eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
😒 حالا اشکالش چیه که رسانه ها خوراک فکری به ما بدن 🙄 ما خودمون عقل داریم و تشخیص میدیم چی خوبه چی بده 😬 شبهات هم شما میگین دروغه، وگرنه واقعا دروغ نیست و خیلی هاش درست از آب دراومده 19
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بذار خستت نکنم😇 جواب مابقی سوالات رو دفعه بعد بهتون میدم👌 ما رو دنبال کنید... 😘 نظری بود درخدمتم رفیق 🆔 @fsabet6243 20
هدایت شده از توییتر انقلابی
ببینید دکتر پزشکیان در سخنان خود به صهیونیست ها می تازد که قدرت نظامی شان در خدمت کشتن زنان و کودکان مظلوم است. حال ادمین اکانت ایشان چی توئیت کرده؟ خواننده احساس می کند پزشکیان به نیروهای مسلح با متلک گفته که در خدمت غیر ملت خود هستند.این شیطنت با کدام هدف انجام می شود؟ 🗣 عبدالله گنجی @twtenghelabi
♨️دادستان فلوریدا اولین مورد مجازات اعدام را بر اساس قانون جدید تجاوز به کودک اعلام کرد 🔻دیسانتیس در جریان یک رویداد امضای لایحه در اول ماه می گفت که این اقدام "برای حمایت از کودکان" است 🔻در اولین مورد دادستان مرکزی فلوریدا به دنبال مجازات اعدام برای مردی است که به تجاوز جنسی به یک کودک متهم شده است.  🔻تصمیم گلادستون برای درخواست مجازات اعدام مطمئناً چالش‌های قانونی را به دنبال خواهد داشت، زیرا هم دادگاه عالی ایالات متحده و هم دادگاه عالی فلوریدا احکام اعدام را برای متجاوزان ممنوع کرده است. 📌بالاخره به این نتیجه رسیدن که مجازات جنایت باید طوری باشه که بازدارندگی ایجاد کنه 🌐منبع:https://www.tallahassee.com/story/news/local/state/2023/12/15/florida-man-first-death-penalty-indicted-child-rape-test-case-new-law/71930977007/ http://eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_پنجم 🎬: سعید روی مبل خودش را انداخت و گفت: وای مامان اصلا حال رف
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: از وقتی شراره چشمش به سعید افتاده بود دیگر شب و روز نداشت، مدام دنبال کارهایی بود که سعید را به سمت خودش بکشد و از برخورد پدرش هم متوجه شده بود که خیلی از سعید خوشش آمده، گرچه پدرش هم به منافع خودش بیشتر می اندیشید تا خوشبختی دخترش و این از ازدواج خواهرش شیلا مشخص بود. اما حمایت جمشید برای شراره برگ برنده محسوب میشد. شراره هر روز صبح که از خواب بیدار میشد با وشوشه و موکلش مدام خانواده آقا محمود را چک میکرد، حتی یک زمانی متوجه شد که فتانه دختری را برای سعید در نظر گرفته و قرار خواستگاری گذاشته، شراره که دلش راضی نمیشد فقط به عملکرد موکلش قناعت کند با بکارگیری طلسمی قوی، ان وصلت را بهم زد، هر چه زمان می گذشت، شراره بی قرارتر می شد، باید کاری می کرد که به سعید برسد بیش از یکسال از شروع مراودات خانوادگی جمشید و محمود که بیشتر به خاله بازی شبیه بود می گذشت اما هر چه شراره بیشتر شیدای سعید میشد، انگار سعید از او دورتر میشد. پس میبایست کاری کند کارستان، برای همین با چند نفر از اساتیدی که در حوزه جادوگری میشناخت تماس گرفت، کسانی که از برترین های روزگار در این زمینه بودند، همهٔ آنها متفق القول به شراره پیشنهاد کردند تا موکلی قوی تر استخدام کند، موکلی که کارهای سخت را خیلی راحت انجام میداد، اما گرفتن چنین موکل