دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم(پاسخ به شبهه) 🔆متن شبهه: "ﻗﺘﻞ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ... ﻭﻟﯽ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﻭ ﮐﻔﺎﺭ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
🔴به روز باشیم(پاسخ به شبهه)
🔆 متن شبهه :
" امامزاده ها از کجا امدند؟؟
امامزاده به کسانی اطلاق میشود که از نسل امامان شیعه باشند... در زمان یورش اعراب به ایران انها به مناطق زیادی حمله کردن و نواحی گسترده ای از ایران را ویران کردند و به خاک و خون کشیدند... بخصوص در نواحی گیلان و مازندران ایرانیان مقاومت جانانه ای کردند... جنگ تا مدت زیادی ادامه داشت تا قسمت های ماورا النهر و خراسان که در این بین از هر دو طرف کشته می شدند... جالب اینجاست هر گاه از لشگر اعراب فرمانده یا فرماندهانی کشته میشدن اعراب برای انها مقبره ای میساختن و طبق رسوم اعراب جاهلیت ان مکان را مقدس میشمردن و بعد از فتح منطقه به ایرانیان تحمیل میکردند و چون به اسم اسلام وارد خاک ایران شده بودن این قبور را قبور صحابه ی رسول الله تفهیم میکردن و ایرانیان را مجبور میکردند که این قبور را مورد عزت و احترام قرار بدهند... دقیقا از این زمان بنیان امامزاده و امامزاده سازی در ایران شروع شد... برای مثال:در کجور حوالی مازندران قبر "مسلم باحلی"
هستش که این شخص یکی از فرماندهان لشگر اعراب بود که در سراسر مازندران کشتار بی رحمانه ای از ایرانیان رو به اسم خودش ثبت کرده تو تاریخ و در طی حمله به گیلان کشته شد که در منطقه ی کجور مازندران دفن شد و امروزه تعداد زیادی از ایرانیان به زیارت قبر این شخص رفته و از او طلب حاجت و نیاز میکنند... << نفهمی بد دردیست >> منبع: -تاریخ اجتماعی ایران -تاریخ پس از اسلام نوشته ی استاد مشکور -تاریخ طبری -بهرام چوبینه:پژوهشگر تاریخ اجتماعی ایران "
🔆پاسخ شبهه:
"امامزاده ها از کجا آمدند؟!!" :
1⃣ امامزادگان تنها بدلیل نسبتشان با ائمه اطهار(ع) احترام نمی شوند، بلکه معنویات، صفات برجسته و کرامات زمان حیات یا پس از مرگ این بزرگواران، دلیل اصلی این ارادت است.
2⃣ ایران بارها مورد هجوم ملتهای مختلف قرار گرفته و اگر بنا بود کشتگان مهاجمین احترام شوند، باید زیارتگاههای مختلفی از یونانیان، مغولان، افغانها، انگلیسیها و... داشته باشیم!
3⃣ ارادت و احترام مقوله ای قلبی و باطنیست که تابع زور نیست. اگر مردم اجبارا به تکریم سادات پرداخته بودند، پس باید در اولین فرصت به تخریب بارگاهشان می پرداختند، نه اینکه پس از هزار سال بر ارادتشان افزوده گردد!
4⃣ معرفی کارگزاران بنی امیه بعنوان صحابه پیامبر(ص) عوامفریبی بوده، اما بنا به اعتراف شبهه، امامزادگان فرزندان امامان هستند نه صحابه پیامبر(ص)! امروزه مقابر فاقد اصالت شناسایی شده و در مجموعه امامزادگان قرار ندارند.
