دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 131ستاره سهیل مینو قهقههای سر داد که باعث شد تعادلش را از دست بدهد، دستش را به دیوا
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
132ستاره سهیل
کمکم همه برای صرف شام به میز رنگارنگی که در حال چشمک زدن بود، میرفتند و برای خودشان و دوستانشان غذا میکشیدند.
با اینکه حرف زدن با محراب، آرامترش کرده بود، اما باز هم صحنه حمل چیزی که نمیدانست چه بو، جلوی چشمانش رژه میرفت و آرام آرام مانند موریانهای ذهن و قلبش را نیش میزد.
نگاهی به اطرافش انداخت، همه خوش بودند و میخندیدند و انگار داشتند لذت میبردند، ولی ستاره هرچه برای لذت بردن تلاش میکرد، ناآرامتر میشد.
صدای خندههای مینو و گیلاد ، یا شاید هم هوغود یا هر اسم دیگری که داشت، بر جوّ سالن حاکم بود.
به خودش که آمد؛ محراب را دید که با شلوار نخودی و لباس سفیدی جلویش ایستاده بود. یکی از بشقابهای در دستش را به طرف ستاره گرفت.
مضطرب لبش را گزید.
-ای وای! زحمتت شد، ممنون.
درون صورتش چیزی بود که ستاره را به وجد میآورد. و آرامش اولین چیزی بود که ستاره آن را تشخيص میداد، انگار که زمان خلق این موجود خدا به آرامش قسم خورده بود وبس!
-کجایی، خانم خانما؟ بهش فکر نکن. چیزی نبود.
ستاره هاج و واج فقط نگاهش کرد، حتما رد نگاههایش را دنبال کرده و ذهنش را هم خوانده بود.
این مرد با چشمانش میخندید و بعد به لبانش هم سرایت میکرد:
-من همینجوری واستم اینجا بنظرت؟ نمیگیری ظرفو ازم؟
از خجالت کمی سرخ شد، دوباره لبش را گزید.
-آهان، نه! ببخشید.
ظرف غذا را که از محراب گرفت، آرام در گوشش نجوا کرد.
-منظورم، دعوای گیلاد و مینو بود! چیز مهمی نبود.
و قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد، دوباره به سمت میز غذا رفت.
چند تکه شنیسل را جدا کرد و در دهانش گذاشت، مانند آدامسی در حال جویدنش بود. با اینکه طعم لذید و کچاپیاش حال و هوایش را عوض کرد، اما بازهم خیلی زود دلشوره، به قلبش نمک میپاشید.
بعد از صرف شام، ستاره با ایما و اشاره به مینو گوشزد کرد که دیرش شده.
پریسا دختری با موهای مایل به صورتی که سعی میکرد خاص بودنش را به رخ همه بکشاند، درحالیکه قارچ سرخشدهی سر چنگالش را میبلعید، سری به نشانه تاسف برای ستاره تکان داد. پریسا، انگار نسخه پیشرفته دلسا بود، لحظهای صورت پریشان چند ساعت قبل دلسا را به یاد آورد، سر معدهاش که سوخت، از خوردن شنیسل کچاپی پشیمان شد.
پریسا با آرنج به پسری که بین او و مینو نشسته بود زد و با چنگالش ستاره را نشانه رفت.
-آدم دلش میسوزه...همچین بچههاییم هست که هنوز... خونوادشون دعواشون میکنن و اونارو با ماشین کنترلی اشتباه میگیرن.
با این حرف، رگ گوشه شقیقشهاش نبض پر سر و صدایی زد و ضربان قلبش دوباره ریتم گرفت.
پسری که مینو او را مصطفی صدا میزد، انگار برای جلب توجه برای پریسای صورتی پوش، چنان قهقههای زد، که آب به گلویش پرید و به سرفه افتاد.
مینو که صورت برافروخته ستاره را دید، چشمکی به پریسا زد و به ستاره قول داد که خیلی زود آماده رفتن میشوند.
خیلی تلاش کرد که قبل از رفتن جوابی به پریسا بدهد اما تیزی زبانش انگار، دهان ستاره را قفل کرده بود، خداحافظی سرد و رسمیِ کوتاهی با همه کرد، تا اینکه به محراب رسید.