هایی، مستلزم کشیدن سختی هایی بود که باید تحمل میکرد. شراره بعد از مدتها فکر کردن و سبک و سنگین کردن تصمیم خودش را گرفت پس باید زودتر آن موکل را میگرفت. شراره، بر خلاف همیشه که تا لنگ ظهر می خوابید صبح زود از خواب بیدارشد، بدون اینکه صبحانهٔ درست و حسابی بخورد از خانه بیرون زد، مقصد شراره، بازار مرغ فروش ها بود البته مرغ زنده... بالاخره بعد از یک ساعت به مقصد رسید و جلوی هر فروشنده ای می ایستاد و از آنها کلاغ میخواست، چند نفری او را مسخره کردند اما نفر آخر پسر بچه ای تر و فرز بود که برق شیطنت از چشمانش می بارید، تعدادی کبک داخل توری جلویش بود، شراره نزدیکش شد و همانطور که خم شده بود و کبک ها را نگاه می کرد گفت: ببینم آقا پسر، توی این بازار کسی کلاغ میاره برا فروش؟! پسرک نیشخندی زد و گفت: هر جونوری بخوای هست اما کلاغ نیست،تو‌که از کلاغ خوشت میاد، حتما موش هم دوست داری بیا ببرمت پیش یکی از دوستام.. شراره وسط حرفش دوید و گفت: نه من کلاغ میخوام پسرک که متوجه شد شراره شوخی نمی کند، همانطور که با دست سرش را می خاراند گفت: چند تا می خوای؟ شراره گفت: دوتا،سه تا.. پسرک آهانی کرد و گفت: اگر پول خوبی بدی، شاید تونستم فردا برات بیارم. شراره لبخندی زد و گفت: باشه قبول، روزانه چقدر درآمد داری؟! من حاضرم درآمد یک روز را بهت بدم تا برام چندتا کلاغ بیاری پسرک خوشحال شد و گفت: یعنی صدهزارتومان میدی؟ شراره با تعجب گفت: مگه تو صد هزارتومان روزانه درآمد داری؟ پسرک لبخند گل گشادی زد و گفت: نگا نکن ریزه میزه ام اما خیلی زرنگم هااا شراره سری تکان داد و گفت: باشه تو برام کلاغ بیار من بهت پول میدم پسرک که انگار هیجان زده شده بود،شروع کرد به جمع کردن بساطش و گفت: باشه، فردا صبح بیا همینجا، قول میدم یه دسته کلاغ برات بگیرم.. شراره سری تکان داد و گفت: قول دادی هااا، فردا میام.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_ششم 🎬: از وقتی شراره چشمش به سعید افتاده بود دیگر شب و روز نداشت
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شیلا همانطور که با شک به حرفهای شراره گوش می کرد گفت: بیا این سوویچ ماشین، من میدونم که هرجا میری اما شمال نمیری، فقط خواهشا به در و دیوار نکوبونیش هاا، تنها چیزی که از اون زندگی کوفتی مونده برام همینه دیگه بیش از این سفارش.. شراره وسط حرفش پرید و‌گفت: باشه بابا، چند بار قول بدم، خط که هیچ‌گرد و خاک هم نمیزارم به ماشینت بیافته، دارم پولام جمع میکنم که خودم ماشین بخرم، وقتی خریدم ماشینم را میدم سوارشی، تازه از این کلاس بالاها میخرم شیلا زهرخندی زد و گفت: اون بالا بالاها سیر می کنی، حالا کو درآمد؟ تو که هر چی درمیاری خرج قرت و فرتت میکنی،چی میمونه برای خرید ماشین؟! مگر اینکه بخوای گوش کسی را ببری.. شراره سوییچ را در دستش چرخاند و همانطور که در هال را باز میکرد بلند گفت: مامی ما رفتیم، دو سه روز دیگه میام با دوستام هستم نگران نشی یه وقت.. زیور همانطور که ساندویچ را داخل پاکت میپیچید گفت: صبر کن اینو بگیر ببر و خودش را با سرعت به در هال رساند و همانطور خیره به صورت شراره بود، زیر لب گفت: عجب دختر زبلی هستی، نمی دونم چه وردی به کار میگیری که هیچ‌کس نمی تونه بفهمه توی ذهنت چی میگذره یا از کارات خبر بیاره و شراره خوب منظور زیور