5⃣ امامزادگان، کشتگان فتوحات مسلمانان نیستند! سادات علوی پس از فتح ایران و در چند مرحله وارد کشورمان شدند و هیچ یک در لشکرکشیهای حکام وقت شرکت نداشتند! دلیل اصلی حضور ایشان در ایران، ارادت شیعیان ایران نسبت به ائمه(ع) و خاندانشان بود.
http://www.yjc.ir/fa/news/4611001
6⃣ تمام امامزادگان موجود، بر اساس اسناد و معیارهای مختلف تاریخی، توسط سازمان اوقاف ثبت شده و دارای شناسنامه و شجره نامه مشخص می باشند. این سازمان از احداث بقعه های جدید بدون اعتبار جلوگیری می کند .
http://shayeaat.ir/post/367
7⃣ مقبره ادعا شده در شبهه، امامزاده نبوده و متعلق به مسلم باهلی نیست! بلکه قبر پسر او یعنی قتیبه بن مسلم باهلی، از کارگزاران امویان می باشد. در بانک جامع امام زادگان و بقاع متبرکه ایران نیز نام این مقبره وجود ندارد.
http://emamzadegan.ir/emamzadehbank/
8⃣ قتیبه به طبرستان نرفت بلکه فاتح نواحی شمال شرق ایران بود و به آمل در ایالت خراسان بزرگ تردد داشت که با آمل طبرستان تفاوت دارد! او در شورش سپاهیان خود کشته شد و در رباط سرهنگ واقع در استان خراسان رضوی دفن شد.
http://yon.ir/Ghotaibe
9⃣ خدشه در بقاع متبرکه مورد احترام که ملجاء مردم و دارای سابقه تاریخی هستند، جهت کمرنگ کردن اعتقادات و ایجاد شبهه انجام می شود . مقایسه یک مقبره شاهانه غیرمرتبط وبدون اقبال عمومی، با بیش از 10 هزار امامزاده معتبر و شناسنامه دار، نشان سوء نیت نویسنده است.
🏴@hejabuni|دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هشتم 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب #آمرلی، از سرمای ترس میلرزی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریههای کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
💠 عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی #مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :«نرجس! حیدر با تو کار داره.»
💠 شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :«چرا گوشیت خاموشه؟»
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :«نمیدونم...» و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :«فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم #تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.»
💠 اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :«فقط زودتر بیا!» و او وحشتم را بهخوبی حس کرده و دستش به صورتم نمیرسید که با نرمی لحنش نوازشم کرد :«امشب رو تحمل کن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!»
خاطرش بهقدری عزیز بود که از وحشت حمله #داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس #تهدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت.
💠 تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند.
اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلاً میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به #آمرلی بیاورد.
💠 ساعتی تا سحر نمانده و حیدر بهجای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر!
عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد :«نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخهای عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد.
💠 تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :«میترسم دیگه نتونه برگرده!»
وقتی قلب عمو اینطور میترسید، دل #عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم.
💠 نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :«جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست :«حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟»
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد :«شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!»
💠 فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی #عاشقانه تشر زد :«گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟»
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیباییام را شکست که با بیقراری #شکایت کردم :«داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!»
💠 از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بیخبر از تپشهای قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من #اسیر داعشیها بشم خودمو میکُشم حیدر!»
بهنظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفسهایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود :«حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!»
💠 قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمیآمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد.
در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمیآمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
May 11
دانشگاه حجاب
🌻#زنان نقش موثری درتحقق انقلاب جهانی امام زمان عج و دولت کریمه #مهدوی دارند که روایات زیر بر این گف
🌻نقش وجایگاه زنان درحکومت امام زمان عج
قسمت دوم:
❇️صیانه، بانوی شایسته حکومت مهدوی
«صیانه ماشطه»، آرایشگر دختر فرعون و همسر حزقیل (مردی که در قرآن کریم، از او به عنوان «مؤمن آل فرعون» یاد شده) بود. [1]
♻️این بانو، در ثبات ایمان و صبر و تحمل، کاری کرد که مانند آن در تاریخ کمتر دیده شده است.
🔰در کتاب «خصائص الفاطمیه» روایت شده که در دولت حقّه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
✳️ سیزده زن برای معالجه مجروحان، به دنیا رجعت میکنند که یکی از آنها صیانه ماشطه است.
◀️در اینجا به گوشه ای از زندگی این بانوی بزرگوار اشاره میکنیم:
روزی صیانه مشغول آرایش و شانه کردن موی دختر فرعون بود.
