#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_نهم
به روایت حانیه..... .
مامان:حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه.
داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.
مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه.
یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا .
میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب.
فاطمه: چته دیونه؟ عه
_ عه خب ترسیدم.
فاطمه: چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟
_ چه خبری؟
فاطمه: چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه.
_ مسخره
فاطمه: نه جدا.
واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق.
_ خب. قول بده به کسی نگی.
فاطمه: همین الان میرم میگم.
_ عه توام.
کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست.
فاطمه: خب؟
_ خب به جمالت بالام جان.
فاطمه: این چیش بده؟
_ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام.
با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی.
با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال.
بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی.
مامان: بیا این چایی ها رو ببر.
_ نه.
مامان: چی نه؟
_ من نمیبرم.
مامان : حرف نزن بدو.
بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون
امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت. منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین.
فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم. چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم.......
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه نمونه غیرتمند🙃
آقا ما یه پراید داشایم ، خیلی داغون ، یه روز هم مثل همیشه اینقدر غر غر کرد که خاموش شد🤯
مجبور شدیم هول اش بدیم 🚘
خلاصه من و مامانم با چادر شروع کردیم به هول دادن توی خیابون ...
که یهو یه ماشین خفن نزدیک شد،
گفتم الان به ماشین ما میخنده
اما دیدم وایساد و
یه آقای مشتی اومد پایین ، کمک کرد تا ماشین بابام روشن بشه...
بعدم بدون هیچ حرفی سوار شد و رفت
خواستم بگم :
غیرت میتونه این شکلی باشه 🙃
نه اون تندروی هایی که شما اسمش رو میذارین غیرت🤐
#تولیدی_کامل | #غیرت
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
38.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 فلسفه حجاب ۱ یا حکمتها و آثار حجاب
(بخش اول)
✅ آیا برای انجام هر کاری فلسفه آن را باید بدانیم ؟
🎤حجه الاسلام مختاری
#تصویری #فلسفه_حجاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
‹امروزهبایدخانمها . . .🌱
-
-
-وظایف خانمها در عرصه اجتماع، از نظر امام خمینے (ره)😌✌️🏻
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ❌ شبهه اگر مرد مسلمانی بخواهد به دختر باکره ای تجاوز کند و دختر از خودش دفاع کند و مر
🔴به روز باشیم
«کاترین شکدم» به بیبیسی: نه جاسوس بودم، نه با مقامات ایرانی رابطه داشتم، نه به اسناد دسترسی داشتم
🔹«کاترین پرز شکدم» که این روزها به واسطه عملیات روانی یک کانال احمدینژادی نامش بر سر زبانها افتاده، در گفتوگویی با بیبیسی فارسی گفت: نه جاسوس بودم و نه با کسی از مقامات ایرانی رابطهای داشتم.
🔹او گفت که این مطالب را او هم در فضای اینترنت دیده ولی آنها را بیش از آنکه علیه خود بداند توهین به مقامات ایرانی تصور میکند.
🔹کاترین شکدم اظهار داشت: برخلاف آنچه گفته میشود به هیچ اسنادی در ایران دسترسی نداشتهام و آنکه در انتهای مطلبم در تایمز اسراییل نوشتهام که ایران به دنبال سلاح اتمی است صرفاً برداشت شخصیام است که میتواند کسی بپذیرد یا نپذیرد. اما برای این حرفم نه به سندی دسترسی داشتهام و نه با کسی صحبت کردهام.
🔹شکدم گفت تمام آنچه در اینباره دیدهام همان مطالب آشکار روی اینترنت بود است.
🔹وی همچنین درباره مطالبش که در سایت khamenei.ir منتشر شده در پاسخ به سوال مجری بیبیسی که آیا اصلا به دفتر رهبری رفتوآمد داشتهاید گفت خیر. چند مطلب را به صورت ایمیلی فرستادم و حتی پولی هم دریافت نکردهام.
👈 پاسخبهشبهاتفــجازی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_نهم به روایت حانیه..... . مامان:حانیه بیا این میوه هارو ب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصتم
به روايت امير حسين
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بالاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی:امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی:کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟
_ چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی: میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده.
مامان حانیه خانوم: خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه.
چندبار سر جام غلط میزنم ." وای خدا دارم دیوونه میشم ". الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون......
با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه.......
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت.
" واي امروز ، دانشگاه نه "
.
.
.
محمدجواد: ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد: اوا خواهر . خب به من چه ؟
_ بسه برادر.
محمد جواد: خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟
_ صددرصد
محمدجواد: سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