دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت بیستم محمد یک جرعه از چایش را نوشید و فقط گفت: +نمیدونم -یعنی دیگه نرفتی سراغش؟ +
#خرگوشقرمز
قسمت بیست و یکم
محمد مثل برق گرفته ها از جایش پرید.دستی به زانوی رادین زد و گفت: بریم
مادرش صدا بلند کرد: کجا؟ ناهار نخوردین که...
محمد اما مصمم بود دنبال امام جماعت مسجد
برود. سوار ماشین رادین که شدند، در جواب سوالهای مکرر او گفت:
+باید همه چیو به سید بگیم
-چیو؟سید کیه؟
+امام جماعت مسجد یه دوستی داره که میتونه کمک کنه
-به کی؟
+نمیدونم...ولی اون دختره یه چیزایی میدونه باید تمام ماجرای اون شبو برا سید تعریف کنیم
دیگر به سوالهای رادین توجهی نکرد. فقط چشم می چرخاند تا سید را ببیند. می دانست بعد از نماز میرود خیریه و بسته های غذایی برای ایتام آماده میکند. خودش چندباری بسته ها را کمک سید رسانده بود. بلاخره جلوی درب خیره چهار خیابان پایین تر از مسجد پیدایش کرد.
سید که آنها را دید سلام و احوال پرسی گرمی کرد، حتی با رادین که اولین بار بود او را می دید. هرسه باهم به داخل خیریه رفتند و مشغول صحبت شدند.
سید کیسه های برنج را جابه جا کرد و گفت: چیز دیگه ای هم هست که بخوایید بگید؟
این میتونه کمک بزرگی به کشور بکنه میدونید که بعد حمله اسرائیل بهمون ما حالا رسما تو جنگیم
رادین روی زانویش جابه جا شد، حرفی را در گلویش غرغره می کرد.سید بلند شد و تماسی گرفت. بعد رو به آنها گفت: میتونید بیایید با دوستمم صحبت کنید؟
رادین پشت سرش را خاراند و در گوش محمد چیزی گفت. محمد رو به سید گفت: این دوستم باید بره ولی من باهاتون میام.
رادین خداحافظی کرد و رفت اما تلخی حرف ناگفته ای را زیر زبانش مزمزه می کرد.
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
🔸لینک پست قسمت اول
🔸برخـــــــی از رمـــــانهـــــای
🔸 بارگــــــــــزاری شــــــــــــــــده
🔸 در کانال دانشگاه حجاب
#رمان
………………………
https://eitaa.com/hejabuni/49819
📚 رمان شهید ایوب بلندی
………………………
https://eitaa.com/hejabuni/45575
📚 رمان واقعی تجسم شیطان
……………………………
https://eitaa.com/hejabuni/47800
📚 رمان تجسم شیطان ۲
……………………………
https://eitaa.com/hejabuni/26923
📚 رمان مسیحا
……………………………
https://eitaa.com/hejabuni/27859
📚 رمان از جهنم تا بهشت
……………………………
https://eitaa.com/hejabuni/26178
📚 رمان تنها میان داعش
……………………………
https://eitaa.com/hejabuni/24903
📚 رمان نگاه خدا
……………………………
https://eitaa.com/hejabuni/48433
📚 رمان شاهزاده ای در خدمت
……………………………
https://eitaa.com/hejabuni/24074
📚 رمان راز درخت کاج
……………………………
https://eitaa.com/hejabuni/23084
📚 رمان دام شیطان
……………………………
https://eitaa.com/hejabuni/38193
📚 مستند داستانی دوربرگردان تجریش(هنوز تمام نشده )
……………………………
https://eitaa.com/hejabuni/51527
📚 رمان خرگوش قرمز (در حال بارگزاری...)
……………………………
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت بیست و یکم محمد مثل برق گرفته ها از جایش پرید.دستی به زانوی رادین زد و گفت: بریم ما
.
#خرگوشقرمز
قسمت بیست و دوم
محمد کنار سید روبروی مرد ریش سفید و قدبلندی نشسته بود. سید عمامه اش را روی سرش جابه جا کرد و گفت: خب استاد فکر می کنید مسئله مهمی باشه؟
مردی که او را استاد صدا میزدند دستی به ریش کوتاه و مرتبش کشید و بعد از تاملی گفت: بله حتما...من با این آقامحمدِ شما باید بریم بیمارستان.