ناگاه شانه از دستش افتادخم شد و هنگام برداشتن آن گفت: «بسم الله».
دختر فرعون به او گفت: «آیا پدر مرا میگویی؟ »🤔
صیانه گفت: «خیر، بلکه کسی را میگویم که پروردگار من و پروردگار تو و پدر توست». دختر فرعون گفت: «حتماً این حرف تو را به پدرم خواهم گفت». صیانه هم گفت: «بگو، من هیچ ترسی ندارم».
دختر فرعون این جریان را به اطلاع پدرش رساند. آتش خشم فرعون شعله کشید و دستور داد تا صیانه و فرزندانش را حاضر کنند.
ادامه دارد.....
🔰برگرفته ازکتاب بایسته های زنان منتظر
----------
[1]: و وَقَالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ... ؛ (مؤمنون (۲۳_۲۸)
#تولیدی_کامل
#جمعه_های_انتظار | #زنان_مهدوی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
8 خصلت خوب بندگان خدا
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✨#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
💓| اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُقَدَّمُ الْمَأْمُولُ
💓| سلام بر تو اي پيش نهاده آرزو شده...
#تولیدی | #استوری | #جمعه
🌸@hejabuni|دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم(پاسخ به شبهه) 🔆 متن شبهه : " امامزاده ها از کجا امدند؟؟ امامزاده به کسانی اطلاق م
🔴به روز باشیم
از جمله دلایلی که طبقه متوسط در ایران فاقد بصیرت سیاسی است اینست که منبع اصلی خبری آنها بیبیسی است که بصورت زیرکانهای بینندگان خود را تحمیق سیاسی میکند.
امیرعبدالهیان در مصاحبه ۹۰ دقیقه خود با صدا و سیما گفت که کره قول دادهاند که پول ایران را پس دهند و اگر ندهند بانک مرکزی طبق روشهایی که در قرارداد بین کره و ایران پیش بینی شده از طریق قانونی عمل خواهد کرد.
همچنین افزود که به نظر او کره ای ها به قول خود احتمالا عمل نخواهند کرد.
این تیتر بی بی سی را یکی از دوستان طبقه متوسط برایم فرستاد. متاسفانه او این تیتر را واقعا باور کرده بود!
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
28.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️ 4⃣
🌼خیاطی آسون بدون الگو🌼
🧕یکی از راههای علاقه مندکردن دخترای نوجوون به حجاب اینه که واسهشون از این روسریهای چین چینی جذاب با ساق ست چین چینی زیبا بدوزید 😍😍
#آموزش_خیاطی | #خیاطی
#آموزش_روسری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نهم 💠 برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.
عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را میپوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد.
💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت میکرد، از دیشب قطرهای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم.
درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت.
💠 بین هوش و بیهوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم میشنیدم تا لحظهای که نور خورشید به پلکهایم تابید و بیدارم کرد.
میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراریاش بادم میزد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمیآمد دیشب کِی خوابیدم که صدای #انفجار نیمهشب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد.
💠 سراسیمه روی تشک نیمخیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق میچرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید.
چشمان مهربانش، خندههای شیرینش و از همه سختتر سکوت #مظلومانه آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بیرحمانه به زخمهایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم میخواستم.
💠 قلبم بهقدری با بیقراری میتپید که دیگر وحشت #داعش و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم بهجای اشک خون میبارید!
از حیاط همهمهای به گوشم میرسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. بهسختی پیکرم را از زمین کندم و با قدمهایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم.
💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران!
کنار حیاط کیسههای بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایهها بودند، همچنان جعبههای دیگری میآوردند و مشخص بود برای شرایط #جنگی آذوقه انبار میکنند.
💠 سردستهشان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف میرفت، دستور میداد و اثری از غم در چهرهاش نبود.
دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکهای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زنعمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟»
💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زنعمو هم آرامتر از دیشب به رویم لبخند میزند. وقتی دید صورتم را با اشک شستهام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفتهام برگردد که ناباورانه خندیدم و بهخدا هنوز اشک از چشمانم میبارید؛ فقط اینبار اشک شوق!