را میفهمید چون توی بچگی زیر دست شمسی و زیور به جادوگرکی تبدیل شده بود و الان دست مادر و مادربزرگش را از پشت بسته بود و اینقدر مهارت پیدا کرده بود که نگذارد کسی از کارهایش سر در بیاورد. شراره سوار هاچ بک آلبالویی رنگ شیلا که بعد از جدایی از همسرش گرفته بود شد و به سمت وعده گاهش با پسرک مرغ فروش حرکت کرد. به بازار نزدیک میشد که ورودی بازار مرغ فروش ها چشمش به همون پسر افتاد، در حالیکه سه تا کلاغ که پاهایشان را بهم بسته بود و سرو ته گرفته بودشان.. شراره نزدیک پسرک شد و پسر در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای بر لب میزد گفت: سلام خانم، خیلی سخت بود گرفتنشان، اما ما قولی میدیم باس روش وایستیم، الوعده وفا، اینم خدمت شما شراره لبخند کجکی زد و همانطور که سعی می کرد کلاغ ها را طوری بگیرد که بهش نوک نزنن گفت: اینا که جوجه کلاغن، من گفتم کلاغ.. پسرک اخم هایش را توی هم کشید و گفت: کجاش جوجه ان؟! مثل شاهین پرواز می کردن و مثل عقاب نوک میزدن، ببین نوکشون را بهم بستم تا نتونن نوک بزننتون.. شراره دستش را داخل جیبش کرد، انگار از قبل پول را اماده کرده بود،یک تراول پنجاه هزارتومانی به سمت پسر داد و گفت: به هر حال جوجه ان، اما چون زحمت کشیدی و نمی خوام ناامیدت کنم اینم پول... پسرک که انتظار این نامردی را نداشت پول را گرفت و دنبال شراره راه افتاد و‌گفت: ببین بد قولی نکن، من چند تا از دوستام را بکار گرفتم تا تونستم این کلاغا را بگیرم، شما نمیدونین شکار کلاغ چه سخته ، تو رو خدا بیشترش کنین... شراره. همانطور که پشتش به پسر بود دست آزادش را بالا برد و گفت: بزن به چاک تا همون پول هم ازت نگرفتم و پسرک که انگار واقعا ترسیده بود ، اصرار دیگری نکرد و راه رفته را برگشت. شراره سوار ماشین شد و کلاغ ها را روی صندلی کنار خودش انداخت و همانطور که سوئیچ را می چرخاند، نگاهی به کلاغ ها کرد و گفت: بریم که قراره امروز با کمک شما کاری کنیم کارستان.. ماشین کوچه و خیابان های شهر را پشت سر میگذاشت و از شهر خارج شد، شراره برای انجام کار مد نظرش، جای به خصوصی را در نظر گرفته بود، جایی که یکی از اساتیدش به او معرفی کرده بود. نیم ساعتی در جاده اصلی پیش رفت تا سرانجام به جایی رسید که سمت راستش جاده ای خاکی بود و تابلویی رنگ و رو رفته به چشم می خورد که نشان میداد شراره راه را درست آمده، شراره به جادهٔ خاکی پیچید، طبق گفته استادش باید نیم ساعت در همین جاده به پیش میرفت تا به محل اصلی میرسید جاده خاکی خلوت بود و شراره هم انگار عجله داشت، پایش را محکم روی گاز فشار میداد و گرد و خاک غلیظی به هوا بلند میشد، انقدر در جاده پیش رفت تا بالاخره سایه هایی از خانه خرابه هایی که روزگاری مأمن و محل زندگی افرادی بود، جلویش پدیدار شد، هر چه که جلوتر میرفت، بیشتر مطمئن میشد که درست امده و باید همین جا کارش را انجام دهد. جایی که به گفتهٔ استادش روزگاری دهی بوده و قبرستانی داشته و این خرابه باقی مانده همان روستای مخروبه است.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدا ۰۱۳.m4a
3.95M