خیلی خوشحال شدم که امشب دیدمت.. بابت کارهای کانالم، ممنون!
سعید سری تکان داد و با همان لحن آرام و مردانهاش گفت:
«فایلی که دیروز برام فرستادی، حجمش زیاد بود! تو واتساپ ارسال نمیشه...اوم... امشب یهبار دیگه تو تلگرام برام بفرست، ببینیم چیکار میشه کرد. مطالبو خودم بارگذاری میکنم، یکم باید روشون کار کنم تا جذابتر بنظر بیان. شما امشب خستهاین.»
بعد هم چشمکی تحویلش داد. ستاره از اینکه، یک راز مشترک با محراب پیدا کرده بود، میان آن همه نگرانی، کمی خوشحال شد.
با حرفهای محراب، انگار خون به صورتش دوید و دستپاچه خداحافظی کرد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 132ستاره سهیل کمکم همه برای صرف شام به میز رنگارنگی که در حال چشمک زدن بود،
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
133ستاره سهیل
فضای حاکم بر ماشین، چنان سنگین بود که حتی موسیقی درحال پخش هم از سنگینیاش کم نمیکرد.
مینو ماشین را کنار جدول خیابان پارک کرد و نگاهی بهصورت نگران ستاره انداخت.
-خب، بانوی ویژه! بگو امشب خوش گذشت یا نه؟
ستاره لبخند مصنوعی زد، یاد صحنهای که دیده بود، افتاد. آب دهانش را بهسختی قورت داد.
-خب...خوب بود... آره...ولی تا حالا اینجور جاها شرکت نکردم... یکم جوّش برام سنگین بود.
مینو نیمتنهاش را بهطرف ستاره چرخاند. دستش را زیر چانه ستاره گذاشت.
-عزیزم! معلومه که برات سخته! کمکم عادت میکنی. ناخن شستش را روی گونه ستاره دایرهوار حرکت داد. لحنش کمی آرامتر و مرموزتر شد.
-ستاره! تو انگار از یک قفس آزاد شدی و تازه به آزادی رسیدی... معلومه که نور خورشید آزادی اولِ کار چشمتو میزنه. یه مدت بگذره، خودت مشتاق اینجور جاها میشی.
ستاره با چشمان قهوهایاش که انگار مینو قصد هیپنوتیزمش را داشت، به تأیید، سرش را جنباند.
-خب، خوشگل خانوم! لباست اون پشته، عوض کن، بعدم به سلامت!
ستاره دستپاچه لباسهایش را عوض کرد وآرایشش را با دستمال کمرنگتر کرد.
زمانیکه خواست از ماشین پیاده شود، نگاهش به جعبه کادویی افتاد که برای مینو گرفته بود.
-ای وای! مینو این برای تو بود؛ مثلاً امشب تولدت بودا!
با ذوق جعبهی کادو را از میان دستان ستاره ربود و کادو را باز کرد. نگاهی به نیم ست نقره انداخت و گردنبند را با دهانی باز، جلوی آیینه روی سینهاش انداخت.
-چه خوشگله، ایول! تو پارتی بعدی میندازم گردنم. قربون دوستم برم.
لبخندی از روی رضایت روی لبان ستاره در حال نقش بستن بود که با جملهی بعدی مینو محو شد.
-این دیگه چیه؟
لحن تمسخر در صدایش موج میزد.
-این... یه کتاب عرفانیه... از طرف عمو و زن و عمو.
مینو لبانش را به حالت خاصی درآورد.
-عرفا... ن از دیدگاه... آیتالله بهجت!
و بعد قهقههای سر داد و کتاب را بهشوخی به سر ستاره زد. ستاره مات و مبهوت نگاهش کرد، در ذهنش داشت جواب برای تشکر مینو آماده میکرد که با این برخورد مواجه شد. بعد هم نیم ست را داخل داشبرد انداخت و کتاب را به صندلی عقب پرت کرد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
ماه رجب ۱.mp3
10.41M
💠ویژه ماه رجب
#استاد_فاطمی_نیا(ره)
#استاد_شجاعی
▪️• ورود به ماه رجب
•▪️ درک ماه رجب
▪️• شستشو در نهر رجب
یک شرط دارد ....