درخششی در چشمان درشت محمد پدیدار شد. با سمند استاد راهی بیمارستان شدند. استاد کم حرف بود و عمیق فکر می کرد. محمد سراپا شور بود بلکه بتواند کار مفیدی بکند. به بیمارستان که رسیدند پرستار بخش محمد را شناخت و سمتش رفت: وای آقا چقدر که مابهتون زنگ زدیم تلفنتون خاموش بود همش.
محمد ابروان پهنش را باتعجب بالا داد و گفت: +برای چی؟ اتفاقی براش افتاده؟!
-نه اتفاقا خیلی بهتره اما سروصدا به پامیکنه همش میگه شاهانو بگید بیاد. دکتر گفت شما رو بگیم بیایید شاید آروم بشه. الان به زور آرام بخش خوابیده.
محمد به لکنت افتاد نمی دانست چطور برای استاد توضیح دهد اما برخلاف انتظارش او اصلا توضیح نخواست. فقط از پرستار پرسید: دکترش کجاست؟
پرستار به استراحتگاه اشاره کرد و گفت: ولی الان نمیتونید...آقا وایسید...ا آقا..
استاد تقه ای به در زد و وارد شد. دکتر داشت ناهار میخورد که قاشق به دست ماتش برد. استاد سری تکان داد و گفت: بخور دکتر زیاد مزاحم نمیشم درمورد دختر تخت شماره ده.
پرستار نفس زنان پشت سرش آمد و قبل از آنکه چیزی بگوید، دکتر گفت: اشکالی نداره برو بیرون درم ببند.
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. #خرگوشقرمز قسمت بیست و دوم محمد کنار سید روبروی مرد ریش سفید و قدبلندی نشسته بود. سید عمامه اش
#خرگوشقرمز
قسمت بیست و سوم
دکتر قاشقش را روی میز گذاشت و همانطور که دستمالی برمی داشت، گفت:
اگه پلیس بودین که ستاره هاتون روی دوشتون بود. پس طبیعتا می دونم از کجا میایید.
استاد قدمی به جلو برداشت و گفت:
+خب حالا که میدونی از کجا میام دکترجان بگو ببینم.
-چی بگم
+هرچی درمورد اون دختره می دونی
-اون جوون که باهاش اومدین بیشتر می دونه
+تو قدر خودتو بگو
-احتمالا عمدی از ارتفاع پرت شده، بیناییش آسیب دیده ، نیمه هوشیاره و کسی هم سراغشو نگرفته تاحالا
+چیزی هم گفته؟
-بیشتر هذیون میگه وقتی اون جوون میره بالاسرش بهتر حرف میزنه، خیال میکنه نامزدشه اسمشو هی داد میزنه ....شاهان
+بگو کادر درمان همکاری های لازمو باهامون داشته باشن
استاد این را گفت و از اتاق بیرون رفت. به محمد اشاره ای کرد که پشت سرش برود و به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفت. پرستار دنبالشان دوید که با صدای دکتر آرام گرفت، ولی این بار دکتر چند قدم دنبالشان رفت و گفت: لباس استریل بپوشید، برا سلامتی مریضه...
محمد از ایستگاه پرستاری دو دست لباس گرفت و بعد از پوشیدن با استاد وارد بخش شدند.
پرستار میانسالی که ست سرم را از دست دختر جدا می کرد، با دیدن محمد، سلام کرد. محمد جواب سلامش را که گفت، همزمان دختر پایش را روی تخت جمع کرد. پرستار ابرویی بالا داد وگفت: یه شبانه روزه که بیهوشه ولی الان به صدات واکنش نشون داد.
محمد سرش را سمت دختر چرخاند. زخم ها و کبودی های صورتش خیلی بهتر شده بودند. موهای سرش تازه درآمده بود. شبیه یک گندمزار طلایی و یکدست که از چپاول خوشه چین ها درامان نمانده باشد. محمد سرش را پایین انداخت در افکارش عمیق شد. استاد نزدیک تخت رفت و خم شد و پرسید: بیداری؟
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت بیست و سوم دکتر قاشقش را روی میز گذاشت و همانطور که دستمالی برمی داشت، گفت: اگه پل
#خرگوشقرمز
قسمت بیست و چهارم
استاد که جوابی نشنید. خود را عقب کشید و به محمد گفت:
+تو بیا جلو بپرس
-من؟!
