دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ❌ شبهه اگر مرد مسلمانی بخواهد به دختر باکره ای تجاوز کند و دختر از خودش دفاع کند و مر
🔴به روز باشیم
«کاترین شکدم» به بیبیسی: نه جاسوس بودم، نه با مقامات ایرانی رابطه داشتم، نه به اسناد دسترسی داشتم
🔹«کاترین پرز شکدم» که این روزها به واسطه عملیات روانی یک کانال احمدینژادی نامش بر سر زبانها افتاده، در گفتوگویی با بیبیسی فارسی گفت: نه جاسوس بودم و نه با کسی از مقامات ایرانی رابطهای داشتم.
🔹او گفت که این مطالب را او هم در فضای اینترنت دیده ولی آنها را بیش از آنکه علیه خود بداند توهین به مقامات ایرانی تصور میکند.
🔹کاترین شکدم اظهار داشت: برخلاف آنچه گفته میشود به هیچ اسنادی در ایران دسترسی نداشتهام و آنکه در انتهای مطلبم در تایمز اسراییل نوشتهام که ایران به دنبال سلاح اتمی است صرفاً برداشت شخصیام است که میتواند کسی بپذیرد یا نپذیرد. اما برای این حرفم نه به سندی دسترسی داشتهام و نه با کسی صحبت کردهام.
🔹شکدم گفت تمام آنچه در اینباره دیدهام همان مطالب آشکار روی اینترنت بود است.
🔹وی همچنین درباره مطالبش که در سایت khamenei.ir منتشر شده در پاسخ به سوال مجری بیبیسی که آیا اصلا به دفتر رهبری رفتوآمد داشتهاید گفت خیر. چند مطلب را به صورت ایمیلی فرستادم و حتی پولی هم دریافت نکردهام.
👈 پاسخبهشبهاتفــجازی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_نهم به روایت حانیه..... . مامان:حانیه بیا این میوه هارو ب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصتم
به روايت امير حسين
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بالاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی:امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی:کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟
_ چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی: میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده.
مامان حانیه خانوم: خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه.
چندبار سر جام غلط میزنم ." وای خدا دارم دیوونه میشم ". الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون......
با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه.......
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت.
" واي امروز ، دانشگاه نه "
.
.
.
محمدجواد: ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد: اوا خواهر . خب به من چه ؟
_ بسه برادر.
محمد جواد: خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟
_ صددرصد
محمدجواد: سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
Part31_جان شیعه اهل سنت.mp3
4.88M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"(31)
♥️" عاشقانه هاای برای مسلمانان"
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
✍ اثر فاطمه ولی نژاد
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥شما اگر روایت نکنید، دشمن روایت میکند؛ هر جور دلش میخواهد؛ توجیه میکند، دروغ میگوید [آن هم]۱۸۰ درجه خلاف واقع؛ جای ظالم و مظلوم را عوض میکند.
📌 رهبر معظم انقلاب اسلامی ۱۴۰۰/۹/۲۱
🇮🇷 پ ن: و اینجاست که نبرد روایتها رخ میدهد، و باید دهان کسانی که جای شهید و جلاد را، جای ظالم و مظلوم عوض میکنند با استدلال انقلابی گِل گرفت.
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
📝 موفقیت های زنان غربی ...
🔹رهبرمعظمانقلاب
#تولیدی | #حجاب_در_کلام_بزرگان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب
#چی_شد_چادری_شدم
میشه برامون تعریف کنید چی شد چادری شدید؟ 😍
👉🏻 @f_v_7951
منتظر خاطرات جذابتون هستیم 🤩
🔅 @hejabuni♢دانشگاه حجاب🔅
سلام
راستش من دختری قمی هستم با خانواده ای تقریبا مذهبی...✅
از بچگی به طور فطرتی و تقلید از دیگران، چادر سرم میکردم اما بزرگتر که شدم تحت تاثیر فیلم ها و... دیگه حجاب نداشتن بیشتر خوشایندم بود.
دنبال فرصت میگشتم و چادرمو در می آوردم. البته کسی هم بهم خیلی گیر نمیداد...😒
تا اینکه مسجد محلمون باز شد و من علاقه بهش داشتم و اونم خیلی فعال بود... 😍
یه دفعه یه خانمی که در نظر همهی ما بچهها پایه و باحال و شوخ و البته مذهبی بود، درمورد حجاب صحبت میکرد... 💬
من هم کانالهایی مثل کانال شما و دیگر کانالها مبنی بر اثبات حجاب روم تاثیر گذاشتن و خداروشکر الان قدر چادرمو می دونم. ♥️
چادرمو دوستش دارم و میدونم باعث امنیت من، ثواب من، عفاف کاملم، از همه مهمتر راضی نگه داشتن خدا و امام زمانم❤️ به تاخیر ننداختن ظهور با گناهم، به گناه ننداختن دیگران، اذیت نشدن خانواده، عدم تاثیرهای ناشی از جلوهگری و..... میشه🌹😊
خدایا شکرت.
🌺 14 ساله از قم
ــــــــــــــــــــ
ارسال خاطرات: @f_v_7951
🌸 @hejabuni | دانشگاهحجاب 🎓
#گزارش
#بینالملل
♨️نزدیک به نیمی از زنان انگلیسی آزار جنسی را در فضاهای عمومی تجربه کرده اند
📊یک نظرسنجی که به سفارش بیبیسی انجام شده، نشان میدهد ۴۳% زنان در بریتانیا لمس و دست زدن ناخواسته را در فضاهای عمومی تجربه کردهاند.
📑بر اساس این تحقیق که موسسه نظرسنجی "یوگاو" انجام داده، همچنین ۲۸% زنان گفتهاند که با صحنه ناشایست برهنهنمایی در ملأ عام روبهرو شدهاند.
🔻در این نظرسنجی دو سوم زنان یا حدود ۶۶% آنان، گفتهاند که شبها، دست کم بعضی وقتها، احساس امنیت نمیکنند تنها قدم بزنند. در حالی که این آمار در میان مردان و برای موقعیت مشابه فقط ۳۹% است
🔻رییس کمیته زنان و برابریها در بریتانیا به بیبیسی گفته است که نخستوزیر باید "پا پیش بگذارد" و نشان بدهد که ایمنی زنان را جدی میگیرد.
🔻در جامعه بریتانیا فشارها برای آنکه آزار جنسی در محیط عمومی یک جرم محسوب شود، افزایش یافته است.
🌐منبع:https://www.bbc.co.uk/news/uk-60523422.amp
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصتم به روايت امير حسين مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_ويكم
به روايت راوي
محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرحسین نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ، چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده.
محمد جواد:دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟
بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره.
همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن بچه مذهبیهای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره.
جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته.
امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، حانیه هست. دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما........
بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه 40. سرداران بی پلاک . شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک. چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره. زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده. با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته.چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه. جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده.
_ الله اکبر
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
4_5823276806362369064.mp3
4.22M
35.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️ 1⃣1⃣
🌼خیاطی آسان و بدون الگو
🔰آموزش #تونیک_بدون_الگو
🔰قسمت اول
✅این تونیک فری سایز هست
خانومای باردار هم میتونن برای خودشون بدوزن
❇️ میتونید از یه روسری قواره بزرگ (عرض ۱۴۰ یا ۱۵۰ )هم استفاده کنید
❇️ عرض پارچه هرچقدر بیشتر باشه
قد آستین بلندتر میشه👌
✂️مستقیم روی پارچه علامت بزنید
#تونیک_بدون_الگو
#خیاطی_بدون_الگو #خیاطی_آسان
#آموزش_خیاطی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
41.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
🌼خیاطی آسان و بدون الگو
🔰آموزش #تونیک_بدون_الگو
🔰قسمت دوم
👌تونیک آستین بلند فری سایز
#تونیک_بدون_الگو #آموزش_خیاطی
#خیاطی_بدون_الگو #خیاطی_آسان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_ويكم به روايت راوي محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_ودوم
_ امیرعلی
امیرعلی: بلی؟
_ بگو جونم
امیرعلی: جونم؟
_ افرین. حالا اون کتابتو ببند گوش کن.
امیرعلی:خب؟
_ این قضیه دوست شهید چیه؟ منم دوست شهید میخوام.
امیرعلی: ببین میگن هرکس بهتره یه دوست شهید داشته باشه تا باهاش حرف بزنه ، درد و دل بکنه و ازش طلب شفاعت بکنه . و اون رو الگو زندگی خودش قرار بده.
_ چه خوب. خب من چجوری میتونم دوست شهید انتخاب کنم؟
امیرعلی: شاید این جزو محدود چیزایی باشه که چهره توش دخیله. باید به عکس شهدا نگاه کنی و شهیدی که لبخندش، چهرش، تورو جذب کرد رو به عنوان دوست شهیدت انتخاب کنی.
