دانشگاه حجاب 🇮🇷
#دلنوشت💌 👇🌸👇🌸👇🌸👇
امروز روزے است کہ مرا بہ ۱۰ سال پیش بازگرداند،
صبح بارانے کہ قطراتش مانند مهمان ناخوانده بہ شیشه مےزد و مرا از خواب بیدار کرد؛ با دیدن این صحنہ خاطرات ۱۰ سال پیش را در ذهنم مرور کردم...💭
وقتے بچہ بودم و #باران مےبارید صداے جیغ و دادم فضاے خانه را پر مےکرد؛ برای خودم جشنی برگزار مےکردم و هیجان و ذوقم مانند کسے بود کہ مدتهاست منتظر خوشحالے از تہ دل و وصفنشدنے است...😍
بچہ بودم و در عالم بچگے زیر باران دستهایم را باز مےکردم و دور خود مےچرخیدم... برایم مهم نبود مریض بشوم یا لباسهایم کثیف بشود، خوشحالے من از همہ چیز مهمتر بود✨
منتظر مےشدم تا باران بند بیاید و در کوچہ بازے کنم ،باران کہ بند مےآمد خیابانها سیراب بودند به هر کجا نگاه مےکردے تکهاے از زمین پر آب شده بود، با ذوق و هیجان همراه دوستانم مے دویدیم و از آن آب رد مےشدیم... وقتے مے دویدیم صداے شلق شلق آب فضاے کوچہ را پر مےکرد، عاشق همین صدا بودم و هستم؛ کہ وقتے باران مےبارد و کوچہ پر آب باشد در آب بدوم و صداے شلق شلق آب بلند شود💦
امروز کہ درِ حیات خانہ را باز کردم، دوست داشتم مثل بچہها بدوم و باز صداے شلق شلق آب و قهقہهایم آرامش کوچہ را بهم بریزد، لباسهایم خیس شود و صداے مادرم بلند شود و دعوایم کند... آخ چه دعواے دلانگیزے است... در آب بازے مےکردم و سر و صداے مادرم ناراحتم نمےکرد چون این دعوا نشان دهنده مهر مادرے او بود و اینها نعمتهایے هستند کہ شکرش را هر چقدر بکنم کم است...🙏🏻
حال کہ بزرگ شدهام معنے باران برایم تغییر کرده؛ صدایش زیباتر... رعد و برقش هیجانےتر...🌩 و هواے خنک بعد از باران دلانگیزتر...🌧
دوست دارم در حیات، زیر سقف بنشینم و از تماشاے باران لذت ببرم و سردے هوا را با فنجانے قهوه احساس کنم☕️
دلـم مےخـواهد زیر باران تمام خیابانهاے شهر را قدم بزنم... خیـس خیـس بشوم و بہ آغوش گرمے پناه ببرم کہ گرمایش از حرارت آتش برایم لذتبخشتر است😇☺️
آنقدر سردم بشود که یک بغل مهمانم کند و مانند بچہاے به آغوشش پناه ببرم💞
وقتے بچہ بودم دوست داشتم بعد از باران همراه دوستانم قدم بزنم ولے حال کہ بزرگ شدهام دلم مےخواهد فقط با #یک_نفر آرامش کوچہهاے پرآب و هـــوای خنک🍃و بوے خاک باران خورده را سهیم بشوم💓
دستم را در دست مردانہاش بگذارم و تمام کوچہهای شهر را قدم بزنم و مثل بچگےام وقتے کوچہ خلوت بود من دنبال او بدوم و او دنبـال من...😍 هیچ خجالت هم ندارد، مگر آدم چقدر مےخواهد زندگے کند که خودش را غرق در زندگے کند و از خجالت کشیدن حسـرت به دلش بماند😅
باران ببارد و اول او را #دعا کنم و بعد خودم را...🙏
گرماے آغوشش را با لحاف گرم و نرم در روز زمستانے سرد عوض نمےکنم...
خیس شدن زیر باران را با او مےخواهم💗 هـوای بچگےام، احساس لطیف دخترانہام، شیطنتهاے هیجـانے زیر باران را مےخواهم با او شریک بشوم💕😉 زیر باران در چشمانش زل بزنم و بگویم: صدای قطـرههاے باران را مےشنوی... مےبینے چقدر زیاد است و ابـرها با دل پر مےبارند؟⛈ در نبـودت دل من آنقدر غمگین و ابرے است کہ مانند این قطرهها کہ دلشان براے زمین تنگ شده و بےبهانہ بہ آغوشش #پناه مےآورند، دلتنگ تو مےشوم💚
الهے خدا کانون زندگےتون رو گرم نگهداره و عشقتون به همسرتون هر روز بیشتر و بیشتر بشه♥️
✍🏻نویسنده: زهرا خلف دخت
۵ آبان ۱۳۹۷
#ارسالی_کاربران
پ.ن:
بانـو، زیبایےهایت... احساسات لطیف زنانہات... و عشقات را، تنها براے یک نفر؛ براے #همسرت نگہدار💞
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 🌺
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سوم
پرسیدم:
_چی؟؟؟؟😳😟
_ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات...!
نفس توی سینه ام حبس شد...
انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند.
ادامه داد:
_تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من...
پریدم وسط،حرفش:
_از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور ک شما فکر می کنید.
_باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم.
دست و پایم را گم کرده بودم.
تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد...
✨حق که داشت.
ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.✨
_ اگر رویت نمی شود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من...
خیره به دیوار مانده بودم...
دست هایم را به هم فشردم.انگشت هایم یخ کرده بودند.
چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم .
چند ثانیه ای گذشت.گفت:
_خب کافی است
🌷💞🌷💞
دعای کمیل مان باید زودتر تمام می شد.
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
خانواده ایوب، تبریز👉 زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش «اقای مدنی» می آیند خانه ی ما.
از سر شب یک بند 🌧 #باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه #خواستگاری_رسمی باشد.
زنگ در را زدند...
اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور🏍 را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو
سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید.
آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید...
ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون.
مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد.
چند دقیقه بعد ایوب '' پیژامه و پیراهن'' اقاجون به تن آمد بیرون 🙈
و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها درجلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار...☺️🙈
✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni