دانشگاه حجاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 #قسمت_چهلوشش امیر: بذارین حالتون بهتر بشه ،فردا میریم - آخه من گرسنمه -آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نگاه خدا💗
#قسمت_چهلوهفت
-من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم.
-یعنی چی؟
-من بیماری قلبی دارم سارا.
پاهایم سست شد نشستم روی زمین.
-من حتی نمیتونم بچه دار بشم ، مادرم همیشه غصه میخورد که پسرش هیچ وقت نمیتونه ازدواج کنه.
شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم .بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم
فکرشو نمیکردم به اینجا برسه.
نشستم و شروع کردم به گریه کردن.
"یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم ،یاد مادرم افتادم ،گریه هام بلند شد."
-سارا جان من معذرت میخوام.
نگاهش کردم.
- یعنی فقط مشکلت همینه ؟
این مشکل کوچیکی نیست سارا
- دوستم داری؟
چیزی نگفت ، صدایم را بلند کردم و دوباره گفتم.
-پرسیدم دوستم داری امیر؟
من همون روز تو ترکیه دیدمت...
- سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدا صبحت میکنیم.
امیر را به خانهاش رساندم و به خانه برگشتم.
-سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟
- نه فقط یه کم حالم بد.ه
رفتم به اتاقم و دراز کشیدم روی تخت. با دیدن عکس مامان گریهام گرفت. آنقد بلند که مریم امد به اتاقم.
-سارا جون به لب شدم.
بگو چی شده؟
مریم را بغل کردم گریه و هق هق کنان همهی ماجرا را برایش گفتم.
-عزیزم اروم باش ، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه ،به نظرم با پدرت صحبت کن. کمکت میکنه.
ترس از سرزنش بابا رضا، مثل خوره من را میخورد و از درون تهی میکرد.
صدای در اتاق بابا را شنیدم.
دیگه نمیتوانستم تحمل کنم.
رفتم به اتاقش.
- بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم.
( بابا رضا با دیدن قیافهام آمد سمتم.
چی شده سارا؟
اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن نداشتم.
روی زمین نشستم.
بابا رضا بین حرفهایم چیزی نگفت.
وقتی حرفهایم تمام شد، شروع کردم به گریه کردن.
بابا رضا بغلم کرد.
- بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی،واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه؟
- نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست.
-پس واسه چی ناراحتی؟
- قلبش بابا
اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم؟
- دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری.
بابا با حرفهایش آرامم کرد.
- بابا جون از دستم ناراحت نیستین؟
- چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت.
بابا رضا را بغل کردم و بوسیدمش.
تو بهترین بابای دنیایی.
تا صبح نخوابیدم و داشتم فکر میکردم. صبح که آفتاب درامد لباسم را پوشیدم و رفتم پایین.
- سارا جان کجا میری؟
- سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا
-صبحانه نمیخوری؟
- نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم
مریم با لبخند گفت: برو عزیزم.
در راه یک شاخه گل مریم گرفتم.
زنگ در را زدم. ناهید جون در را باز کرد.
- سلام ناهید جون.
-سلام مادر اتفاقی افتاده؟
- نه با امیر کارداشتم خونه است؟
-اره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید.
"الهی بمیرم براش."
در اتاقش باز شد.
گل را گرفتم جلوم : تقدیم باعشق.
امیر لبخندی زد.
-سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
- خوب اینجا خونمه.
-چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا؟
ادامه دارد...
🏴 @hejabuni