دانشگاه حجاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 #قسمت_سیام در راه کل ماجرا را برای عاطفه تعریف کردم. -دختره دیونه اون پسره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_سیویک
مشغول جمعآوری عکسهای مامان، از اتاق بابا بودم که صدای باز شدن در آمد. بابا برایم دستهگل مریم خریده بود.
بعد از شام و شستن ظرفها بابا صدایم کرد.
-تو کی بزرگ شدی من ندیدم.
- من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم.
-سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه.
- میدونم بابای خوشگلم.
- احتمالا فردا بعدظهر میریم محضر تو میای دیگه.
- اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلا من برم شب بخیر
- برو باباجان.
صبح خواب ماندم. با عجله حاضر شدم.
شال صورتی هم داخل کیفم انداختم برای محضر.
در زدم.
- اجازه استاد؟
-چه وقته اومدنه؟
-ببخشید تو ترافیک مونده بودم.
- بفرمایید داخل ولی آخرین بارتون باشه.
- چشم.
یکی یه دفعه گفت :
آخی؟ ترافیک؟
سرم را برگرداندم.
یاسری بود. بادیدنم خندید.
روی اولین صندلی نشستم.
کلاس که تمام شد ،همه رفتند. داشتم نوشته های روی تخته را توی دفترم مینوشتم
که یاسری آمد بالای سرم.
ترسیدم. وسایلم را جمع کردم.
لجم گرفت.
- ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من؟
-چرا باهام حرف نمیزنید؟
میخواستم برم سمت در که بلند شد و روبرویم ایستاد.
- برو کنار
- تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین!
-میری کنار یا جیغ و داد بزنم؟
ادامه دارد...
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