+اره دیگه زود باش
محمد مردد جلو رفت. یک دستش را کنار تخت گرفت و گردنش را کمی خم کرد و آهسته پرسید:
بیدارید؟
دختر ناله ای کرد. استاد دفترچه ای از جیبش بیرون آورد و چیزی نوشت بعد جلوی محمد گرفت. محمد مکثی کرد و روبه دختر گفت: اسمت چیه؟
دختر جوابی نداد. استاد شانه محمد را فشرد و دفترچه را تکان داد. محمد دوباره پرسید: اسمت چیه؟
دختر لب های پرتز کرده اش را بازکرد و گفت: خودت گفتی خرگوشقرمزم.
استاد سری تکان داد و کمی فکر کرد بعد دوباره چیزی نوشت اما هنوز به محمد نشان نداده بود که دختر چشم هایش را بازکرد. استاد کمی جابه جا شد و پشت سر محمد قرار گرفت. صورت گرفته ی محمد باز شد و با نگرانی به چشم های میشی دخترک نگاه کرد که چطور مردمک بیقرار چشم هایش بی هدف جابه جا می شود.
محمد بی اختیار پرسید: خوبی؟
دختر بلافاصله گفت: درد دارم
استاد با شنیدن سوال بعدی محمد، دفترچه اش را پایین آورد و به آن دو خیره شد:
+چرا انداختنت پایین
-پایین؟!
+از روی پل اون شب اون دوتا مردی که کلاه پوشیده بودن...
-من جا زدم...نتونستم
+چرا نتونستی؟
-چون گفت قراره...قراره بچه های زیادی بمیرن...
دختر این را گفت و چهره اش از درد به هم پیچید. استاد مشتاق شنیدن بود اما محمد که تغییر صدا و خط روی دستگاهها را دید، پرستار را صدا زد. حالتی شبیه به تشنج به دختر دست داد. دست ظریفش را به طرف دستهای محمد جلو برد و استینش را در هوا چنگ زد. بی حال زمزمه کرد: شاهان...
محمد ماتش برده بود. استاد جلو رفت و دکمه زنگ کنار تخت را زد. فوری پرستارها آمدند. و محمد و استاد را هم بیرون فرستادند.
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت بیست و چهارم استاد که جوابی نشنید. خود را عقب کشید و به محمد گفت: +تو بیا جلو بپرس
#خرگوشقرمز
قسمت بیست و پنجم
استاد تماسی گرفت و بعد رو به محمد، گفت:
+دیگه بریم
-بریم؟
+اره جوون تا یه مدت نباید بری خونه
-چرا اخه مادرم نگ...
+پسرخوب اینجوری بهتره
-برای چی بهتره؟
-امنیت ملی
پاهای محمد قفل شد. پس مسئله واقعا جدی بود؟! نفس عمیقی کشید. استاد که چند قدمی جلو رفته بود، برگشت و دست محمد را گرفت و گفت:
+بریم
-پس اون چی؟
+هماهنگ کردم مأمور میاد برای محافظتش
-حالا کجا باید بریم؟
+بهت میگم
سوار ماشین که شدند، صدای تلفن بلند شد. استاد با موبایل مشغول صحبت شد که صدای زنگ دیگری آمد. استاد از جیبش موبایل کوچکی درآورد و جواب داد:
بله....کجا رو زدن؟...الان میام.
محمد چیزی نپرسید. فقط موبایلش را بازکرد و مشغول دیدن اخبار شد. نیم نگاهی هم به بیرون داشت. کنار هلال احمر ، سرعت ماشین کم شد. صف طولانی از مردم توجه محمد را جلب کرد. هنوز چیزی نگفته بود که استاد همزمان با فشردن پایش روی پدال گاز، گفت: صف مردم برای اهدای خونِ، هرکی میخواد یه جوری کمک کنه دیگه.
دوباره صدای تلفن آمد اینبار موبایل محمد بود، جواب داد: سلام مامان جان...
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت بیست و پنجم استاد تماسی گرفت و بعد رو به محمد، گفت: +دیگه بریم -بریم؟ +اره جوون تا
.