بدون متعهد بودن به این شرط، ورود موفق به ماه رجب، و خروج نورانی از ماه رجب، ممکن نیست
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
✍ توییت یک خانم آمریکایی به زنان دنیا
#زن_زندگی_آگاهی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🔔 زنگ تفریح
میخوای چهره واقعی شوهرتو ببینی؟
بهش بگو بیا رانندگی یادم بده 😂
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🎞چرا خداوند خواسته زنان حجاب داشته باشند ؟🌷
حجاب یعنی من مرز و حریم دارم،
هویت ویژه دارم
اسباب بازی نیستم و.....
🌷حجاب هدیه خداوند به زنان باوقار🌷
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
﷽
مطلع شدیم #حجت_الاسلام_راجی در بستر بیماری هستند 😔، خواهش میکنم جهت شفای هرچه سریعتر این سرباز دلسوز و خدوم جنگ نرم اگر براتون امکان داره ۷۰ حمد شفا تلاوت کنید🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#افتخار_کشور
رهبر انقلاب: تربیت اسلامی و انقلابی زن مسلمان، افتخار جمهوری اسلامی است. ما به زنان مسلمان خود افتخار میکنیم.
➕ اگر پدران و مادران شهدا ترسیده بودند...
🟡 @hejabuni 🟡
🌟ستاره های دنبالهداری که تا روز ظهور میدرخشند...
🌃 شب اوّل ماه است. آسمان مدینه امشب از همیشه پُرنورتر است. اما این مهتاب نیست که میتابد! هلالِ ماهِ نو کجا و این همه نور کجا؟
این پنجمین ستارهٔ آسمان ولایت است که روی دستهای سجّاد میدرخشد و نورش زمین و آسمان را روشن کرده.
💫 گنجینهٔ علم خدا آمده تا با شمشیرِ دانش قیام کند و با انحرافات بجنگد. آسمان ولایت از این ستاره ها بسیار دارد، ستارههای دنبالهداری که تا روز ظهور میدرخشند و راه را نشان میدهند.
💐 حلول #ماه_رجب و ولادت #امام_باقر علیه السلام مبارک باد.
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 133ستاره سهیل فضای حاکم بر ماشین، چنان سنگین بود که حتی موسیقی درحال پخش هم
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
134ستاره سهیل
با حرفها و تمسخرهای مینو، حس کسی را داشت که زیر یک تریلی هجده چرخ له شده باشد.
از برخورد کتاب با شیشه ماشین، ارتعاشی ایجاد شد که قلب ستاره را هم به تالاپ و تولوپ بدی انداخت.
با دستانی که میلرزید، کتاب را برداشت. انگار داشت وزنه سنگینی را بلند میکرد.
از شدت خشم دهانش مانند خط باریکی شده بود. کتابی را که از نظر او، مینو به آن آب دهان انداخته بود میان وسایلش جا داد و موقع بستن در به گفتن یک "خداحافظ" کوتاه و شکستخورده بسنده کرد.
عفت با یک سینی چای و دامن چیندار گل سرخش و پیراهن سفیدی وسط هال ایستاده بود.
-سلام! چرا زل زدی به من؟ خوبی؟ خوش گذشت؟ مینو چی پوشیده بود؟
تمام تلاشش را کرد تا اجزای صورتش را وادار به لبخند کند، نا سلامتی از تولد برمیگشت.
-سلام... اوهوم، جاتون خالی... یه لباس گرون.
عفت، میز عسلی را با ساق پایش به طرف همسرش، هل داد و سینی را روی آن گذاشت.
-بهبه ستاره خانم! تولد خوش گذشت؟
شام چی خوردی عمو؟
-ممنون، عموجون! الویه خوردم با کیکو ازین چیزا...
درحالیکه وارد اتاق میشد، نقاب لبخند را دوباره روی اجزای صورتش نشان داد و به عمو گفت که مینو سلام رساند و بابت کادو خیلی تشکر کرد.
مثل همیشه به اتاقش پناه برد و خودش را روی امنترین جای اتاقش انداخت و مدتی بیصدا گریست.