💎فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است🌧 🎧 صوت شماره ۹ 🌹مبانی عفاف در خانواده🌹 ( مربی ما کیست؟ حجاب فریضه ای واجب است یا نافله ای مستحب؟) 💎 آیه اول سوره نور👇 سُورَةٌ أَنزَلْنَاهَا وَفَرَضْنَاهَا وَأَنزَلْنَا فِيهَا آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ لَّعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ (اين ) سوره اي است كه آن را نازل كرديم و (عمل به ) آن را واجب نموديم و در آن آياتي روشن فرستاديم . باشد تا شما متذكّر شويد. 💎 آیات سوره نوح👇 مَا لَكُمْ لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَارًا ﴿۱۳﴾ شما را چه شده است كه از شكوه خدا بيم نداريد (۱۳) وَقَدْ خَلَقَكُمْ أَطْوَارًا ﴿۱۴﴾ و حال آنكه شما را مرحله به مرحله خلق كرده است (۱۴) 💎آیات سوره یس👇 أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿۶۰﴾ اى فرزندان آدم مگر با شما عهد نكرده بودم كه شيطان را مپرستيد زيرا وى دشمن آشكار شماست (۶۰) وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُسْتَقِيمٌ ﴿۶۱﴾ و اينكه مرا بپرستيد اين است راه راست (۶۱) وَلَقَدْ أَضَلَّ مِنْكُمْ جِبِلًّا كَثِيرًا أَفَلَمْ تَكُونُوا تَعْقِلُونَ ﴿۶۲﴾ و [او] گروهى انبوه از ميان شما را سخت گمراه كرد؛ آيا تعقل نمی کرديد (۶۲) کانال شکوفایی (فاطمه کفاش حسینی) ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.✅ الگو صحیح 🔺 این خانم در سن ۱۴ سالگی کارشناسی ارشد می‌خوانند، خواهرشان هم نابغه است. اما خب؛ چون با حجابند نباید دیده بشن ! ولی ما منتشر می‌کنیم و شما هم نشرش بدید تا همه بفهمند که حجاب محدودیت نیست. 🛑‍ ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_هفتم 🎬: شیلا همانطور که با شک به حرفهای شراره گوش می کرد گفت: بیا
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شراره با ماشین نزدیک خرابه شد و میخواست ماشین را جایی پارک کند که از دید کسانی که احیانا از جاده خاکی میگذرند پنهان باشد، هر چند که این جاده به نوعی متروکه بود. شراره نیش گازی داد که ناگهان انگار زمین دهان باز کرد و او را بلعید.. شراره وارد گودالی شده بود که گویی در اثر فرسایش زمین بوجود آمده، مانند گوذبرداری برای ساخت ساختمانی نود متری بود. ماشین داخل گودال متوقف شد و بعد از فرو نشستن گرد و خاک، شراره در حالیکه خیلی ترسیده بود از ماشین پیاده شد، نگاهی به دور و برش کرد و با دو دست توی سرش زد و گفت: حالا من چه جوری این ماشین را از اینجا بیارم بیرون؟! وای اگر شیلا بفهمه؟! و بعد خو شد و زیر کاپوت ماشین را نگاهی انداخت و گفت: مطمئنا زیر بندیش هم آسیب جدی دیده، بد بخت شدم رفت.. شراره به ماشین تکیه داد با دقت به دیوار خرابه روبه رو چشم دوخت، دستی به ماشین زد و گفت: حالا تو که اینجا تپیدی، بزار ما بریم به کارمون برسیم، بعدش هر فکری باشه میکنیم و با زدن این حرف از دیواره گودال شروع به بالا رفتن کرد و وارد خرابه شد چهار دیوار فرو ریخته با فاصله های معینی پیش رویش بود، طبق گفتهٔ استادش باید کنار دیوار چهارم که مشرف به قبرستان میشد، اعمال را انجام دهد، انطور که شنیده بود اگر انرژی بالایی برای جذب اجنه دارا باشی میتوانست یک روزه کار را تمام کند و شراره مطمین بود اون انرژی لازم را دارد. شراره به دیوار چهارم رسید، نگاهی به اطراف کرد، یه حس ترس وجودش را گرفت، اما بیدی نبود به این بادا بلرزه، یک عمر دیگران را ترسانده بود و حالا نباید خودش میترسید باید صبر می کرد تا