#خرگوشقرمز
قسمت بیست و ششم
فردای آن روز ساعت ده صبح بود که استاد وارد آپارتمانی که محمد مهمان چند روزه اش بود، شد. کلید انداخت و در را باز کرد. سلامی گفت و چون جوابی نشنید، سریع به طرف تنها اتاق خواب رفت. وقتی محمد را خواب دید، نفس راحتی کشید و باصدای نسبتا بلندی گفت: برپا پسر برپا وقت تنگه....
محمد نشست و دستی به صورتش کشید. سلامی گفت و به نشانه تسلیم دستهایش را بالا برد. استاد لبخندی زد و منتظر ماند. وقتی محمد سوار ماشین شد، استاد لیوان در بسته ای دستش داد و گفت:
+قهوه شکلاتیه بزن روشن شی جوون
-شماهم بلدینا
+مگه ما چه مونه؟!
-میگم شما میگی چی میشه؟
+معلومه که با موشکایی که دیشب در جواب اسرائیل زدیم، زود جنگ تموم میشه میفهمن بزنن میخورن...
-اونو نمیگم...
+پس چیو میگی؟
-اون بنده خدا...بعد از اینکه حرف زد یعنی اگه چیزایی که میخوایین بهتون بگه بعدش...
+اون دختره؟! نگرانشی؟!
این را گفت و با آرنج به پهلوی محمد زد.
محمد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. استاد سری تکان داد و گفت: بستگی داره که چیکارا کرده باشه...هویتشو درآوردیم اسمش مهنازه اینو گفتم که به اسم صداش کنی روی واکنشش تاثیر داره حتما...
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. #خرگوشقرمز قسمت بیست و ششم فردای آن روز ساعت ده صبح بود که استاد وارد آپارتمانی که محمد مهمان چند
#خرگوشقرمز
قسمت بیست و هفتم
وقتی بالای تخت ده رسیدند، استاد دستی به شانه ی محمد زد و به دختر اشاره کرد. محمد شروع به حرف زدن کرد. اما جوابی نشنید. تلفن استاد در جیبش لرزید اول توجهی نکرد اما بعد که قطع نشد،فورا بیرون رفت. محمد نفس عمیقی کشید و کلافه نگاهی به او انداخت. عکس دختربچه ی یک ساله ای که زیر خرابه ها ی بمباران شب گذشته دیده بود، از نظرش گذشت. کمی جلوتر رفت و آهسته صدا زد: مهناز...
مهناز چشم هایش را باز کرد. چندبار پلک زد. و بلافاصله گفت: شاهان
محمد تاملی کرد و جواب داد:
+بله
-چرا همه جا تاریکه؟
+برق رفته
-موتور برقا چرا روشن نمیشن؟ باید برم مزون...
+الان نمیخواد بری یکم استراحت کن
-تو نمیری باشگاه؟
+کدوم باشگاه؟
ناگاه صدای مهیب انفجار بلند شد. دستگاهها روی زمین افتادند. ست سرم از دست مهناز بیرون کشیده شد و خون دستش روی زمین ریخت. صدای جیغ پرستارها در ناله بیماران گم شد. محمد که به خودش آمد دستهایش را بالای سر مهناز حایل کرده بود. پرستار ی آمد و او را بیرون کرد و با اضطراب گفت: بیمارستانو زدن!
محمد کمی گیج شده بود. تلویی خورد و کف زمین سالن انتظار نشست. هنوز رو به راه نشده بود که دست استاد بازویش را گرفت و بلند شد.
استاد همانطور که در بیرون رفتن همراهی اش می کرد، پرسید:
+چیزیم دستگیرت شد؟
-ها؟
+از حرفای دختره چیزیم فهمیدی؟
-اره اسم باشگاهی که پاتوق شاهانه
+احسنت احسنت به تو پسر
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت بیست و هفتم وقتی بالای تخت ده رسیدند، استاد دستی به شانه ی محمد زد و به دختر اشاره
.
