👑 رمان شاهزادهای درخدمت
🕯 داستانی از صدر اسلام از زبان بانویی فرهیخته که اتفاقات ان زمان را روایت می کند، تمام داستان مستند می باشد و حقایق زیادی در هر قسمت داستان نهفته است، حقایقی که حقانیت ولایت مولا علی علیهالسلام و امتیازات ایشان را بر می شمارد و به نوعی ولایت بلا فصل آقا امیرالمومنین را اثبات می کند و در کنارش پرده از ظلمی که به اهل بیت علیهم السلام شده برمیدارد.
✔ مطالعهی این رمان را به محبین امیرالمؤمنین علی علیهالسلام و همهی حقجویان توصیه میکنیم.
🌃 هر شب
⏰ حوالی ۲۱:۳۰
از کانال دانشگاه حجاب
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
30_1.mp3
زمان:
حجم:
4.29M
🔻پاسخ به این سوال کـــــه👇
تعریف دقیق امر و نهی چیه؟👋💁🏻♂
حتما باید امر کنیم و لحن امری داشته باشیم؟🙄
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
✅ یک زن باحجاب و باحیا :
💎 برای پدرش افتخار؛
💎برای برادرانش عزت؛
💎برای همسرش گنج؛
💎برای فرزندانش بهترین الگو؛
💎و برای جامعه آرامش می باشد...
#حجاب
#جهادتبیین
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
11.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 استاد امیری به زیبایی،
زن زندگی آزادی را توضیح می دهد
https://aparat.com/v/fst917f
🎤 " استاد امیری" @aasarostad
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹#ولادت_حضرت_زینب_سلام_الله
🌹 #استوری
ام ابیهای علی🌺
زینب زهرای علی💐
#میلاد_حضرت_زینب(س)💫💞
#روز_پرستار💫💞
#پیشاپیش_تبریڪ_و_تهنیٺ_باد👏
✨«شاهزاده ای در خدمت»✨
قسمت :اول
به نام خالق یکتا
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی»
همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، قلعه و حصاری ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود ، از عذاب الهی محفوظ است، خداوندا بپذیر تا از تکبیر گویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم
آغاز:
قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هراز گاهی صدای چکه ای که بر مایع درون محفظه می چکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست...
دستان لرزان دختر ، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس ،تکه ای فلز بی ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست ، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک با چشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم.....
در همین حین ، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او می دانست که کسی غیر از آمیشا نمی تواند باشد.
دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام...
آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد وگفت : شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست....
قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده ، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید.
خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می آید ، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می خواهید جایی پنهان شوید تا شاهبانو آرام گیرد ، خبرتان کنم.
دخترک ، بوسه ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی خواهم پنهان شوم ، حرفهای تیز مادرم را هر چه باشد به جان می خرم...
آمیشا خودش را کنار کشید وگفت : پس اجازه دهید شاهبانو نبیند که مرا بغل کرده اید ، می دانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان اینچنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد...
شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872