دیگر کلمات زنعمو را یکی درمیان میشنیدم و فقط میخواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت.
💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمیتوانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خندهاش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پسفردا شب عروسیمونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو میرسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟»
صدایش قطع و وصل میشد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشینشون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبالشون.»
💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده #مقاوم باشی تا برگردم!»
انگار اخبار #آمرلی به گوشش رسیده بود و دیگر نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!»
💠 با هر کلمهای که میگفت، تپش قلبم شدیدتر میشد و او عاشقانه به فدایم رفت :«بهخدا دیشب وقتی گفتی خودتو میکُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!»
گوشم به #عاشقانههای حیدر بود و چشمم بیصدا میبارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمیتونه از سمت #تکریت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️ 4⃣ 🌼خیاطی آسون بدون الگو🌼 🧕یکی از راههای علاقه مندکردن دخترای نوجوون ب
سلام سلام دوستای عزیز 🌹❤️
اینجانب #ف_پناهنده، یک دونه از ادمینای دانشگاه حجاب میباشم 😊
💝شروع ماه ربیع مبارکها باشه💝
مزاحم شدم دوتا مطلبو بگم 🙃
1️⃣ اگه آموزشای #خیاطی جمعهمون بدردتون خورده و چیزی دوختید حتما عکسش رو برامون بفرستید 🤩تا انرژی بگیریم✌️
(دوست گلم☝️نگو من خیاطی بلد نیستم✂️
تو میتونی💪منِ #ف_پناهنده دارم بهت میگم 😎🦋)
اگرم خیاطید که دیگه هیچی 🤩
زود بفرستید که به اسم خودتون تو کانال منتشر کنیم
میدونید دیگه: بعضیا دلیل بدپوششیشون اینه که تو بازار، لباس پوشیده خوب پیدا نمیکنن 🙁
خلاصه که خیاطای گل گلاب ؛ هنرتون رو به ماهم یاد بدین ؛باقیات صالحات بشه براتون🤗
2️⃣دومین مطلب اینکه ایده ها و پیشنهاداتتون برای بهترتر! شدن و جذابتر شدن کانال خودتون ؛رو حتما حتما حتما بهمون انتقال بدید
مشتاقانه میشنویم😇
🆔 @Panahande
خیلی عزیزید 🌟❤️
🌛شبتون خوش🌜
۱۴ اوت، ۲۱.۱۶.aac
2.36M
دانشگاه حجاب
#حجاب_آمریکایی #عمامه_امامحسن_یا_معاویه #قسمت_هفتم صبر داشته باشه دختر خوب تا بگم😏 به نظر من شما
#حجاب_آمریکایی
#روح_جان_عشق_چادر
#قسمت_آخر🔚
_اوووووه کدوم حق الله چه خبره چرا اینطوری بزرگش میکنی؟!...😔
_مگه نشنیدی که پیامبر ص فرمودن💛
🌼خدا با ناراحتی و خشم 🌸حضرت فاطمه (سلام الله علیها)🌸ناراحت و خشمگین و با خوشنودی ایشان خوشنود می شود...
بعد فکرش رو بکن...🤔
تو فضای مجازی پر شده از این جملات کلیشه و کاملا اشتباه اما از نظر مردم منطقی و حرف حق...
مثلا:
عکس یه دختر بی حجاب رو میذارن بدون آرایش با یه دختر چادری که نگم برات از حیا و حجاب فقط چادرش رو داره...زیرشم می نویسن
بی حجاب بودن بهتر از زیر یه تیکه پارچه سیاه قایم شدن است...😵
یا می نویسن...
بی حجاب باشی دورو نباشی...😶
دل باید پاک باشد والا شهر از دختر های چادری با آرایش پر است...😑😖
میدونی اینا تو ذهن دخترای نوجوون چقدر شبهه ایجاد میکنه...😣😥
میدونی چقدر حرف پشت یادگار دختر رسول خدا در میاد...