خورشید غروب کند. پس تا انموقع میبایست وسایل لازم را از داخل ماشین می آورد. گوشهٔ دیوار که بقایای اتاقی بود و زاویه نود درجه داشت ،سنگ و کلوخ ها را کناری زد تا جایی برای زیر انداز محیا کند و وقتی مطمئن شد که همه چیز محیا است به سمت ماشین رفت. خورشید در حال غروب بود، حصیر گوشه دیوار پهن و رویش سبد خوراکی ها به چشم میخورد و در کنار سبد قهوه ای رنگ و بزرگ سه کلاغ پا و پر بسته وجود داشت،سه کلاغی که انگار نفس های آخرشان را میکشیدند شراره آتش کوچکی فراهم کرده بود و وقتی مطمئن از گُر گرفتن هیزمها شد به سمت کلاغ ها رفت، یکی از کلاغ ها را از بقیه جدا کرد. روی کلوخ هایی که از قبل مانند تپه درست کرده بود ایستاد نگاهش را به جایی که قبلا قبرستان بود دوخت و در همین حین سر کلاغ را در یک دست و تنش را در دست دیگر گرفت و یکباره سرش را کشید و سر حیوان بینوا که حتی توان ناله هم نداشت از تن جدا شد و خون به بیرون جهید شراره دستان و صورتش را با خون کلاغ رنگین کرد، به طرف اتش رفت و جسم بی سر کلاغ را بر روی آتش قرار داد، بوی پر سوخته همراه با دودی غلیظ به هوا بلند شد. شراره مانند جادوگری کهنه کار دور این اتش میچرخید و ورد می خواند ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_هشتم 🎬: شراره با ماشین نزدیک خرابه شد و میخواست ماشین را جایی پار
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، شراره اعمالی را که استادش گفته بود انجام داد اما خبری نشد که نشد. شراره گوشهٔ دیوار در حالیکه پتوی نازکی دور خودش پیچیده بود، چمپاتمبه زده بود و به شعله های آتشی که پیش رویش داشت خاموش میشد چشم دوخته بود و نمی دانست چه کند، خسته شده بود از این وضع باید کاری می کرد، گوشی اش را برداشت و میخواست به استاد زنگ بزند اما آنتن نبود، شراره اوفی کرد و وارد صفحه مجازی شد و پیام های ذخیره شده قبل را مرور کرد. ناگهان چشمش به بندی خیره شد، با چوبی، طلسم...را زیر آتش بکش.. شراره کمرش را راست کرد و با دست توی پیشانی اش کوبید و گفت: خاک بر سرم، چطور همچی مورد مهمی را فراموش کردم، همهٔ زحمتهام به فنا رفت و سپس به طرف کلاغ ها رفت، یک ساعتی میشد منقارهاشون را باز کرده بود تا کمی آب و خورده نانی بهشون بدهد تا نمیرند، آخه هنوز موکل نگرفته بود و احتمالا با این دو کلاغ نگون بخت هم کار داشت‌ ظرف کوچک آب که لیوان بستنی اش بود را با پایش به سمت کلاغ های بال و پر بسته هل داد و گفت: بخورین کلاغ های زشت، شما باید زنده بمونین.. شراره نگاهی به تاریکی وهمناک اطرافش انداخت و ترسی در وجودش افتاد، خودش را به گوشهٔ دیوار رساند و سریع دراز کشید و پتو را تا روی کله اش بالا کشید، اما باز هم حس ترسی شدید بر وجودش سایه افکنده بود. حس می کرد کسی در باد او را صدا میزند و حتی گاهی دستهایش را که به کمر او می خورد حس می کرد. شراره چشمانش را محکم روی هم فشار داد و ناگهان حس کرد کسی او را به عقب می کشد. شراره با ترس از جا بلند شد، همه جا تاریک بود و چیزی مشخص نبود شراره با پای برهنه شروع به دویدن کرد، میدوید و جیغ می کشید، گریه می کرد و فریاد میزد و وقتی به خود امد که داخل هاچ بک به خاک نشسته بود، سریع در را قفل کرد و سعی کرد بخوابد. اشعه های خورشید از پشت شیشه به چشم شراره خورد و باعث شد بیدار شود. چشمانش