#درخواست_شما👆
لطفا برای دختر ۱۸ سالهای که نسبت به حجاب و بقیه ارزشها، بیاعتقاد شده ، کتاب خوب و مناسبی را معرفی کنید🌱
📚 #معرفی_کتاب #حجاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
پیشنهاد شما👆🌸 #کتاب_حجاب
#پیشنهاد_شما👇
#کتاب_حجاب
📚 کتاب چرا با حجاب شدم
🔰 صدو ده دلیل برای انتخاب حجاب اسلامی به قلم محمد رحمتی شهرضا
با نگاهی به فلسفه حجاب شهید مطهری نگاشته شده وانگیزه و دلایل انتخاب پوشش اسلامی را از زبان دختری که زمانی بی حجاب بود بیان می کند.
انتخاب حجاب برای این دختر انتخابی آگاهانه بوده که اکنون به دفاعی عاقلانه از محجبه شدن انجامیده .
🌼 @hejabuni
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 135ستاره سهیل با این حرف مینو، احساس بدی تمام وجودش را گرفت. چینی به ابرویش
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
ستاره سهیل136
کلاسهای آن روز را فقط جسمش روی صندلی بود. هر کلاسی که برگزار میشد اول و انتهایش را به یاد دلسا بودند و سیل اشک از چشمان دانشجویان به چشمان استاد هم سرایت میکرد. حتی اساتید با شنیدن این خبر میلی به تدریس نداشتند.
افکار مشوش در حال پروازش با نشستن و زل زدن به تخته سفید خط خطی روبهرویش، جور در نمیآمد و حکم شکنجه را برایش داشت.
ساکتترین و غمگینترین کلاس درسها را آن روز تجربه کرد. کلاسی که انگار گرد مرگ و سردی روی آن پاشیده باشند.
وارد یکی از کلاسها که شد، همانجا میخکوب شد، تصویر دعوایش با دلسا مدام جلوی چشمش رژه میرفت... بنظرش آمد آن روز برای چه چیز بیارزشی موهایش را کشیده بود، پایش را لگد کرده بود، موهایش... پاهایش... او الان کجا بود؟
دلش میخواست هرچه آینه داشت به دست دلسا تکه تکه میشد. دلش میخواست باز هم طعم تنفر از او را بچشد. اما انگار تنها حسی که آن لحظه داشت، در دلسوزی و دوست داشتن خلاصه میشد. به نظرش آمد تنفری که منشأش زنده بودن باشد، از دوست داشتن یک مرده، هزار بار باارزشتر بود.
برای نشستن روی صندلیاش که گام برمیداشت، یاد آخرین تصویری افتاد که از او در خاطرش ثبت شده بود. در حیاط خانه، آن شبِ میهمانی، چهرهی مضطرب و نگرانش و صحنهی ترسناک پشت پنجره در ذهنش با هم همراهی میکزدند. لرزی از نوک پا، تا فرق سرش به جانش افتاد. سرش را از فکری که آن لحظه سراغش آمد تکاند.
مسیر دانشگاه تا خانه را با پاهایی سست قدم برمیداشت و با طعنه رهگذران، تعادلش به هم میریخت. عینک آفتابیاش را هم بهانهای کرده بود، برای اشک ریختن.
حس بدی که این چند روز از آن فرار میکرد، با تمام قوا به قلبش هجوم آورده بود، به حدی که بدون هیچ ملاحظهای خودش را در آغوش عفت انداخت و زار زد.
-عفت! عفت! دارم... دارم... دیوونه میشم... دوست صمیمی نبود... حتی دوستمم نبود، دشمنم بود، ولی نمیخواستم بمیره... بخدا نمیخواستم... کاش باهاش مهربون بودم... کاش برمیگشت... تو چطوری مرگ داییتو تحمل کردی؟... الان حالتو میفهمم... حق داشتی... قلبم داره کنده میشه...
بغض راه گلویش را بست و تنها اشک بود که به زبان خودش سخنها میگفت. عفت هم انگار تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمان نم دارش را بهصورت سرخ و خیس ستاره داد.
-عزیزم... اینطوری نکن با خودت... خدا بیامرزش... هرکسی یه تقدیری داره.
