eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.6هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ ❤️ خب خب خب ! نوبتی هم که باشه نوبت بهار انقلابه! همه می دونیم مؤسس انقلاب امام خمینی(ره)هستن،، ⁉️به نظر شما رهبر یک با همسرشون با توجه به مشغله و جایگاهشون چطور رفتار میکنن؟🤔 🤨 شاید بگید به همسرشون میگفتن : زن ! برو چای برام بیار،یا ظرفارو بشور😕😟 شایدم میگفتن بدین من بشورم 😁😌 اگه کنجکاوی تون گل کرده با ما همراه باشید👇👇👇 🔹بد نیست جواب رو از زبون امام تو مصاحبه با دخترشون برای چاپ تو خبرگزاری تسنیم بشنویم👇 🔅هميشه به من مي‌گفتند جارو نکن. اگر مي‌خواستم لب حوض روسري بچه را بشويم مي‌آمدند و مي‌گفتند:« بلند شو، تو نبايد بشويي.» من پشت سر او اتاق را جارو مي‌کردم، وقتي او نبود لباس بچه را مي‌شستم. 🔅حتي يک سال که کسي که هميشه در منزلمان کار مي‌کرد، نبود ـ آن موقع ما در امامزاده قاسم بوديم، بچه‌ها بزرگ شده و شوهر کرده بودند ـ وقتي نهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرف‌ها را بشويم، ايشان همين که ديدند من دارم ظرف‌ها را مي‌شويم، از بين دخترها، فريده منزل ما بود ـ گفتند:« فريده بدو، خانم دارد ظرف مي‌شويد» فريده دويد و آمد ظرف‌ها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت. 🔅هرگز از من نخواستند یک فنجان چای به ایشان بدهم،آقا خودشان چای را آماده می‌کردند و به محض نوشیدن چای،فنجانشان را می شویند*... اِ😳عجب😅 🌱آقایون انقلابی لطفا الگوبرداری کنید🤨 🌱تا مادران انقلابی کمتر خسته بشن😌😇 *برداشت هایی از سیره امام ، ج۱،ص۸۶ ره 🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌹شهید اهل قلم مرتضی آوینی : 📍در زمانه‌ی غربت حق،در عصری که دیگر هیچ پیغمبری مبعوث نمی شد وهیچ مُنذری نمی آمد، میراث دار همه انبیا و اسباط ایشان بود و داغ او بر دل ما، داغ همه ی اعصار، داغ بی تسلی. ﴿﴿ شادی روح امام و شهدا صلوات ﴾﴾ •┈➺✿➣ @hejabuni
جایگاه_زن_در_اندیشه_خمینی_کتابخانه_بین_المللی.pdf
حجم: 3.67M
📚 جایگاه زن در اندیشه امام خمینی ✏️ نویسنده: دفتر تبیان 📄 تعداد صفحات: ۲۹۵ 📣 زبان: فارسی #️⃣  ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ═‌ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═ eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت حرف ها شروع شد... ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. 👈گفت از هر راهی رفته است. بسیج، جهاد و . 👈حالا هم توی کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد،.. به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی است. 😊 تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد ✨دست هایش✨ بود. جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه بالبخند من را نگاه کرد، او هم بود.☺️ سرم را پایین انداختم... مادر بزرگم در گوشم گفت؛ _تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه جانتان این طور شده... توکه دوست داری. توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید... هیچ کس نمیدانست من قبلا 🙈 را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود. وقتی مهمانها رفتند... هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.😳😆 گفت: _مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.😁حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟ لپ های مامان گل انداخت و خندید.☺️ ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها... آقا جون به من اخم😠 کرد. ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !😅🙈 چند باری رفت و آ مد و به من چشم غره رفت.😠 کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد. می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه.👉 مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد. اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.😋😊 بعد از شام ایوب پرسید: _الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟☺️😌 مامان لبخندی زد و گفت؛ _خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.😊 ‎‌✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni