاری
6273811174047115نیازی به ارسال رسید نیست، کارت برا هیئته خوش به حال کسایی که اجازه خادمی دارن. فکر نکنی اگر کمک کردی خیلی شاهکار کردی بدون امام رضا دوستت داشته انتخاب شدی. 📲 @speak_Arabic | @hejabuni 📲 @kanaldari | @Herzeebnoreza 📲 @mookab313 حامیان رسانه ای
🕯#شهادت_امام_رضا علیهالسلام
هــــــرچه داریم ز آقای خراسان داریم
مادر خانه سلطان سروسامان داریم..
#خادم_الرضاییم #پروفایل امام رضایی
#امام_رضا | #تولیدی | #پروفایل
═ೋ۞° 🏴 دانشگاه حجاب °۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_پنجم 🎬: آقا محمود گلویی صاف کرد و سعی کرد که طوری وانمود کند که چ
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_ششم 🎬:
خبر کتک خوردن محمود به روح الله رسید و عاطفه هنگامی که این خبر را میداد ،خیلی گریه کرد و پشیمان بود از اینکه با اصرارش موجب اذیت پدرش شده و خدا را شکر می کرد که فتانه و بچه هایش نتوانستند به نیت اصلیشان که همان گرفتن اسناد از محمود و کشتن او بود برسند، عاطفه بعد از فرار پدرش متوجه شده بود که این جمع فقط برای کشتن محمود دسیسه کرده بودند و طبق پیش بینی خودشان،قبل از مرگ او تمام اموال او را به نام خودشان می کردند و یکباره محمود ناپدید میشد و هیچ کس نمی فهمید که او در باغی دفن شده که روح الله، آباد کرده بود.
روح الله سعی می کرد این اخبار بد به گوش همسرش فاطمه نرسد، زیرا این زن پاک و معصوم باردار بود و باید آرامشش حفظ میشد، اما اذیت های فتانه تمامی نداشت و او سعی می کرد به هر طریقی شده زهرش را به محمود و فرزندانش بریزد، انگار عهدی کرده بود که اینچنین روی آزار و اذیت هایش پایبند بود.
نزدیک زایمان فاطمه بود، هنوز در همان زیر زمین نمور ساکن بودند، زیر زمینی که درست است باعث خراب شدن جهیزیه لوکس فاطمه شده بود اما انگار برایشان خیر و برکت هایی هم داشت، ماه هشتم بارداری فاطمه بود که تلفن منزلشان به صدا درآمد، فاطمه گوشی را برداشت و صدای پدر شوهرش در گوشی پیچید: الو، فاطمه، دخترم...
فاطمه که تعجب کرده بود گفت: الو...سلام بابا، خوبین؟ چی شده با تلفن خونه تماس گرفتین؟
محمود گلویی صاف کرد و گفت: با گوشی روح الله تماس گرفتم، منتها جواب نداد، گفتم به خونه زنگ بزنم، راستش فرداشب یه مهمونی توی شهر گرفتیم، زنگ زدم که شمام بیاین..
فاطمه با تعجب گفت: مهمونی؟! برای چی؟! تو شهر؟ یعنی خونهٔ منورخانم؟!
محمود نفسش را بیرون داد و گفت: آره همون خونه که منور ساکنش بود، حالا بیاین خودتون متوجه میشین و با زدن این حرف سریع خدا حافظی کرد و گوشی را قطع کرد.
انگار آقا محمود نمی خواست بیش از این چیزی بگوید و شاید نیرویی پشت سرش او را مجبور می کرد که تماس را نصف و نیمه قطع کند.
فاطمه متعجب از این تماس و متعجب تر از این میهمانی هزاران فکر به ذهنش خطور کرد: نکند فتانه را طلاق داده و توی خانه منور میهمانی گرفته؟! و احتمال میداد به همین دلیل باشه وگرنه هیچ علت دیگری برای این مهمانی نمی توانست داشته باشد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
═ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_ششم 🎬: خبر کتک خوردن محمود به روح الله رسید و عاطفه هنگامی که ای
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_هفتم 🎬:
روح الله و فاطمه در راه مهماتی بودند، مهمانی عجیب با دعوتی عجیب تر، روح الله تا به حال یاد نمیداد که پدرش او را به جایی دعوت کرده باشد،پس این میهمانی باید چیز خاصی باشد و احتمالا شر فتانه کم شده و محمود جشن و پایکوبی به پا کرده...
بالاخره ماشین خطی که روح الله کرایه کرده بود، جلوی در خانهٔ پدرش و منور ایستاد.
رنگ در تغییر کرده بود و مشخص بود تازه رنگ شده، رنگ قرمز و سفید و آیفونی که گویا تازه نصب شده بود.
روح الله و فاطمه جلوی در ایستادند، فاطمه لبخندی زد و گفت: انگاری بابات همه چیش را نو کرده، حتی رنگ در هم تغییر کرده، دلم میخواد ببینم منور هم تغییر کرده و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: نکنه منور بارداره و این جشن برای بچه دارشدن دوبارهٔ آقا محمود هست؟!
روح الله لبخندی زد و گفت: حالا خودت بارداری فکر نکن همه اینجورین، شایدم این جشن برای اولین نوه آقا محمود عظیمی باشه..
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: نه بابا! این که محاله باشه...بعد هشت ماه؟! لااقل میزاشتن بچه دنیا بیاد، و بعد آه کوتاهی کشید وگفت: روح الله حس خوبی ندارم، انگار چیزی به دلم چنگ میزنه، انگار یه نیرو میگه توی این خونه پا نذارم...
روح الله دستش را روی زنگ آیفون گذاشت وگفت: به دلت بد نیار، تا اینجا اومدیم، یه توک پا میشینیم و بعد اگر حالت خوب نبود، سریع پا میشیم و برمیگردیم.
در بدون اینکه از اونطرف بپرسن کی هست، باز شد و روح الله و فاطمه با تعجب وارد خانه شدند.
حیاط خانه تغییری نکرده بود و بر خلاف همیشه که منور روی بالکن منتظرشان بود، کسی به استقبالشان نیامده بود، فقط فاطمه از پشت شیشه پنجره، دستی را دید که پرده را کمی کنار زد و بعد به حالت اول درش آورد.
میهمانان باصدای یاالله یالله روح الله وارد خانه شدند. فاطمه اطراف را نگاهی انداخت، همان قالی و مبل های منور که محمود برایش خریده بود و البته بوفه شکیل و زیبا و چندین اشیاء قیمتی و تزیینی به آن اضافه شده بود
فاطمه همانطور که همه جا را از نظر میگذراند ناگهان متوجه مبل کنار دیوار روبه رو شد، مبلی که تقریبا صدر مجلس محسوب میشد، باورش نمیشد..این...این که منور نیست..
چقدر شبیه فتانه است، اما فتانه هم نمی توانست باشد..
آخه فتانه صورتی پر از چین چروک با بینی گوشتی عقابی و ابروهایی کم رنگ داشت که انگار اصلا ابرو نداشت اما این زن..
فاطمه جلو رفت و سلام کرد،روح الله هم که با چشمانی که از تعجب از حدقه بیرون زده بود سلام کرد.
فتانه از جا بلند شد و همانطور که نزدیک می آمد گفت: به به، میبینم که تشریفتون را آوردین! اما انگار انتظار نداشتین که منو اینجا ببینین، ای نمک به حرومها، خبراتون را داشتم که با اون منور بی کس و کار روی هم ریختین و توی مهمونی ها همچی تحویلش می گرفتین که انگار ملکه ایران هست..
فاطمه متوجه شده بود که زن پیش رویش هیچکسی جز فتانه نمی توانست باشد با این تفاوت که کلی پول خرج کرده بود گونه هایش را پروتز و ابروهایش را تاتو و دماغش را عمل کرده بود، یعنی از اون چیزی که بود یک درجه ترسناک تر شده بود.
روح الله لبخندی زد و گفت: باید تعجب کنیم،آخه شما کجا و اینجاکجا؟!
فتانه روی مبل نشست و گفت: تعجب نداره اینجا خونه زندگی من بود که یک زنیکه فلان فلان شده تصاحبش کرده بود و الان من پسش گرفتم و بعد با چشمان شیطانیش به فاطمه و شکم برآمده اش خیره شد و گفت: فقط اینو بدونید هر که با فتانه درافتاد، ورافتاد
در همین حین اقا محمود در حالیکه آب از دست هایش میچکید از سرویس ها بیرون آمد و با دیدن روح الله و فاطمه، لبخندی زد و گفت: به به! خوش آمدین، صفا اوردین، چرا با این حالت سرپا وایستادی دخترم، بشینین...
میهمانان سلامی کردند و روح الله همانطور که هنوز غرق تعجب بود گفت: بابا این وقت روز چرا توی خونه هستین؟!
فتانه به جای او اوفی کرد و گفت: خوب به شما چه؟! فضولید؟! رفت خودش را بازنشست پیش از موعد کرد و می خواد چند صباحی به جبران قبل پیش زن و بچه اش باشه، از نظر تو اشکالی داره؟!
روح الله سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: صلاح مملکت خویش خسروان دانند اما انگار قرار بود میهمانی باشه این میهمانی به مناسبت بازنشستگی باباست؟!
محمود روی مبل نشست و گفت: حالا اینم میشه گفت اما..
فتانه نیشخندی زد و وسط حرف محمود پرید و همانطور که دستی به موهای تازه رنگ شده اش میکشید و آنها را اززیر روسری حریرش بیرون میداد تا به چشم میهمانان بیاید گفت: نه خیر امروز تولد من هست و بابات برای همین جشن گرفته و شما هم زود اومدین
فاطمه خنده اش گرفته بود اما سعی کرد خنده اش را بخورد تا بهانه دست این ابلیسک ندهد و زیر لب تکرار کرد...تولد..و با خود فکر میکرد ایا چه بر سر منور آمده؟
انگار این خانه مملکتی بزرگ بود که فتانه پادشاه واحد و مقتدرش بود و محمود هم جز خادم جزء محسوب میشد
ادامه دارد
به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_ششم 🎬: خبر کتک خوردن محمود به روح الله رسید و عاطفه هنگامی که ای
ادامه دارد..
═ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872