و اینگونه دخترم با حجاب شد 2.mp3
9.53M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣 به ما میگن شما دینتون رو ببرین تو خونه و مسجدتون رو تو اجتماع نیارین ...!❌
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم(رسانه های همدست دشمن در داخل رو بشناسیم که چطور آشکارا دشمنی می کنن) پناهیان چه گفت؟
🔴به روز باشیم
به بهانه ی استوری جدید محسن تنابنده یه کم نقد تلویزیون داشته باشیم...
همه الان می دونن که دشمن بزرگترین و مهمترین ضربه هاش به کشور رو از طریق کلی شبکه ی فارسی زبان می زنه.
اما تو سریال پایتخت، همین گروه اومدن و تو تلویزیون خودمون، این شبکه ها رو تبلیغ کردند. اونم به شکل خیلی مفصل!!!
از یک سمت سارا و نیکا بدون اجازه ی پدرومادرشون، میرن یه نصاب ماهواره رو میارن که براشون ماهواره نصب کنه. اونم به بهانه ی یادگیری زبان انگلیسی!!!
طبق روند طنز برنامه هم پدرشون اولش مخالفت می کنه و نهایتا پول میده که نصب کنن...
در یک بخش دیگه زن این خونه که تو کار خبرنگاری رفته، از سانسور تو رسانه ی ملی انتقاد می کنه. اونم به این شکل که فلانی با یه نفر از کارمندای شبکه های خارجی ارتباط داشته و به همین خاطر ممنوع الکار شد... همه هم با تعجب گفتند ای وای با شبکه های اون ور آبی؟!!
اونم گفت نه اون شبکه های بد که نه، همین شبکه های فارسی زبان منظورمه!!!
یه جوری این سکانس رو ترتیب دادن که در ذهن مخاطب اینطور جا بیفته که شبکه های فارسی زبان گوگولی مگولی هستن و نه دشمن و معاند و جزء نقشه ی اصلی صهیونیستها...
دیگه نتیجه گیری با خودتون.
@Hejabuni | دانشگاه حجاب
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢٧ستاره سهیل با تکان شدید ماشین، از خواب پرید. روبرویش پنجره اتاقش را دید. چند لحظه
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٢٨ ستاره سهیل
عمو کنار خودش جایی باز کرد.
-بیا عمو جون! بشین کنار خودم، برات غذا بکشم.
عفت کمی جابهجا شد. بشقابی را جلوی ستاره گذاشت. چین دامنش را مرتب کرد.
-ای بابا، احمد آقا! مگه بچه است؟ بیا عزیزم، هر چقدر دلت میخواد بکش.
عمو که گرسنگی امانش را بریده بود، تکه نانی را برداشت و داخل خورشت زد و همانطور داغ داغ داخل دهانش گذاشت. بعد، همانطور که دستش را جلوی دهانش تکان میداد، تا شاید بتواند جلوی سوختن زبانش را بگیرد، بریدهبریده گفت: «بهبه! به این میگن قرمهسبزی.»
ستاره خندهاش گرفت.
-عمو، خب یکم طاقت بیارین. عفت جون اول برا عمو بکش.
عفت، پشت چشمی نازک کرد و برای شوهرش برنج کشید.
-دیگه زن خوب، همینه! اگه شوهرش اینجوری غذا رو نبلعه که حقش ادا نمیشه.
هر سه خندیدند، اما خندههای ستاره انگار روکشی توخالی روی قلب تبدار و نگرانش بود.
غذایش را که میخورد، تمام فکرش این بود که چطوری اجازه بیرون رفتن را بگیرد. انگار درونش آتشی به پا شده بود و سرخیاش به صورتش هم سرایت کرده بود. حواسش نبود که در حال بازی با تربچه سرخی است و باقیمانده غذایش را رها کرده.
-عمو! ستاره خوبی؟
ستاره سرش را بالاتر آورد. حس کرد مغزش سوراخ شده و تمام افکارش وسط سفره ریخته است.
نگاه عفت و عمو، خیره به او بود.
-خوبم عمو! عفت جون، دستت طلا. حسابی سیر شدم.
از کنار سفره بلند شد. هنوز تربچه قرمز را مثل توپی در دستانش جابهجا میکرد.
چند قدمی رفت و دوباره برگشت. نمیدانست چگونه، اما بدون فکر کردن برگشت و گفت: «راستی عمو، بعد از کلاس زبان با دوستم قرار دارم. اگه یهکم دیر شد، نگران نشین.»