را باز کرد و همانطور که دستهایش را از هم باز میکرد، خمیازه ای کشید و گفت: چه شب وحشتناکی پشت سر گذاشتم، اگر امروز غروب تونستم موکل بگیرم که هیچ اگر نتونستم برمیگردم، شاید این موکل گرفتن به قیمت جونم تموم بشه و با زدن این حرف در ماشین را باز کرد و شروع به بالا رفتن از دیواره خاکی گودال کرد. به طرف وسایلی که غرق در خاک شده بودند رفت، ناگهان متوجه کلاغ ها شد، انگار چشمانشان بسته بود. نزدیک تر رفت و خم شد با پایش ضربه ای به کلاغ ها زد و همانطور که خیره به آنها بود گفت:اه این یکی که مرده و بعد کلاغ دوم را برداشت، کلاغ با بی حالی چشمانش را باز کرد. شراره لبخندی زد، به طرف سبد قهوه ای رنگ رفت و قمقمه آبش را بیرون اورد ، روی زمین نشست کلاغ را بین دو زانویش گرفت و با دست نوک کلاغ را باز کرد و چکه ای آب داخل دهان کلاغ ریخت و‌گفت: جوون مادرت زنده بمون، فقط تا غروب، قول میدم اگه تا اونموقع زنده بمونی جایزه ات اینه خودم با دستام جونت را بگیرم و بعد خنده بلند و شیطانی سرداد. شراره باید تا غروب خودش را سرگرم می کرد، تصمیم گرفت اطراف را نگاهی بیاندازد و چیزهای جدید کشف کند تا وقت بگذرد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدا ۰۱۵.m4a
3.06M
💎فرستادن این صوت در گروه ها صدقه ی جاریه است🌧 🎧 صوت شماره ۱۰ 🌹 در خانواده🌹 (جایگاه حیا در زندگی) 💫 قاعده درونی حیا و نمود بیرونی حجاب 💫 جنس حیا از کرامت نفس 💫 عفاف غلبه عقلانیت بر شهوات کانال شکوفایی (فاطمه کفاش حسینی) ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توهم حالت خوب نیست؟ خسته شدی از حرفای فامیل و دوست آشنا!؟ ( رتبه ات چند شد!؟) (چه رشته ای میخوای بری!؟) و.... حالت اونقدر بده و خسته ای که حتی دلت نمیخواد بری پیش دوست و فامیل!؟ دلت میخواد یه کاری کنی از این حال بد خارج بشی!؟ پس حتما... این مطالب رو گوش بده😉 ا═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازیهای المپیک؛ حدود ۱۲۰ سال قبل ⭕️ حجاب زن‌ها مخصوصاً در بازی تنیس؛ بسیار تامل‌برانگیزه ⭕️تیشرت‌های کامل و آستین‌دار و استفاده از شلوار مردان و شورتهای بلند مردان ⭕️بخش جالبترش: پوشش تماشاچیان ⭕️ ارزش‌زدایی تدریجی؛ شیوه‌ی همیشگی دشمن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌◍⃟⚘🍃࿐💕‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_نهم 🎬: تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، شراره اعمالی را که استادش
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: عصر بود و نزدیک غروب، شراره خسته از روزی که دقایقش به کندی میگذشت خود را به دیوار چهارم رساند، او متوجه شده بود که امشب نمی تواند از اینجا خارج شود، چرا که انگار فقط روزها از جاده خاکی کنار خرابه تک و توک وسیله ای رد میشد و شبها هیچ خبری نبود و با توجه به وضعیت ماشین و نیاز به کمک دیگران، خارج شدن از گودال در شب برایش محال بود. شراره تکه چوبی به دست گرفته بود و از روی صفحه موبایل طرحی را که جلوی چشمش بود و مانند دایره هایی متقاطع و متقارن بود می کشید و سپس حروف عِبری را داخلش نوشت با احتیاط چند سنگ را روی محور دایره ها گذاشت به طوریکه طرح پیش رو بهم نخورد و خارها و هیزم های خشکی را که جمع کرده بود داخل سه پایه ای که با سنگ درست کرده