دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هفتادُ_پنجم عکس شهید متعلق به یک منطقه ی جنگی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هفتادُ_ششم
چند صفحه از سوره ی مبارکه بقره را خواندم و قرآن را بوسیدم ...
مامان همچنان داشت قرآن میخواند.
سجاده ام را جمع کردم ، تکیه ام را به دیوار دادم و روبه روی مادر نشستم...
صورت مهربانش نور خاصی داشت که مرا محو خود کرده بود...
قرآنش تمام شد و نگاهم کرد:
-قبول باشه دختر قشنگم...
+قبول حق باشه مامان جون...
از فرصت استفاده کردم و حرفم را زدم...
+راستش مامان میخواستم یه مسئله رو باهاتون در میون بذارم...
-خیر باشه...جانم مادر
+خیره...از طرف مدرسه میخوان ببرنمون راهیان نور.خیلی دلممیخواد برم مامان...زیاد وقت ندارم و جا داره پر میشه ! اجازه میدین برم؟
-ریحانه جان عمو محمد بهم گفته بود ...خیلی فکر کردم ،مخالف نیستم ولی به نظرم سال بعد برو...الان شرایط روحیت بخاطر بابا...
حرفش را با لبخند بریدم و گفتم:
+الهی قربونت برم من حالم خوبه...خودتون که دارید میبینید.من الان به این سفر احتیاج دارم...
-باید فکر کنم دخترم...تا اونجایی که من میدونم با اوتوبوس میبرن...خطرناکه دلم شور میزنه مادر...
+مامان خواهش میکنم😔خیلی دلممیخواد برم...لطفا!
-باشه دخترم تا فردا فرصت بده تا فکر کنم...
چشمی گفتم و از اتاق خارج شدم...
خدا خدا میکردم جواب مامان مثبت باشد.
برنامه ام را جمع کردم داخل کوله پشتی گذاشتم،صبحانه ام را خوردم...
قرار بود عمو محمد بیاید دنبالم...
مسیر خانه تا مدرسه طولانی نبود اما عمو دوست داشت خودش مرا ببرد و گاهی هم بیاورد.
به مدرسه که رسیدم هانیه را جلوی دفتر دیدم...
تا مرا دید به سمتمدوید!
انگار منتظرم بود.
انقدر عجله داشت که بدون سلام شروع کرد به صحبت کردن...
-ریحانه چیشد میای؟
+سلام...هانیه مامانم گفت فردا بهم میگه...میخواد فکر کنه...
-ای وای! امروز آخرین مهلت ثبت نامه دختر خوب! دو روز دیگه حرکته...جا داشت پر میشد با بدبختی و خواهش و التماس گفتمیه نفر جا نگه دارن...
با حرف های هانیه انگار دنیا روی سرمخراب شد...
فکری به سرم زد.
مریمقرار بود امروز ساعت۱۲ به مرز برسد...
من هنوز ۴ساعت وقت داشتم تا با او تماس بگیرم و بخواهم مادر را راضی کند...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هفتاد_پنجم 🎬: آقا محمود گلویی صاف کرد و سعی کرد که طوری وانمود کند که چ
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتاد_ششم 🎬:
خبر کتک خوردن محمود به روح الله رسید و عاطفه هنگامی که این خبر را میداد ،خیلی گریه کرد و پشیمان بود از اینکه با اصرارش موجب اذیت پدرش شده و خدا را شکر می کرد که فتانه و بچه هایش نتوانستند به نیت اصلیشان که همان گرفتن اسناد از محمود و کشتن او بود برسند، عاطفه بعد از فرار پدرش متوجه شده بود که این جمع فقط برای کشتن محمود دسیسه کرده بودند و طبق پیش بینی خودشان،قبل از مرگ او تمام اموال او را به نام خودشان می کردند و یکباره محمود ناپدید میشد و هیچ کس نمی فهمید که او در باغی دفن شده که روح الله، آباد کرده بود.
روح الله سعی می کرد این اخبار بد به گوش همسرش فاطمه نرسد، زیرا این زن پاک و معصوم باردار بود و باید آرامشش حفظ میشد، اما اذیت های فتانه تمامی نداشت و او سعی می کرد به هر طریقی شده زهرش را به محمود و فرزندانش بریزد، انگار عهدی کرده بود که اینچنین روی آزار و اذیت هایش پایبند بود.
نزدیک زایمان فاطمه بود، هنوز در همان زیر زمین نمور ساکن بودند، زیر زمینی که درست است باعث خراب شدن جهیزیه لوکس فاطمه شده بود اما انگار برایشان خیر و برکت هایی هم داشت، ماه هشتم بارداری فاطمه بود که تلفن منزلشان به صدا درآمد، فاطمه گوشی را برداشت و صدای پدر شوهرش در گوشی پیچید: الو، فاطمه، دخترم...
فاطمه که تعجب کرده بود گفت: الو...سلام بابا، خوبین؟ چی شده با تلفن خونه تماس گرفتین؟
محمود گلویی صاف کرد و گفت: با گوشی روح الله تماس گرفتم، منتها جواب نداد، گفتم به خونه زنگ بزنم، راستش فرداشب یه مهمونی توی شهر گرفتیم، زنگ زدم که شمام بیاین..
فاطمه با تعجب گفت: مهمونی؟! برای چی؟! تو شهر؟ یعنی خونهٔ منورخانم؟!
محمود نفسش را بیرون داد و گفت: آره همون خونه که منور ساکنش بود، حالا بیاین خودتون متوجه میشین و با زدن این حرف سریع خدا حافظی کرد و گوشی را قطع کرد.
انگار آقا محمود نمی خواست بیش از این چیزی بگوید و شاید نیرویی پشت سرش او را مجبور می کرد که تماس را نصف و نیمه قطع کند.
فاطمه متعجب از این تماس و متعجب تر از این میهمانی هزاران فکر به ذهنش خطور کرد: نکند فتانه را طلاق داده و توی خانه منور میهمانی گرفته؟! و احتمال میداد به همین دلیل باشه وگرنه هیچ علت دیگری برای این مهمانی نمی توانست داشته باشد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
بر اساس واقعیت
═ೋ۞°•📚دانشگاه حجاب📚•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872