#او_که_نمیشناختیم!!🤔
🌺🍃
🍃🌺🍃
🌺🍃
● نوکرانش را احضار کرد و گفت: "حواستان باشد! شخصی امانتدار را برای سرپرستی کاروان تجاریام پیشتان فرستادم. او امیر و سرور قریش است، پس مدیر این کاروان نیز اوست؛ اگر خواست معاملهای کند و چیزی بفروشد، کسی جلوگیری نمیکند و اگر نخواست، احدی حق ندارد به او دستور بدهد. بنابراین با لطف و ادب با او سخن میگویید و روی حرفش، کلمهای حرف نمیزنید." ☝️🏻
● دو نفر از ثروتمندان مکه که هرکدام یکتنه ۴۰۰ برده داشتند، آمده بودند خواستگاریاش.
بیمعطلی هر دو را رد کرده بود...🚫
● کاروان که برگشت یکی از نوکرهایش ماجرای جالبی از سفر برایش تعریف کرد.
گفت: "در بین راه امین برای استراحت رفت زیر درختی نشست. یک راهب مسیحی از صومعه بیرون آمد و پرسید: او کیست؟ گفتم: از قبیله قریش و اهل مکه است. گفت: تا امروز جز پیامبران، کس دیگری زیر این درخت ننشسته!!"
- خب ... دیگر چه؟! 😍
- "یکبار دیگر هم در بین راه هوا خیلی گرم شد؛ ناگهان دیدم دو فرشته آمدند بالای سرش سایه درست کردند و او زیر سایه آنها حرکت میکرد!!"⛅️
● بلافاصله خود را به عموی دانشمندش (ورقة بن نوفل) رساند و جریان را به او گفت. ورقة گفت: "اگر این حرف راست باشد، محمد همان پیامبری است که قرار است در مکه مبعوث شود."🌟
گل از گلش شکفته بود...😍😍
● محمد را فراخواند. خجالت و رودربایسی را کنار گذاشت و مستقیم رفت سر اصل مطلب: "پسر عمو، من به شما علاقمند شدهام؛ بخاطر فامیل بودن با شما، و بخاطر شـأن و شخصیت والای شما در بین طایفه و بخاطر امانتداری و خوشاخلاقی و راستگوییتان."😊 و اعلام کرد آماده ازدواج با اوست...🌹
معلوم شد از همان اول هم ملاکش پول و ثروت نبوده...💰❌
● محمد گفت: "دختر عمو، شما بانوی ثروتمندی هستید و من فقیری هستم که تنها داراییام همین حقوقی است که شما به من میبخشید! امثال شما به کسی مثل من نگاه هم نمیکند. من هم دنبال کسی هستم که حال و روزش شبیه خودم باشد." 😔
● خدیجه با شوق عجیبی گفت: "به خدا قسم محمد! اگر ثروتت کم است، ثروت من زیاد است. کسی که حاضر است جانش را برایت بدهد چطور ممکن است سرمایهاش را ندهد؟؟ خودم، ثروتم، نوکرهایم و هرچه دارم برای تو و در اختیار تو... هیچ منعی برایت وجود ندارد" ✨💰
و ناخواسته اشکش جاری شد و فیالبداهه شعری عاشقانه سرود...😭
...🍃💕🍃...
■پایانقسمتاول■
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
🌸 Sapp.ir/hejabuni 🌸