و بعد دستش را از روی مقنعه به سر ستاره کشید تا آرامش کند.
آن شب ستاره تا صبح، در تب سوخت و هذیان گفت و عمو بالای سرش مانند پدر نداشتهاش، پاشویهاش میکرد.
کنار آمدن با مرگ دلسا بیشاز آنچه که فکرش را میکرد، برایش دردناک بود. دلش میخواست با کسی حرف بزند و آرام شود ولی تنها کسی که در این شرایط به یادش میافتاد، فرشته بود. فرشتهای که فقط زمان گرفتاری از او یاد میکرد. روی پیام دادن به او را نداشت چون چندین بار در تلگرام برایش پیام گذاشته بود؛ اما ستاره فقط پیامها را خوانده بود، بدون هیچ جوابی!
میدانست اگر در این شرایط پیام بدهد، پررویی محض بود؛ اما چارهای نداشت یا شاید هم پناهی نداشت! وارد صفحه فرشته شد، دستش روی صفحه خالی پیام دل دل میکرد، نگاهی به پروفایلش انداخت. تصویر یک پارک زیبا در پاییز بود برگهای زرد و سرخی که زیر نیمکت خالی ریخته شده و بودند و شکوه پاییز را به نمایش میگذاشت. بالاخره تصميمش را گرفت.
-سلام فرشته جان خوبی؟ ببخشید این چند وقت خیلی درگیر بودم، نتونستم جواب بدم. هنوز کتابخونه میری؟
در دلش آرزو کرد فرشته بگوید همین الان کتابخانه است، انگشت شستش را روی صفحه گوشی کشید و تمیزش کرد، انگار که با این کار جواب زودتر بیاید.
از فرستادن پیام، چند ساعتی گذشته بود؛ اما انگار فرشته آنلاین نبود. با اینکه ناامیدی قلبش را میفشرد، سعی کرد با دیدن چند فیلم خودش را آرام کند. اما درست در حساسترین جای فیلم حواسش به کلی پرت میشد.
روز بعد وقتی سر کوچه ایستاده بود، تا مینو دنبالش بیاید جواب پیام فرشته هم رسید.
-سلام خوبی؟ حق داری ستاره جون! منم این روزل خیلی درگیر زندگی شدم. نرسیدم بهت پیام بدم و جویای احوالت بشم. خارج شهرم ولی تا چند روز دیگه برمیگردم، دوست دارم همدیگه رو ببینیم.
ستاره در جواب فرشته، استیکر گل فرستاد و سوار ماشین مینو شد.
-چطوری؟ بنظر خوب نمیای!
ادامه 136👇
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان ستاره سهیل136 کلاسهای آن روز را فقط جسمش روی صندلی بود. هر کلاسی که برگزار
(ادامه ١٣۶)ستاره سهیل
ستاره نگاهی به صورت آفتاب سوخته مینو انداخت.
-تو که خودت از من بدتری.
وبعد به بیرون پنجره زل زد.
-معلومه وقتی شما ناز دارین و میری خوشگذرونی، تمام کارا میفته گردن منِ بیچاره... آخرشم ستاره میشه بانوی ویژه، منم میشم خاک بر سر!
ستاره از لحن کنایهدار مینو ناراحت شد. چینی به بینیاش انداخت.
-بوی چیه؟
صورتش را نزدیک لباسهای مینو برد.
-لباسات بوی دود میده، حداقل یه ادکلن بزن به خودت.
-بله تمام خر حمالیا افتاده گردن خودن، راننده خانمم شدم، ایراد بگیرن بو میدی
... فلانی... خيره سرم، رفتم شعار نویسی... ولی مطمئنم به زودی مزد دستمو میگیرم... یه خبرایی تو راهه... داریم بالاخره بهش نزدیک میشیم... اون ادکلنو بده من از تو داشبورد.
ستاره ادلکن را به دست مینو داد.