بعد فکر میکنی حضرت زهرا ناراحت نمیشن؟😩
حجاب ایشون و دختر عزیزشون و باقی زنان اهلبیت حجاب ساده و بیآلایشه...🌷
نه چادر با ست زردقناری...⚠️
نه چادر با کفش پاشنه بلندو جوراب نازک...👠
نه چادر با انگشتر و دستنبد نمایان و ناخن بلند با یه لاک ملیح ...
(واقعا بغض گلوم رو گرفته بود چه سخت بود تفسیر موضوعی که خودش مفسر هزاران موضوع و داستانه)
پشت این چادر هزار تا عقیده و فکر و ارزش خوابیده😇
تار و پود این پارچه سیاه با قطره قطره خون 🥀و بند بند وجود شیر بچه های انقلاب ؛ تازه داماد های شهید🌹 و پیرمرد های شصت هفتاد ساله تنیده شده✨
این یه تیکه پارچه نیست...این هزار تا خاطره و رشادت و شهامته✊
ارزش داره...قیمت داره...روح داره؛ جون داره....
با روحش همه چیز رو لمس کرده...خاک و آتش و تازیانه🔥به جون خریده تا حفظ آبرو کنه⛅️
کوچه های مدینه...خرابه شام...قصر ابن زیاد...
همه اینها رو دیده...
_کلیشه ای و ادبی حرف زدن رو تموم کنین⛔️
(دیگه جوش آوردم و واقعا تحمل کردن برام دشوار بود😤)
_کلیشه چیه؟
اصلا حرف های من رو میفهمی؟
اصلا میدونی چادر چیه؟
میفهمی داری چه کار بزرگی میکنی که به سر میذاری و چه کار وحشتناکی میکنی اشتباه جلوهش میدی؟
در جوابم نگاهش را به چمن های خیس خورده گره زد و سکوت و سکوت😴
آسمان کم کم رو به سیاهی میرفت و غروب دلگیر پاییز شروع میشد...🍂
اصلا زمان و مکان رو فراموش کرده بودم...
باید قبل از غروب به خونه می رسیدم...
چندین دقیقه جنجال لحظات پیش در سکوت پارک پنهان شد...🌘اما این سکوت خودش مملوء بود از حرف و جملاتی که هم می تونست پلی باشد برای پیشرفت معنوی این دختر هم چاهی عمیق برای سقوط...
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
✌️حمایت همکلاسی ها از دختر #محجبه در نیو مکزیکو
🔻دانش آموز محجبه کلاس هفتم در مدرسه بخاطر حجابش مورد تمسخر و اذیت قرار می گیره و یکی از پسرها قصد داشته روسریش رو دربیاره
🔻این دانش آموز بعد از این اتفاق احساس تنهایی می کنه و در گوشه ای گریه می کرده که معلمش میاد پیشش و دلداری میده بهش و ازش میخواد به مشاور مدرسه مراجعه کنه
🔻مشاور از شنیدن اتفاقی که برای این دختر افتاده به شدت متاثر میشه و بهش کمک می کنه تا مشکلش برطرف بشه
🔻خانم مشاور اعتقاد داره مسئله خشونت در مدرسه که معمولا توسط پسرها انجام میشه باید جدی گرفته بشه و به سادگی ازش نگذرن
🔻خانم مشاور و معلم با همکلاسی های این دختر صحبت می کنن و همکلاسی هاش تصمیم می گیرن ازش حمایت کنن و تنها نگذارنش.بخاطر همین در مسیر حیات مدرسه تا کلاس اسکورتش می کنن تا کسی اذیتش نکنه
🔻این دو معلم که از این اقدام بچه ها خیلی خوشحال شدن تصاویر و فیلم های این حمایت رو به اشتراک میذارن و می نویسن ما همه یکی هستیم
🌐منبع:https://www.usatoday.com/story/news/nation/2021/10/08/new-mexico-school-student-bullied-hijab-islamophobia/6053880001/
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دهم 💠 عباس و عمو با هم از پلههای ایوان پایین دویدند و زنعمو روی ایوان خ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