D1738865T14328012(Web).mp3
8.04M
📓#کتاب_صوتی
#جنگ_فرخنده روایت زندگی فرخنده قلعه نوخشتی#
نویسنده: زینب بابکی
راوی معصومه عزیز محمدی .
#قسمت_پایانی🌱🌸
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_سی 🎬: شراره طبق نقشه قبلی می خواست شماره روح الله را بگیرد و به طریقی
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_پایانی🎬:
عباس چشمهایش را از هم گشود، پشتش به شدت میسوخت،انگار کل کمرش خراشیده شده باشد. می خواست آخی کند که متوجه شد دهانش بسته است و عجیب اینکه دست و پاهایش هم بسته بودند، اطراف را نگاهی انداخت، چقدر اینجا به نظرش آشنا بود، باغی بزرگ با درختانی خشک که انگار بوی مرگ می داد، کسی در اطرافش نبود، رد کشیده شدن چیزی روی خاک مانند جاده ای روی زمین جلب توجه می کرد و این جاده باریک خاکی به او ختم میشد، عباس کمی به ذهنش فشار آورد، شراره...بسته ای برای بابا...بعد هم باز شدن در ماشین و دیگر هیچ..
درسته شراره اونو بیهوش کرده بود و به اینجا آورده بود.
عباس با دقتی بیشتر اطرافش را نگاه کرد، درست حدس زده بود، اینجا آشنا بود، همان باغی که پدرش روح الله سالها در اینجا کار کرده بود و بعد هم فتانه صاحبش شده بود و الان هم با این درختان خشکیده فرقی با بیغوله نداشت، اما چرا اینجا؟!
عباس در همین افکار بود که شراره از پشت ساختمان با چهار پایه ای در دستش پیدا شد.
عباس که از شراره می ترسید، ترجیح داد خودش را به بیهوشی بزند،شراره جلو آمد و بی توجه به عباس غرق کارش شد، عباس از زیر چشم طوری که شراره متوجه نشود حرکات او را می پایید و کاملا متوجه بود که شراره مشغول آماده کردن یک دار است، همانطور که در بعضی فیلم ها دیده بود.
قلب عباس مانند گنجشککی ترسان، سخت خود را به قفس تنش می کوبید، این درد برای عباس زیادی بزرگ بود، او هیچ گناهی نکرده بود که مستحق این مرگ باشد.
شراره روی چهارپایه ایستاده بود، حلقهٔ ریسمان را به دیوار محکم کرد و مطمئن شد که توانایی کشیدن هیکل عباس، که نوجوانی چهارشانه و تپل بود را دارد.
همه چیز درست و آماده بود، شراره از روی چهارپایه پایین آمد، نگاهی به عباس که هنوز انگار در بیهوشی بود کرد، همانطور که با نوک کفشش ضربه ای به پای عباس میزد گفت: پاشو تن لش...دیگه باید الانا اثر اون ماده بیهوشی از بین می رفت، پاشو وقت زیادی برای خواب داری..
عباس از ترسش هیچ حرکتی نمی کرد و دیگر جرأت نگاه های دزدکی هم نداشت اما حس کرد حلقه بسته شده دور پاهایش شل شد و پاهایش از هم باز شد، انگار وقت عملی کردن نقشه بود،لحظاتی بعد مشتی آب به صورت عباس ریخته شد و عباس ناخوداگاه چشمانش را باز کرد..
شراره قهقه ای زد و همانطور که با اسلحه دستش سر عباس را نشانه گرفته بود، با دست دیگرش طناب دار را نشان داد و گفت: پاشو نکبت...پاشو برو روی چهارپایه وایستا، اون حلقه را بنداز گردنت، می خوام صحنهٔ مرگ عموجانت سعید را دوباره تکرار کنم و اینبار هم اولین کسی که بالای سر تو برسه و این صحنه را ببینه پدرت ررروح الله باشه..
کل تن عباس زیر عرق شد و با لکنت گفت: م...من بلد نیستم..
شراره که انگار مواد صنعتی زیاد زده بود به طرف چهارپایه رفت و همانطور که پشت سر هم می خندید از چهارپایه بالا رفت و در یک لحظه حلقه ریسمان را گردنش انداخت و گفت: اینجوری فهمیدی؟!
در همین حین درد شدیدی زیر شکمش پیچید و انگار قسمتی از تنش کنده شد و داخل لباسش افتاد که شراره خوب میفهمید حتما دسته ای از همان کرم های نفرت انگیز هستند که مدتهاست به جانش افتاده اند و در همین لحظات صدایی زیر گوشش وزوز کرد: خودت را بکش تا راحت شی...از این درد راحت شی...از دست کرم های متعفن راحت شی، از دست فاطمه و روح الله راحت شی، دیگه نبینیشون...دیگه خوشبختی اونا و بچه هاشون را نبینی و شراره انگار با این صدا جنون آنی به او دست داد، شروع کرد خود را به تکان تکان دادن و فریاد زد ، آره راست میگی و ناگهان چهارپایه از زیر پایش ول شد و شراره همانطور که دست و پا میزد، آخرین نفسش را کشید و اسلحه که واقعی نبود از دستش ول شد و چشمانش رو به آسمان خیره ماند، آسمانی که جای او و امثال او نبود، او باید به قعر زمین و عمق جهنم رهسپار میشد تا تقاص تمام کارهای شیطانی اش را بدهد، شراره با همان مرگی مرد که شوهرش سعید مرد و باعث مرگ سعید کسی جز شراره و موکلین شیطانی اش نبود و اینک او به دست خود و به وسوسه موکلش ابلیس به درک واصل شد زندگی شراره باید سرمشقی شود برای تمامی کسانی که از درگاه خدا روی گرداندند و راه را اشتباهی رفتند و به جای توکل به خداوند و مدد از انوار الهی، دست به دامان ابلیس میشوند، هم برای خود و هم برای اطرافیان زندگی سختی می سازند و عاقبت به دست همان ابلیسی که به استخدام درآوردند، نابود میشوند و همه بدانند به گفتهٔ قران«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَنْ لَا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ ۖ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» همانا شیطان دشمنی آشکارا برای شماست و دشمن دشمن است چه او با او هم عهد شوی و چه بر علیه او بجنگی...
خدایا ما و فرزندانمان را از شر تمام شیطان های جنی و انسی نجات بخش..
«پایان»
📝به قلم:ط_حسینی
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872