-شعار نویسی؟ بنظرت فایده داره؟
-گیلاد میگه هرکاری که یه قدم مارو به اون سرزمین موعود مون نزدیک کنه فایده داره، حتی اگر یه فحش ساده باشه.. اتفاقا تو فیلمایی که گیلاد فرستاده، یکی از کارای مهمیه که مردمو آماده قیام میکنه همینه... خیلی به سرنگونی این رژیم نمونده... بعدشم ما به عشق و حالمون میرسیم... همون عکسایی که برات فرستادم... گیلاد میگه دقیقا خونه و ماشینی که برامون تو پاریس درنظر داره، عین همون عکساست... فقط چند قدم مونده..
ستاره با اینکه برای رفتن به پاریس به وجد آمده بود ولی ته دلش انگار حفرهای سیاه و عمیق ایجاد شده بود که با مرگ دلسا هرثانیه به آن حفره نزدیک و نزدیکتر میشد.
دلش نمیخواست نظر خاصی بدهد.
-خب الان کجا میریم؟
-امروز جلسه داریم ولی اول یه سر به محراب بزنیم... ببینم عکسا رو آماده کرده یا نه.
-محراب کجاست؟
-جدیدا اومده پیش حامد اینا، اونجا مشغوله.
ستاره اوهومی کرد و مشتاقانه منتظر بود دوباره محراب را ملاقات کند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🌾سلام و نور🌾
🌸 خوانندگان عزیز
رمان ستاره سهیل🌸
از اینکه تا اینجا با رمان ستاره سهیل مارو همراهی کردین کمال تشکر رو داریم...
📌لطفا نظرات، انتقادات، پیشنهادات خودتون رو برای ما بفرستید و در نظرسنجی "بنظر شما داستان چجوری تموم میشه؟ " شرکت کنید.
ممنون از همراهی شما🌱
(طوبی)
@tooba_banoo
#گزارش
#بینالملل
♨️ارقام دفتر آمار ملی نشان می دهد سال ۲۰۲۱ تعداد فرزندان خارج از ازدواج آن بیشتر بود
💑نرخ ازدواج از دهه ی ۱۹۷۰ به طور پیوسته در حال کاهش است.دکتر مکس بلومبرگ عضو رسمی انجمن روانشناسی بریتانیا ادعا می کند ازدواج ارزش کمی دارد و اغلب با هزینه هایی همراه است
😔شادی رو به کاهش بوده است. این عمدتاً به این دلیل است که مردم سختتر تلاش میکنند تا سرپا بمانند و کسانی که سخت کار میکنند، زمانی برای روابط مناسب ندارند.
🔻همچنین فشار زیادی برای کسب یک مبلغ مشخص و نگاه خاص وجود دارد. اعتماد به نفس زنان جوان به ویژه توسط رسانه های اجتماعی ضربه خورده است، در حالی که ارتباطات آنلاین به اندازه ارتباطات آفلاین شادی نمی آورد.
📌این هم اون مسیر خوشبختی ای که غرب برای مردمانش به ارمغان آورده
🌐منبع:https://www.dailymail.co.uk/femail/article-11657347/Femail-asks-expert-marriage-decline.html
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
لباس پوشیدن ما به کسی مربوط نیست!!.mp3
3.03M
📄 موضوع: آیا پوشش من فقط به خودم مربوط است؟
🎙 حجت الاسلام و المسلمین ساری
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
هدایت شده از ..:: ایرانیوم ::..
📜 تصویرسازی
🌷 رهبرم غیرتش علی وار است
اثر هنرمند: محسن فرجی
#رهبر_من
#خامنه_ای_عزیز
#قائدنا
#my_leader
✅ آثار هنرمندان #برای_ایران قوی و سربلند
...:::در معرض تشعشع ایرانیوم باشید:::...
https://eitaa.com/joinchat/3966697678C91c46872d9
دانشگاه حجاب
🌾سلام و نور🌾 🌸 خوانندگان عزیز رمان ستاره سهیل🌸 از اینکه تا اینجا با رمان ستاره سهیل مارو همراهی کر
حدس شما برای پایان رمانمون👆☺️
🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید این دختر چقدر شگفتزده هست و هِی میگه الحمدلله
بیش از سه ماهه که مسلمان شدم و میخوام بگم با اسلام، زندگیم چه تغییراتی کرده ...
📆 ۱۴۰۱
#بینالمللی
#فرهنگی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