بود گذاشت. سرش را که بالا گرفت متوجه خورشید به خون نشسته شد،لبخندی زد و با فندک داخل جیب مانتویش، هیزم ها را روشن کرد. خارها گُر گرفتند و شعله به هوا بلند شد،شراره مثل دیروز به طرف آخرین کلاغ که انگار نفس های آخرش را میکشید رفت، کلاغ را برداشت و روی همان تله خاکی ایستاد، چشمانش را به شفق پیش رو دوخت و با یک حرکت و سنگدلانه کله کلاغ بیچاره را کند،خون دوباره فواره داد و شراره باز با خون کلاغ دست و صورتش را سرخ سرخ کرد و سپس به طرف آتش رفت، کلاغ را روی آتش گذاشت و انگار آتش جانی دوباره گرفت. دود به هوا بلند شد، شراره دور اتش می چرخید و وردهایی را که می بایست بخواند با صدای بلند می خواند. بعد از ساعتی تلاش شراره نگاهی به آتش پیش رو که از آن خاکستری بر جا مانده بود انداخت، بوی گوشت کباب شده مشامش را نوازش میداد، اما خوب میدانست که این بو، بوی کلاغ سوخته است و نباید هوس خوردن کلاغ را بکند. شراره اطراف را نگاه کرد و موکل قدرتمندی را که قرار بود به خدمت بگیرد با فریاد صدا کرد، اما بازهم خبری نشد. شراره با عصبانیت شوتی به بساط روبه رویش زد و همانطور که فریاد میزد به زمین و زمان ناسزا میگفت، انگار اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، به طرف باقی مانده کلاغ رفت هماتطور که آن را در مشتش میگرفت به سمت حصیر رفت، روی حصیر نشست و مثل کودکی لجباز به تاریکی خیره شد و قسمتی از گوشت برشته شده کلاغ را به دندان کشید. طعم تلخی همانند زهر و بوی تعفنی در دهانش پیچید، شراره کلاغ را به طرفی پرت کرد و لقمه داخل دهانش را بیرون انداخت و خودش را روی حصیر انداخت و روی پهلوی چپ دراز کشید و چشمانش را بست. خیلی خسته بود، می خواست بخوابد، برایش مهم نبود که بادی سرد می وزد و بدون پتو لرز در تنش می پیچید، او می خواست بخوابد، چشمانش را بست که ناگهان با حس گرمی شدید چشمهایش را باز کرد، به تاریکی جلویش خیره شد، درست میدید دو دست بزرگ پشمالو او را از پشت محکم در آغوش گرفته بود. شراره با ترس دستی به بازوی پشمالو کشید و همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: وا...وا...واقعیه.. در همین حین هُرمی بد بو به پشت گوشش خورد و گفت: مرا صدا زدی، من هم آمدم و سپس با یک حرکت شراره را به سمت خود چرخانید. شراره که هنوز ترس آن دستها و این صدای بم و کلفت در وجودش بود با دیدن صورت سیاه و پشمالو و دو شاخ کوتاه آبی رنگ و چشمان به خون نشسته ای که به او خیره شده بود، قلبش بیش از پیش به تپش افتاد. موکل که حالت شراره را دید، قهقه ای بلند زد و گفت: امر کردی من آمدم، حالا من باید امر کنم و تو انجام دهی و چه لذت بخش است این زمان و مشغول... جسم شراره در آغوش آن موکل عظیم الجثه مانند همان کلاغی بود که شراره در دستانش می گرفت و حالا میفهمید که ان کلاغهای بیچاره چه ترسی خورده اند. بعد از ساعتی که بین شراره و موکل رابطه ای برقرار شد، موکل تمام شروطش را گذاشت و شراره فقط با نگاه خیره اش پذیرفت، او می خواست زودتر این دیدار دردناک پایان یابد. موکل از جا بلند شد، شراره را که مثل مجسمه ای سنگی بود و هیچ حرفی نمیزد و انگار مسخ شده بود در دست گرفت، شراره در یک چشم بهم زدن خود را داخل ماشین دید و موکل به راحتی اب خوردن ماشین هاچ بک را از گودال دراورد و داخل جاده گذاشت. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نود🎬: عصر بود و نزدیک غروب، شراره خسته از روزی که دقایقش به کندی میگذشت
