eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.9هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
183 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_پنجاه_و_سوم خواستگاری . خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می
🔥 👣🔥 دروغ بود . تا مسجد پیاده اومدم ... پام سمت خونه نمی رفت ... بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود ... درون سینه ام آتش روشن کرده بودن ... . . توی راه چشمم به حاجی افتاد ... اول با خوشحالی اومد سمتم ... اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد... تا گفت استنلی ... خودم رو پرت کردم توی بغلش ... . . - بهم گفتی ملاک خدا تقواست ... گفتی همه با هم برابرن... گفتی دستم توی دست خداست ... گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه... گفتم اشکال نداره ... خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست ... گفتی همه چیز اختیاره ... انتخابه ... منم مردونه سر حرف و راه موندم ... . . از بغلش اومدم بیرون ... یه قدم رفتم عقب ... اما دروغ بود حاجی ... بهم گفت حرومزاده ای ... تمام حرف هاش درست بود ... شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم ... اما این حقم نبود ... من مادرم رو انتخاب نکرده بودم ... این انتخاب خدا بود ... خدا، مادرم رو انتخاب کرد ... من، خدا رو ... . . حاجی صورتش سرخ شده بود ... از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود ... اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود ... به بدترین شکل ممکن ... تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود ... قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم ... چند بار صدام کرد و دنبالم اومد ... اما نایستادم ... فقط می دویدم ... ... نویسنده: 🌼 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_سوم روایت امیر یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شد
به روایت حانیه ..................................................... "ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادن گوش نمیده. همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین . ووووووووووووی این چرا نشست ؟ چرا نمیره ؟ " سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این.... این..... این همون پسرست که...... ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد ، بی پروا زل زدم تو چشماش .اسمش هنوز هم یادم بود ، امیرحسین. همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _ شما.... شما...... فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش: من متاسفم از قصد نبود _ نه برای اون نه. اشکالی نداره......یعنی..... یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار. امیر حسین: کجا میخواید ببرید؟ _ دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. امیرحسین :کجا ببرم؟ منم با لجاجت تمام جواب دادم_ خودم میبرم. امیرحسین: ای بابا. خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ دیگه کلا دهنم بسته شد_ قسمت خواهران پشتش رو کرد و رو به اون خانوم گفت_ الان میام. بعد هم رفت به سمت داخل مسجد . منم اون چند تا دونه ای که مونده بودبرداشتم و روبه اون خانوم گفتم: عذر میخوام حاج خانوم اونم با لبخند جواب داد_ خواهش میکنم عرو....عزیزم. به یه لبخند اکتفا کردم و رفتم داخل . واه این منظورش از عرو چی بود؟ اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید. _ خواهش میکنم وظیفه بود. و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم..... تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد شعر:افسانه صالحی 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