صحنه دیدن دلسا برای دومین بار، آن هم با آن سر و شکل برایش عذابآور بود. دیگر خبری از دلسای پرافاده نبود و جایش را به دختری با ظاهری آشفته داده بود؛ دلسایی که او دیگر نمیشناخت.
در ذهنش مدام صورت نگران و وحشتزده دلسا را با تصویر در قاب پنجره، ربط میداد. از ترس بدنش میلرزید، آنقدر گریه کرد که چشمانش از سوزش زیاد بسته شدند و هقهقش تبدیل به نفسهای آرام شدند.
دو روز از ماجرای مهمانی گذشته بود و ستاره همچنان در دریایی از اضطراب تمام لحظاتش را میگذراند. مدتی را به بهانه مهمان داشتن، از مینو دور مانده بود.
در عوض با محراب، ارتباطش را نه تنها حفظ، حتی بیشتر هم کرده بود. حالش که بد میشد با محراب درددل میکرد و از ترسی که به جانش میافتاد سخن میگفت.
مینو مدام پیام میداد که چرا غیبش زده و در مراسم شکرگزاری شرکت نکرده.
- معلومه کجایی دختر؟ تمام کارها مونده، تو رفتی خوشگذرونی؟
ستاره درحالیکه انگشتانش از عصبانیت میلرزید، تایپ کرد.
-یعنی حق نداریم مهمونی بدیم؟ ببخشید نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم.
مینو که انگار شوکه شده بود با تاخیر جواب داد.
-ای بابا! حالا بیا منو بزن، باشه! فقط زودتر جمعوجور کن و بیا. چون کار زیاد ریخته سرم. درضمن تو مراحل عرفان نباید وقفه بیفته! وگرنه باید از اول شروع کنی، گفتم که نگی نگفتی.
نفس عمیقی کشید و درحالیکه روی تختش نشسته بود، خودش را به عقب روی بالش انداخت. کمی که آرام شد به پهلو خوابیده و نوشت.
-مهمونامون امروز رفتن، فردا میام دانشگاه.
مینو خیلی سریع نوشت:
«چه خبر از گروه؟ خوب پیش میره؟»
-آره تبلیغ گروهو تو اکثر گروههای تلگرامی گذاشتم. درضمن مفتی هم نبود. اَسرا دخترهای که پدر و مادرش معلم بودن، یادته؟ جغرافی میخونه... این خیلی فعاله... ادمین یکی از گروههای واتساپش کردم.
مینو استیکر تشویق فرستاد.
- این مهرهات عالیه! عین خودت میتونه بدرخشه! هرچی میتونی از قشر مذهبی جمع کن.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 134ستاره سهیل با حرفها و تمسخرهای مینو، حس کسی را داشت که زیر یک تریلی هجده
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
135ستاره سهیل
با این حرف مینو، احساس بدی تمام وجودش را گرفت. چینی به ابرویش انداخت و گستاخانه پرسید:
«منظورت چیه؟»
-وای، خدا! یعنی نمیفهمی موضوع به این سادگیو؟
ستاره باز هم دلخور شد، خواست چیزی تایپ کند که جواب مینو سریعتر از چیزی که انتظارش را داشت رسید.
-ببین تحول اینا، مثل بمب میترکه. عین خودت! بعد شماها میشین الگوی بقیه. چرا؟ واضحه! چون از مذهب یا مذهبیا زخم خوردین، پس انگیزه بیشتری برای پیشرفت تو مراحل عرفانو دارین. مثل خودت که همه دارن به پیشرفتت حسودی میکنن.
بعد از خواندن پیام مینو، دلخوری وچین پیشانیاش تبدیل به لبخند کمرنگی روی لبانش شد.
" مینو به چه چیزایی فکر میکنه... اون کجارو میبینه... من کجا رو... جالبه... بقیه بهم حسودی میکنن"
حرف مینو، اثر خودش را گذاشت و شکی که به جانش افتاده بود را محو کرد.
صبح روز بعد، با عجله از خواب بیدار شد و چون زمان کمی برای رسیدن به کلاس داشت، با آژانس راهی دانشگاه شد.