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شراره با ظاهری آشفته وارد خانه شد او اصلا نفهمید این راه را چگونه آمده، اینقدر آشفته بود که حتی وسائل همراهش را کنار دیوار خرابه جا گذاشته بود و فقط گوشی اش که انهم داخل جیبش بود همراه داشت. در هال را باز کرد، مادرش که آیفون را برایش زده بود، داخل آشپزخانه مشغول ریختن چای بود و با باز شدن در هال همانطور که سرش پایین بود گفت: سفرت زود تموم شد انتظار داشتم سه چهار روزه... ناگهان نگاهش به چهره شراره که هنوز آثار خون های کلاغ بر آن مشهود بود افتاد، لیوان چای از دستش به زمین پرت شد و چندین تکه شد، زیور با دو دست برسرش کوبید و جیغ زنان گفت: خدا مرگم بده، چی شدی؟ تصادف کردی؟! با صدای جیغ زیور، شیلا و شکیلا که هر دو داخل اتاق بودند، هراسان بیرون آمدند و با دیدن شراره با آن وضع به طرفش رفتند. هر سه نفر، شراره را دوره کردند مادرش به دست ها و صورت شراره دست می کشید و همانطور که گریه می کرد گفت: سالمی؟! چیزیت نشده؟! اما شراره مانند انسانی مسخ شده پلک نمیزد و جوابی هم به سوال های مادرش نمی داد. شیلا جلو آمد و همانطور که بینی اش را گرفته بود، عُقی زد و گفت: اه چه بوی تعفن و گندی هم میده، انگار از تو‌ چاه فاضلاب درش آوردند.. شراره بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند، همه را کنار زد و یک راست به طرف اتاقش رفت. شیلا که انگار تازه یادش افتاده بود، دست روی سرش کوبید و گفت: شراره معلومه سالمه فقط انگار دیوونه شده ،واای ماشینم.. زیور با عصبانیت به شیلا نگاهی کرد و گفت: سر و وضعش را ندیدی که غرق خون هست؟ اونموقع تو به فکر ماشین وامونده ات هستی... شیلا شانه ای بالا انداخت و گفت: خوب ماشین تنها چیزیه که دارم حالا ... زیور اجازه نداد شیلا حرفش را تمام کند و همانطور که به طرف اتاق می رفت گفت: میشه الان حرف نزنی و بری آماده شی، بابات که خدا را شکر معلوم نیست دوباره کجا غیبش زده، باید شراره را ببریم دکتر. زیور وارد اتاق شد و شراره را در حالیکه روی تخت گز کرده بود و به نقطه ای خیره شده بود دید. زیور جلو رفت، کنار شراره نشست، میخواست حرفی بزند که احساس کرد هُرم سوزنده ای همراه با بوی تعفن از سمت شراره می آید، اما به روی خودش نیاورد، دستانش را جلو برد و دست شراره را در دست گرفت، انگار که کوره اتش بود. زیور هراسان از جا بلند شد و گفت: پاشو دختر، پاشو یه اب به دست و صورتت بزن بریم دکتر... اما شراره هیچ عکس العملی نشان نداد،خیره به نقطه ای نامعلوم روی دیوار و پلک نمیزد. زیور با دقت دست و صورت شراره را نگاه کرد،اثری از زخم و جراحتی نبود، او حس کرد شراره کسی را کشته، باید از وشوشه سوال می کرد، پس از جا بلند شد و می خواست بیرون برود در همین حین شیلا جلوی در اتاق امد و با لحنی شاد گفت: ماشین انگار سالمه اما ادم فکر میکنه از توی گردباد دراومده خیلی کثیف و پر از خاکه .. زیور ،شیلا را کناری زد و می خواست بیرون برود که شراره با صدای آهسته گفت: من هیچ کس را نکشتم، منو تنها بذارین، اما هرکس پاشو توی این اتاق بذاره میکشمش... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872