eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.9هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.7هزار ویدیو
183 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
#رمان_راز_درخت_کاج...🌲🍃 #قسمت_چهاردهم #فصل_سوم #نگاهی_به_گذشته من تنها فرزند مادرم بودم که او با نذ
...🌲🍃 بار دوم در نه سالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت به کربلا رفتیم. آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت، با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه و بصره می رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رفتیم نابابایی ام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوز تر بود در زیارت حضرت علی (ع) نیت کرد و توی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد. او به حضرت علی(ع) علاقه ی زیادی داشت،و آرزویش بود که در سرزمین نجف از دنیا برود و همان جا هم به خاک سپرده شود و برای همیشه پیش امام علی (ع) بماند. نابابایی ام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دید که دو تا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و می خواهند او را با خودشان ببرند. مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دو تا سید خواسته بود که درویش را نبرند. مادرم توی خواب می گفت: درویش جای پدر کبری است تو را به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید. آن قدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالای سرش و صداش زد: ننه کبری چه شده؟ چرا این همه شلوغ می کنی؟ چرا گریه میکنی؟ مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت: من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم تو حق نداری بمیری و ما را تنها بگذاری. بابایم گفت: ای دل غافل! زن ، چه کردی؟ چرا جلوی سیدها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم چرا آنها را بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم، هر جا که باشم، مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادی السلام به خاک بسپاری، خانه ی ابدی من باید کنار حضرت علی (ع) باشد. مادرم که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد. در نه سالگی که به کربلا رفتیم، حال عجیبی داشتم. می رفتم خودم را روی می انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می داد. آن قدر گریه می کردم که زوار تعجب می کردند. مادرم فریاد می زد و می گفت: کبری از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت می زنند. اما من بلند نمی شدم. دلم می خواست با (ع) حرف بزنم، بغلش کنم و به اش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم. ... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