قدمهایش را تندتر برمیداشت تا قبل از آمدن استاد، وقت کافی برای صحبت با مینو درباره جذب دوستان مذهبیاش داشته باشد.
پایش را که داخل کلاس گذاشت، حس عجیبی پیدا کرد. به نظرش رسید دلسا جایش را عوض کرده بود و پشت به او با دوست سلطانی، درس خوان کلاسشان، حرف میزد. نمیدانست دلسا چه حرفی میتواند با او داشته باشد.
دوباره آن حس ناخوشایند دایرهوار را در اطرافش حس کرد. قدمهایش را کوتاهتر برداشت و از ردیف اول به سمت انتهای کلاس گام برداشت، که چیزی از ته قلبش فرو ریخت.
سعی کرد پریشانی حال ناگهانیاش را، در صدایش منعکس نکند.
-خوبی مینو؟
صدایش را پایینتر آورد.
-چرا کلاس یجوریه همه تو خودشونن چی شده؟
نگاهش را به طرف در کلاس چرخاند که آرش را دید و بیشتر متعجب شد. برخلاف همیشه که لبخند، از روی لبهایش نمیافتاد، عصبانی و ناراحت به نظر میرسید.
همانطور که نگاهش به آرش بود، با دست راستش شانه مینو را تکان داد.
- میگم چی شده؟
تازه چیزی در ذهنش جرقه زد. لباس سیاه آرش.
مینو که به نقطهای از ردیف جلو خیره مانده بود، با تکانهای شدید شانهاش، یکدفعه به ستاره خیره شد. نگاهی که ستاره را ترساند. نمیدانست نگاه مینو غمگین بود یا ترسناک، هرچه بود رازی در خودش پنهان داشت.
بعد ناگهان تغییر حالت داد و خودش را از روی دسته صندلی جلو کشید و محکم ستاره را در آغوش کشید. صدای هقهق گریه مینو در گوشش مثل طبل صدا میداد و قلبش را میتکاند.
با گریه او، بقیه بچههای کلاس هم صدایشان بلند شد. هاج و واج سرش را چرخاند، یعنی دلسا هم گریه میکرد؟
سر مینو را که روی شانهاش بود، در آغوش گرفت. همزمان که میگفت:
-بابا به منم بگین...
نگاهش به ردیف جلو افتاد، آن دختر دلسا نبود، بند قلبش پاره شد.
صندلی دلسا مابین دو همکلاسیاش بود و از آن ردیف آخر، داشت گلهای رز سفید و قرمز را میدید که روی صندلی برایش دهنکجی میکردند.
کمی سر مینو را با دستانش عقب داد. صورت گندمگون مینو و چشمان ماشیاش سرخ شده بود.
در صورت ستاره هم علامت سوال بزرگی جا گرفته بود.
-س... ستاره... دل... سا... میگن... مرده...
و بعد مانند فنری که در برود، دستان ستاره شل شد و سر مینو دوباره به اغوشش رها شد؛ مینو که حرف میزد، ارتعاش صدایش از روی مقتعه و قلب ستاره رد شد و رگی در سرش را لرزاند.
-ستاره... ما... خیلی... بد باهاش... رفتار کردیم... خودمو... نمی... بخشم.
تلاش کرد کلمهای به زبان بیاورد، اما چنان شوک شده بود که انگار توانایی تکلّمش را به یک باره از دست داد.
-دل...
زبانش با همان کلمهی دل قفل شد و بقیه حرفش را با زبان اشک ادامه داد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
AUD-20220202-WA0000.mp3
4.12M
🎤بیانات فوقالعاده #استاد_فیاض_بخش در آستانه ورود به ماه رجب، اعمال و مراقبات
💚 شب قدر را با اعمال ماه رجب درک کنید
حتما گوش بدید و منتشر کنید
#ماه_رجب
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚💚💚
💚💚
💚
از روشنی طلعت رخشنده باقر
شد نور علوم نبوی بر همه ظاهر
در اوّل ماه رجب از مشرق اعجاز
گردید عیان ماه تمام از رخ باقر
🌸🌸میلاد پنجمین اختر تابناک امامت و ولایت وحلول ماه رجب برهمگان مبارک🌸🌸
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