#خرگوشقرمز
قسمت بیست و هشتم
سه روز بعد بود که استاد عصبانی و آشفته نیروهای هلال احمر و مردم را کنار می زد و جلو می رفت. محمد را دید که پایش ضرب دیده بود و با این حال داشت پاره های سنگ و بتن را با احتیاط بلند می کرد. بی مهابا یقه اش را گرفت و دنبال خودش کشید. وقتی پشت ساختمان رسیدند، استاد گفت:
+نمی فهمی تو چه شرایطی هستیم پسر؟
-من فقط میخوام کمک کنم
+تو الانم داری کمک می کنی
-با یه جا نشستن ته خونه؟!
+اره دقیقا باید همونجا بمونی تا بهت بگم
-من هیچ کمکی تو اون چندتا جمله حرف نمیبینم
+ اتفاقا باهمون چندتا جمله و حرف تونستیم شاهانو بگیریم
-شاهان؟!!
+ببین پسر...ببین ...تو داری کار خیلی مهمتری میکنی کاری که اگه موفق باشیم میتونیم این جنایتای اسرائیلو تموم کنیم...
محمد دستش را سمت پایش برد، انگار تازه دردش را فهمیده بود. استاد دست محمد را گرفت و گفت: بیمارستان که رسیدیم میگم دکتر یه نگاهی به پات بندازه...
مقداری از مسیر را که رفتند، محمد گفت: ولی این راه نیست که
استاد دنده را عوض کرد و گفت: بخاطر امنیت دختره، جاشو عوض کردیم
محمد سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و گفت:
-نمی فهمم چطوریه که بیشتر این خونه هایی که اسرائیل میزنه بدون موشک و جنگنده ست و اینقدر دقیق کنترل اون ریزپردازنده ها رو ...
+بخاطر اینه که جاسوسای داخلی این جنایتو میکنن
-چجوری راضی میشن هموطنای خودشونو بکشن حتی اگه ...
+خیلیاشونو تاالان دستگیر کردیم تبعه کشورای دیگه هستن
-خب چطور تاالان نگرفته بودینشون؟
+یه چیزو بهت بگم پسر...خیلی از این جاسوسایی که گرفتیمو مردم بهمون معرفیشون کردن
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. #خرگوشقرمز قسمت بیست و هشتم سه روز بعد بود که استاد عصبانی و آشفته نیروهای هلال احمر و مردم را
#خرگوشقرمز
قسمت بیست و نهم
وقتی به بیمارستان خصوصی رسیدند، دو نفر از ورودی بخش جلویشان را گرفتند که با صحبت استاد ، کنار رفتند. پرستارهای این بیمارستان با کسی حرف نمیزدند اما دکتر همان دکتر قبل بود. وقتی استاد را دید سری به نشانه منفی تکان داد و این از بدون تغییر بودن وضعیت مهناز خبر می داد.
وقتی محمد بالای سرش رسید، بی آنکه چیزی بگوید همین حضورش او را بیدار کرد. اما چشم هایش بسته بود. شبیه تبداری ناله می کرد:
-شاهان
+اینجام
-دستمو بگیر
محمد مانده بود چه کند. چیزی نگفت فقط گوشه تخت نشست. مهناز نفس عمیقی کشید انگار که بخواهد با ولع هوایی که عطر او را دربرگرفته، در ریه هایش زندانی کند. بعد از مکث نسبتا طولانی گفت:
-وقتی همه چی تموم شدباهام میای مگه نه
+آره
-جر نمیزنی که؟
+نه ....ولی کی همه چی تموم میشه مهناز؟
-بعد از بمبارون وقتی داعش بیاد از جنوب...قراره خیلیا بمیرن...بچه ها...بچه ها...اون بچه ها
تن صدایش تغییر کرد و به جیغ بدل شد. ضربان قلبش بهم ریخت و دوباره حالتی شبیه به تشنج به او دست داد. محمد با وحشت بلند شد و پرستارها با عجله آمدند. وقتی محمد سوار ماشین استاد شد، بی آنکه چیزی بگوید به جلو خیره شد. استاد نگاهی به او انداخت و گفت:
+خودمو آماده کرده بودم بپیچونمت...برای جواب ندادن به سوالایی که احتمال می دادم درمورد شاهان بپرسی ولی تو...