عمو لیوان دوغ نصفهاش را روی سفره گذاشت و به ستاره نگاه کرد. تسبیح سبزش را که کنار سفره افتاده بود، برداشت و زیر لب، شروع به ذکر گفتن کرد. خبری از نشاط چند دقیقه قبل در صورتش نبود.
نگاه ستاره به چرخش تند تسبیح در دستان عمویش، ثابت مانده بود. قلبش محکم به سینهاش میکوبید.
بعد از چند لحظه سکوت، صدای عمو را شنید. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: «کدوم دوستت؟»
ستاره دستپاچه جواب داد: «مینو.. همون که اومد.. رسوندم خونه.. بچه خوبیه به خدا!»
عفت گوشهایش را به حرفهای آنها سپرد، اما خودش را مشغول جمع کردن سفره کرد.
عمو سرش را خیلی کوتاه تکان داد. سرد و رسمی، فقط گفت: «باشه»
ستاره لبخند پیروزی بر لبانش نقش بست.
-ممنون عمو جون.
داشت به سمت اتاقش برمیگشت که با سوال عمو ایستاد: «چقدر طول میکشه؟»
لبخند روی لبش ماسید، برگشت.
-نمیدونم شاید یه ساعت، شاید دو ساعت...
- قبلاز تاریکی هوا خونه باش!
همزمان با بالا آوردن سرش، خیره به چشمان ستاره این جمله را بر زبان آورد.
لرزهای بر اندامش افتاد و غیر از چشم چیز دیگری بر زبانش نچرخید. به اتاقش برگشت. خودش را روی تخت رها کرد. هندزفری را داخل گوشش گذاشت و چشمانش را بست.
صدای آهنگِ درحال پخش آنقدر بلند بود که اگر کسی کنارش نشسته بود، متوجه میشد که آهنگ غمگینی نیست، اما اشکهای ستاره یکی پساز دیگری روی بالشش میغلتید.
وارد قسمت جستجوی واتساپ شد. اسم مینو را پیدا کرد.
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب
❤️ اینترنت ارزان
1⃣ ایرانسل ۵ گیگ سه ماهه 👈 ۲۵
2⃣ ایرانسل ۱۰ گیگ سه ماهه 👈 ۳۹ تومان
3⃣ همراه اول ۵ گیگ سه ماهه 👈 ۲۵ تومان
4⃣ همراه اول ۱۰ گیگ سه ماهه 👈 ۳۵ تومان
🌸 خرید اینترنت👇
❤️ eitaa.com/joinchat/1409155089C180aa07471
✅ مورد تایید
سلام
⭕️⭕️
میخوایم با یه کار خیلی ساده یه جریان خیلی اثرگذار راه بندازیم
⭕️⭕️
خانومایی که تو مراکز شهرشون رفت و آمد دارن به @Mortagheb پیام بدن.
برای شادی
برای آرامش
part01dameshghfinal64.mp3
11.46M
#دمشق_شهر_عشق1
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود.
📌اثری از فاطمه ولی نژاد
#سوریه
#عبرت
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشگاه حجاب
سلام ⭕️⭕️ میخوایم با یه کار خیلی ساده یه جریان خیلی اثرگذار راه بندازیم ⭕️⭕️ خانومایی که تو مراکز
تا حالا خیلیا از نقاط مختلف کشور پیام دادن...
داریم یه کار کشوری میکنیما
گفته باشم جانمونی
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢٨ ستاره سهیل عمو کنار خودش جایی باز کرد. -بیا عمو جون! بشین کنار خودم، برات غذا بک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٢٩ ستاره سهیل
وارد قسمت جستوجوی واتساپ شد. اسم مینو را پیدا کرد. در شخصیاش نوشت: «سلام»
چند دقیقهای طول کشید تا تیک مشکی پیامش، آبی شد.
نگاهش را به صفحه سبزرنگ واتساپ داد. "مینو در حال نوشتن......"
همیشه وقتی این جمله میدید، انتظاری شیرین وجودش را فرامیگرفت. دوست داشت ساعتها بنشیند و به اینجمله نگاه کند. صدای آمدن پیام، لحظه ای آهنگ را محو کرد.
-سلام عزیز دلم، چی شد، میای؟
با دیدن این جمله، دوباره سیل اشکهایش به راه افتاد. با پشت دست چشمانش را پاک کرد و نوشت: «آره، میام. ولی زود باید برگردم خونه.»
جوابی از طرف مینو نیامد. دلش طاقت نیاورد. دوباره نوشت: «مینو....»
جواب آمد: «جان مینو»
درحال تایپ کردن بود که دوباره پیام آمد. نوشتهاش را پاک کرد.
-راستی ستاره جون، بابت رفتار امروزم واقعا معذرت میخوام. میدونی، یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده فکرم درگیر بود. میخواستم خودمو خالی کنم. بیچاره گربه! خدا ببخشه منو.
ستاره با دیدن این پیام، لبخند امیدوارانهای بر لبانش نشست. کمی خودش را بالا کشید و به تخت تکیه داد. چند بار پیام مینو را خواند.
دوباره پیام رسید.
- نگفتی چهکارم داشتی؟
ستاره کوتاه نوشت: «دلم خیلی گرفته» کنارش یک استیکر بغضآلود گذاشت و ارسال کرد.
چند لحظه هندفری را از گوشش بیرون آورد و خوب گوش داد. صدای تلویزیون را شنید. عمویش را تصور کرد که در حال چای خوردن بعد از ناهار و تماشای اخبار روز است. همزمان، صدای شیر آب و به هم خوردن ظرفها را از آشپزخانه شنید. نفس عمیقی کشید و دوباره به گوشیاش برگشت.
یک پیام خوانده نشده از طرف مینو داشت. با اشتیاق بازش کرد.
-جان دلم! خدا نکنه دلگیر باشی گلم! تلگرام داری؟ اگه داری بیا، چندتا مطلب توپ برات بفرستم، حال دلت عوض بشه. عصر میریم بیرون، کلی حال میکنیم. باشه؟
ستاره با چشمانی مشتاق نوشت: «آره دارم. الان فیلترشکنو روشن میکنم، میام.»
صفحه تلگرامش را باز کرد. سه پیام از طرف مینو داشت. ازروی تخت بلند شد. کنار پنجرهی اتاق رفت. دستش را روی طاقچه گذاشت. خودش را بالا کشید و نشست. زانوانش را بغل کرد. گوشی را سر زانوانش گذاشت و مشغول باز کردن پیامهای مینو شد.
پیامش، عکس یک آئودی مشکی را نشان میداد که در کنار یک خانه لوکس، وسط جنگل پارک شده بود.
«آینده بهت احتیاج داره، اما گذشتهات، نه!»
مینو نوشتهای را هم ضمیمه پیامش کرد.
-میدونی فاصله دیدن این ماشینو سوار شدنش چقدر کوتاهه؟ فقط کافیه باهم باشیم.. میرسونمت به همچنین جایی..
ستاره، جملهها را با صدای نسبتا بلندی خواند و به فکر فرو رفت. گذشته برایش غیر از ابهام و سوال چیز دیگری به جا نگذاشته بود. چیزی که گاهی بخاطرش کابوس میدید. با خواندن این جمله، انگار افکار درهمش غبار روبی شد. برای باز کردن پیام بعدی، اشتیاق بیشتری پیدا کرد.
تصویر دوم دختری، میان چمنزاری در حال قدم زدن بود. کلاهی که بر سرش داشت را با یک دست گرفته بود، تا بادی که موهایش را افشان کرده، آن را از جا نکند.
با دست دیگرش هم، دامن سفید چیندارش را نگه داشته بود. نگاه رو به پایینش، لبخندش را جذابتر کرده بود.
با دیدن این تصویر، تمام ناراحتی چند لحظه پیشش را از یاد برد. زیر نویس زیر عکس را خواند: «هیچگاه اجازه ندهید احساس ناامیدی باعث شود در نهایت، به کمتر از آنچه لیاقت دارید رضایت دهید.»
با خودش فکر کرد:"چقدر ناامیدم! چقدر به این حرفها نیاز داشتم."
متن دیگری به دستش رسید:«انسانهای محافظهکار به هیچجا نمیرسند. آنها در یک نقطه ثابت میمانند. برای پیشرفت باید دل و جرات داشت.»
خواندن این پیامها، دل و جرأت بیشتری به او داد و برای بیرون رفتن با مینو، مصممتر شد.
پیامها یکی پس از دیگری میرسید و ستاره برای پیام بعدی تشنهتر میشد.
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
May 11
1.54M
#مشاوره
سلام علیکم
چیکار کنیم که حرفهای ما برای تبیین و روشنگری حقایق روی دیگران اثر داشته باشه ؟
اینهمه امر به معروف کردیم و اینهمه خواص ما تبین کردن نتیجه این شد .😒
#استاد_بنی_اسدی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