با گفتن این حرف امیرعلی ذهنم پر میکشه به سفر قم. عکسی که تو گوشی امیرعلی بود ، عکسی که با وجود اینکه هیچ اشنایی با شهدا نداشتم اما برام جذاب بود.
_ اون اون.... اون عکسی که تو گوشیت بود، گفتی دوست شهیدمه. اون شهید.
لبخندی میزنه و صفحه گوشیش رو بهم نشون میده عکس همون شهیده ، با همون جذابیتی که اون روز برام داشت. انگار خیلی وقته میشناسمش.
_ اسمش؟
امیرعلی:شهید احمد محمد مشلب
_ گفتی کجاییه؟
امیرعلی: لبنان. زندگینامه و عکساش رو برات میفرستم.
نمیدونم چرا اما ناخوداگاه اشکام جاری میشن ، گیج شدم. بدون هیچ حرفی برمیگردم به اتاق خودم. گوشیم رو برمیدارم و نتم رو روشن میکنم. بی توجه به پیامایی که پشت سرهم سر و صدا ایجاد میکنن، میرم تو کاربری امیرعلی منتظر میشم. یه حس عجیبی دارم ، حسی که نمیتونم درکش کنم. اولین عکسش میاد ، اولین صفتی که به ذهنم میرسه زیباییشه و بعد خوشتیپی. ذهنم پر میکشه پیش خانوادش. چقدر سخته از عزیزت بگذری.
عکسی خیلی توجهمو جلب میکنه. عکس یه خانوم جوون کنار همون شهید و نوشتش ؛ برگرد و تنها یک بغل فرزند من باش.
شدت اشکام بیشتر میشه، و عکس بعد ، عکس دختر کوچولوی نازی بغل همون شهید که زیرش نوشته بود ، حنین خواهر شهید مشلب.
ای جانم. چقدر برای یه خواهر سخته که از برادرش بگذره.
زندگینامش و وصیت نامش.
نفر هفتم لبنان تو رشته انفورماتیک ، پولدارترین شهید مدافع حرم. فقط یک سال از من بزرگتر بوده. اشکام پشت سر هم جاری میشن . " خدایا عجب عشقی میخواد اینجوری گذشتن "
حدود سه روز از آشنایی من با شهید مشلب و مدافعان حرم میگذره ، که باعث تصمیمی شد که برای گرفتنش دو دل بودم.
مامان: حانیه حاضرشدی؟
_ اره.
" وای باید چادر بپوشم" چادر رو دوست داشتم چون یادگار خانوم فاطمه زهرا بود ، اما نمیدونستم جمعش کنم ، و میترسیدم همین باعث بی حرمتی و توهین بشه .
چادرم رو بر میدارم و از اتاق بیرون میرم. قلبم تند تند به قفسه ی سینم میکوبه. قراره با مامان اینا بریم بهشت زهرا و من هم تصمیمم رو عملی کنم.
آروم آروم قدم میزنم، اما قلبم هنوزم بی قراره. استرس دارم ، بار دومیه که به اینجا میام. بی اختیار اشکام دوباره سرازیر میشه ، خیلی شدید و بی درنگ. به سمت مزار مدافعان حرم میرم ، کنار مزار یکی از شهدا میشینم و شروع میکنم به گفتن ، به عهد بستن. به درد و دل کردن ؛
" تو این مدت انقدر از شیرینی زندگی های مذهبی شنیدم که ارزش این عهد رو داره. خدایا ، امام زمان ، شهید مشلب ؛ میخوام همینجا ، کنار قبر همین شهید ، همین شهیدی که معلوم نیست چند نفر چشم به راه نگاه دربارش بودن ، همین شهید که نمیدونم با رفتنش شاید دختری بیوه و بچه ای یتیم شده باشه، از همینجا باهاتون عهد میبندم و قول میدم ، اگر همسرم ، یه روز تصمیم به جنگیدن توراه اهل بیت رو گرفت ، نه تنها مخالفت نکنم بلکه تشویقش هم بکنم. "
حرفم که به اینجا میرسه خودم رو روی قبر شهید که با گل رز پوشیده شده بود میندازم و اشکام دونه دونه رو گل برگای رز میشینه ،
" خدایا خودت کمکم کن."
چندتا از گلای پر پر شده رو کنار میزنم و به اسم شهید میرسم ؛ شهید محمد کامران.
#شهيد_احمد_محمد_مشلب
برگرد و تنها يك بغل فرزند من باش
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