❤️ #تصدقت_شوم ❤️
خب خب خب !
نوبتی هم که باشه نوبت بهار انقلابه!
همه می دونیم مؤسس انقلاب امام خمینی(ره)هستن،،
⁉️به نظر شما رهبر یک #انقلاب با همسرشون با توجه به مشغله و جایگاهشون چطور رفتار میکنن؟🤔
🤨
شاید بگید #امام به همسرشون میگفتن :
زن ! برو چای برام بیار،یا ظرفارو بشور😕😟
شایدم میگفتن بدین من بشورم 😁😌
اگه کنجکاوی تون گل کرده با ما همراه باشید👇👇👇
🔹بد نیست جواب رو از زبون #همسر امام تو مصاحبه با دخترشون برای چاپ تو خبرگزاری تسنیم بشنویم👇
🔅هميشه به من ميگفتند جارو نکن. اگر ميخواستم لب حوض روسري بچه را بشويم ميآمدند و ميگفتند:« بلند شو، تو نبايد بشويي.»
من پشت سر او اتاق را جارو ميکردم، وقتي او نبود لباس بچه را ميشستم.
🔅حتي يک سال که کسي که هميشه در منزلمان کار ميکرد، نبود ـ آن موقع ما در امامزاده قاسم بوديم، بچهها بزرگ شده و شوهر کرده بودند ـ وقتي نهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشويم، ايشان همين که ديدند من دارم ظرفها را ميشويم، از بين دخترها، فريده منزل ما بود ـ گفتند:« فريده بدو، خانم دارد ظرف ميشويد» فريده دويد و آمد ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت.
🔅هرگز از من نخواستند یک فنجان چای به ایشان بدهم،آقا خودشان چای را آماده میکردند و به محض نوشیدن چای،فنجانشان را می شویند*...
اِ😳عجب😅
🌱آقایون انقلابی لطفا الگوبرداری کنید🤨
🌱تا مادران انقلابی کمتر خسته بشن😌😇
*برداشت هایی از سیره امام #خمینی ، ج۱،ص۸۶
#تولیدی_کامل
#همسرخوبم #سیره_امام_خمینی ره
🇮🇷 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌹شهید اهل قلم مرتضی آوینی :
📍در زمانهی غربت حق،در عصری که دیگر هیچ پیغمبری مبعوث نمی شد وهیچ مُنذری نمی آمد، #خمینی میراث دار همه انبیا و اسباط ایشان بود و داغ او بر دل ما، داغ همه ی اعصار، داغ بی تسلی.
﴿﴿ شادی روح امام و شهدا صلوات ﴾﴾
#خمینی_حقیقت_همیشه_زنده #امام_امت
•┈➺✿➣ @hejabuni
جایگاه_زن_در_اندیشه_خمینی_کتابخانه_بین_المللی.pdf
حجم:
3.67M
📚 جایگاه زن در اندیشه امام خمینی
✏️ نویسنده: دفتر تبیان
📄 تعداد صفحات: ۲۹۵
📣 زبان: فارسی
#️⃣ #خمینی #اندیشه_خمینی #امام_خمینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_ب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهارم
حرف ها شروع شد...
ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت.
👈گفت از هر راهی #جبهه رفته است. بسیج، جهاد و #هلال_احمر. 👈حالا هم توی #جهاد کار می کند.
صحبت های مردانه که تمام شد،..
#آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی #راضی است. 😊
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد ✨دست هایش✨ بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود.
از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه
#مامانم بالبخند من را نگاه کرد، او هم #پسندیده بود.☺️
سرم را پایین انداختم... مادر بزرگم در گوشم گفت؛
_تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه #خمینی جانتان این طور شده... توکه دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید...
هیچ کس نمیدانست من قبلا #بله🙈 را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.
وقتی مهمانها رفتند...
هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.😳😆
گفت:
_مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.😁حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟
لپ های مامان گل انداخت و خندید.☺️
ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها...
آقا جون به من اخم😠 کرد.
ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !😅🙈
چند باری رفت و آ مد و به من چشم غره رفت.😠
کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد.
می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه.👉
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد.
اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.😋😊
بعد از شام ایوب پرسید:
_الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟☺️😌
مامان لبخندی زد و گفت؛
_خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.😊
✾࿐༅ https://eitaa.com/hejabuni