-اگه واقعا...داعش از مرزامون رد بشه و مردم مونو سلاخی کنه چی؟
+مگه به این راحتیه؟ اسرائیل اول باید تو کشورای اطراف مون نفوذ کنه و خودشو به مرزامون نزدیک کنه
-یعنی ممکنه؟
+شاید...ولی تمرکزشون بیشتر رو اغتشاشات داخلیه که نیروهای امنیتی درگیر مردم بشن اسرائیلم از اون ور همین مردمو بکوبه، خلاصه تو این بکوب بکوب کشورو تیکه تیکه کنن
-چیزی که اسرائیل نمیفهمه همینه
+چی جوون؟
-اسرائیل مردم ما رو نمیفهمه فقط خود خدا این مردمو می فهمه
+نکنه ما قوم برگزیده ایم ها؟!
-شما شوخی می کنین ولی من جدی می گم...
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت بیست و نهم وقتی به بیمارستان خصوصی رسیدند، دو نفر از ورودی بخش جلویشان را گرفتند که
#خرگوشقرمز
قسمت سی ام
محمد موبایلش را از جیبش بیرون آورد و روی صفحه ی نورانی اش میخکوب شد. همان موقع تلفن استاد زنگ خورد. هنوز جواب نداده بود که محمد با بهت گفت:
+زندانو زدن
-چی؟
+اسرائیل اوینو زد
-نه نه نه...
استاد دور زد و تلفنش را جواب داد: نگو که سه تا مهمونمو زدن! لعنتی...
تلفنش را کوبید به فرمان و کنار زد. در ماشین را باز کرد و بیرون رفت. داد زد: اه...اه
محمد که از رفتار استاد شوکه شده بود، پیاده شد و بااینکه می دانست وقت سوال پرسیدن نیست اما پرسید: تو زندان آدم مهمی رو داشتین؟
استاد با چشم های سرخ شده رو به محمد برگشت و گفت: شاهان و دو جاسوس دیگه...
محمد باتردید پرسید: همه شون م..ر...د..ن؟!
استاد به نشانه تایید سرش را تکان داد و مشتش را در دهانش گاز گرفت.
تلفن استاد دوباره زنگ خورد: الو...نیروهامون که برده بودنشون چی؟ همه شون؟ قبل شهادت چیزیم فهمیدن؟ رهبری؟!!!!!!! پشت تلفن نگو بذار بیام اونجا...
استاد تلفن را قطع کرد و درحالی که سوار ماشین می شد گفت: تو سوار نشو آسته آسته راه بیا میگم بیان دنبالت. این را گفت و پایش را روی پدال گاز فشرد.
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت سی ام محمد موبایلش را از جیبش بیرون آورد و روی صفحه ی نورانی اش میخکوب شد. همان موق
#خرگوشقرمز
قسمت سی و یکم
فکر محمد آشفته شد. قلبش خود را به در و دیوار سینه اش می کوبید. ۴۸ ساعت بعد را در نگرانی و دلهره ی تمام درحالی که کاری از او برنمی آمد سپری کرد. گوشی در دست میخوابید و اولین چیزی که پس از بازشدن پلک های نازک و برجسته اش، جستجو میکرد، همین موبایلش بود.
حرف های نصفه و نیمه ای از استاد شنیده بود و این غیبت چند روزه ی رهبر، او را حسابی نگران کرده بود. دوستان و هم دانشگاهی هایش در گروهها چت و بحث می کردند و هرکسی چیزی می گفت. رادین زنگ زد:
+الو رادین سلام
-سلام حاجی میگم اینا چی میگن یعنی چی؟ واقعا رهبری رو زدن که نیستش؟ باید چیکار کنیم پس؟!
+نه بابا مگه الکیه مهمترین شخص مملکتمون رو راحت بزنن ماهم نگاه کنیم؟
-میترسم ممد بعدش چی میشه ؟ نشیم مثل افغانستان...
+یا سوریه...
-وای ممد تو همیشه انرژی مثبت بودی اینا رو تو دیگه نگو...دارم دیوونه میشم منکه دارم جمع میکنم میرم شهرستان، اگه قراره هربلایی سرمون بیاد لااقل کنار مادر و داداشام باشم
+من نمیدونم رادین واقعا...بعد زنگ میزنم
در باز شد و استاد یاالله گویان وارد شد.
محمد میخکوب چهره اش بود که ببیند خبر خوب دارد یا بد.
به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹
#رمان
#خرگوش_قرمز
📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni