#چرا_چادری_شدم؟
سلام خدمت شما و همه دوستان
چادر و حجاب و عقاید قوی داشتن چیزایی بود که هیچ وقت نه برام جذاب بود و نه دوستشون داشتم و نگاهم به دین و حجاب یک سری عقاید مسخره مثل محدودیت و اجبار بود.
تقریبا دوسال پیش با خانمی دوست شدم که محجبه بود،خیلی آروم داشت روی من و عقایدم کار میکرد و دوستانه ازم میخواست واسه بندگی خدام که شده یک سانت شالمو جلو بیارم، منم برای اینکه دلش رو نشکنم میگفتم بیخیال یک سانت موهام بره زیر شال،چیزی نمیشه ک!!
به این روال نزدیک یک ماه گذشت و اما من دلم هوایی شد و یک شبه تصمیم گرفتم که طرز پوششم رو عوض کنم. گفتم ضرر که نداره، یک عمر بیحجاب و کم حجاب، حالا هم یکی دوماه چادر رو امتحان میکنم.
سرم کردم یادگار حضرت زهرارو، دلم ریخت. نشد دیگه از سرم برش دارم یا به قول خیلیا یه جاهایی سرش کنم.
کم کم روی دین بیشتر تحقیق انجام دادم، سخنرانی شنیدم و کتاب خوندم،با آدمای مذهبی بیشتری ارتباط پیدا کردم.
کم کم حس میکردم که خدا دلم و ساخته، یه جوریم ساخته بود که تمسخر و ریشخند زدن دیگران، فحش و بی احترامی هیچ کی به چشمم نمیومد و حتی شبارو هم حیفم میومد بدون صحبت با خدا بگذرونم...
ثابت کردم که چادر سرکردنم الکی و روهوا نبود و وقتی خدا خیری برامون بخواد کسی نمیتونه مانعش بشه.
نزدیک دوسال هست ک محجبه و چادریم و عقاید بی ریشه و بی اصالت غربی هارو کنار گذاشتم و جاش تکه ایی از یادگار مادرمو سر کردم که با اصالت ترین و کامل ترین شکل انسانیته🤗🌱
امیدوارم که با بهانه و دست دست کردن ها و ترس از حرف صدمن یه غاز آدما، آخرتمون رو به این دنیای فانی نفروشیم😊
ممنون ک مطالعه کردید🙏🏻🌸
۱۸سالمه از تهران
ــــــــــــــــــــــــــ
📝ارسال خاطرات: @f_v_7951
🌸 @hejabuni | دانشگاهحجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜💜💜
🌱 آقازادگے فقط برازندهے شماست
اے پسر ارباب🌱
#استوری | #تولیدی | #روز_جوان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💜💜💜
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم احتمالاً داره بش میگه: ما مثل اوناش نیستیم، هروقت خواستید بزنید، وسط مذاکره، کنار مذا
🔴به روز باشیم
❌ شایعه
دست آیتالله کاشانی در دست سفیر انگلیس!!
✅پاسخ
فردی که دست آیتالله کاشانی را گرفته پزشکی است فرانسوی به نام پروفسور «کولر» که معاندان برای تخریب چهره آیتالله کاشانی به دروغ وی را سفیر انگلیس معرفی میکنند.
🔹چندی پیش نیز، عکسی از امام خمینی در فضای مجازی منتشر شد که در آن کریم سنجابی (که در عکس با کراوات دیده میشود)، سفیر انگلیس معرفی شده بود و شبهه افکنان به دنبال القاء ارتباط امام راحل با انگلیس بودند.
توضیحات بیشتر در👇
ghorbanimoghadam.ir/292
ــــــــــــــــ
👈 پاسخبهشبهاتفــجازی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_و_چهارم به روايت حانيه ……………………………………………………… روبه روی آینه و
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_پنجم
به روایت حانیه
سینی چای رو میذارم رو میز و میشینم. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین : میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟
بابا : بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.
" بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد.
کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه.
امیرحسین : نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه.
امیرحسین: قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم. پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین: من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم. با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین : قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین سادگی همیشه لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.
فقط...... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهرا(س) ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین : ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم.
امیرحسین : اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده: خانوما مقدم ترن.
مثل خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه: مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه: ان شاالله.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
Part33_جان شیعه اهل سنت.mp3
12.81M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"(33)
♥️" عاشقانه هاای برای مسلمانان"
رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است.
✍ اثر فاطمه ولی نژاد
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✨
🔰تلنگر درگوشی
تو ۲سالی که اومدن محلهمون، کلی از بچههای محلرو یا سیگاری کرده یا خلافکار و معتاد!
۳۰ ساله ساکن این محلهم
چند نفرو مسجدی ،نمازخون، باحجاب یا آشناباخداوپیغمبر کردم؟؟؟!!!
#تولیدی_کامل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️تشریح #جهاد_تبیین در ۳۰ ثانیه
✅ شماروایت کنید حقایق رو۔۔۔۔
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_و_پنجم به روایت حانیه سینی چای رو میذارم رو میز و میشینم.
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_ششم
با صداي تق تق در چشمام رو نيمه باز و دوباره بيخيال ميبندم.
مامان: پاشو ببينم. خجالتم نميكشه.
_ مامان بيخيال توروخدا.
مامان :پاشو پاشو. امروز قراره برین محرم بشینا .
با این جمله مامان سریع از جا میپرم و به سمت ساعت هجوم میبرم ، ساعت یازده قرار بود دم مسجد باشم، همون مسجد کنار موسسه. همون دیشب قرار شد، امروز من و امیرحسین به هم محرم بشیم چون هردو دوست داشتیم عقدمون روز سالگرد ازدواج مولام علی و مادرم خانوم فاطمه زهرا باشه، وای الان ساعت ده وچهلوپنج دقیقه هستش ؛ تا مسجد حدود نیم ساعت راهه . وای خدایا سوتی دیگر در پیشه .
سریع حاضرمیشم و با امیرعلی راه میافتیم. سمت مسجد ، ساعت یازده وده دقیقه میرسیم. چشمم که به امیرحسین و پرنیان میوفته سرم رو پایین میندازم و از ماشین پیاده میشم. بیا دوباره من باید جلوی این همسر اینده ضایع بشم.
_ سلام.
امیرحسین با لبخند جوابم رو میده و پرنیان هم با خوشرویی جوابم رو میده.
امیرعلی: شرمنده دیر شد.
امیرحسین : نه بابا دشمنتون. حاج آقا هم هنوز نیومدن.
تازه فرصت میکنم به تیپش نگاه کنم، یه شلوار کتون مشکی با یه بلوز سفید، خوشتیپ و در عین حال اعتقادات کامل. تعریف اعتقاداتش رو از امیرعلی شنیده بودم ، تو همین چند برخورد هم به نجابت و پاکیش میشد ایمان اورد.
با صدای زنگ گوشی ببخشیدی میگم و کمی از جمع فاصله میگیرم.
با دیدن اسم یاسمین رو صفحه گوشی لبخندی میزنم و دایره سبز رو لمس میکنم .
_ سلام عزیزم
یاسمین: سلام و ............ ( سانسور)
_ عه. چته؟
یاسمین:خاله باید به ما بگه تو داری ازدواج میکنی؟
_ حالا هنوز هیچی نشده.
یاسمین:رفتی عقد کنی میگی هیچی نشده ؟
_ عقد چیه فقط قراره محرم بشیم همین.
امیرعلی: حانیه جان. اومدن حاج آقا
_ یاسی من باید برم بهت زنگ میزنم.
یاسمین: باشه. بای
_سلام.
حاج آقا : سلام دخترم
.
.
.
امیرعلی: خب به سلامتی. ان شالله که خوشبخت بشید.
سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم کی حیا رو یادگرفتم ؟ خودمم نمیدونم.
گوشه حیاط مسجد وایمیستیم، امیرعلی مشغول صحبت با حاج آقا و پرنیان هم سرگرم تلفن همراهش. سرم رو پایین میاندازم و مشغول بازی با گوشه شالم میشم. با صدایی که در گوشم زمزمه میشه تمام بدنم یخ میزنه
امیرحسین: سادات بانو.
چقدر این کلمه رو دوست داشتم، سادات. اما چون همیشه حتی از اسم حانیه هم که لقب حضرت فاطمه بود بدم میومد، هیچوقت سادات صدام نمیکرد.حتی تو همین چند ماه اخیر.
کمی سرم رو بالا میگیرم و سریع پایین میندازم، با اومدن امیرعلی حرفش رو تموم نمیکنه و من هم کنجکاو برای دونستن ادامه حرفش مجبور به سکوت میشم ؛ خداحافظی میکنیم که پرنیان سریع به سمتم میاد و زن داداش خطاب قرارم میده. در دل ذوق میکنم و در ظاهر فقط لبخند میزنم و بعد ناخوداگاه نگاهم را به طرف امیرحسین میکشم که لبخند به لب داره.
_ جانم؟
یه دسته گل نرگس رو به طرفم گرفت.
وای که چقدر گلای خوشگلی بودن ،
_ این برای چیه عزیزم؟
پرنیان: برای تبریک از طرف خان داداش.
امیرحسین تو ماشین نشسته و سرش هم ظاهرا تو گوشیه.
گل های نرگس رو ازش میگیرم ؛
_ ازشون تشکر کن.
پرنیان : چشم. راستی شمارتونو میدید؟
شمارم رو به پرنیان میگم و یادداشت میکنه و بعد از آغوش گرم خواهرانش خداحافظی میکنیم.
این همه عجله تنها برای محرمیت به دلیل سفر حاج آقا و علاقه زیاد امیرحسین به خوندن خطبه محرمیت توسط ایشون بود .
با آن همه دلداده دلش بسته ما شد
ای من به فدای دل دیوانه پسندش...
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسیب های ارتباط با نامحرم 👌
🔶حواسم هست❗️❗️
🎵استاد حورایی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
35.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰فلسفه حجاب ۲:
شکر نعمت سلامتی و زیبایی
🎤حجه الاسلام مختاری
#تصویری #فلسفه_حجاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
چادرم...😇
سیاہترینرنگجهان...
همڪہباشد...
باطنشرنگــیست!
پرازنقشحیاست...❤️
اگرتوفقطسیاهےاشرامیبینے...
ایرادازچادرمننیست...
عمیق تر فکر کن...
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌜🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕🌛
مـــــ🌙ـــــاه را گم نکنے بین چراغانےها...
#تولیدی | #پروفایل | #نیمه_شعبان
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#پرسش_پاسخ ❓آیا با مشاهده رفتار ناپسند از افرادی که ظاهر مذهبی دارند باید آن را به پای دین نوشت ؟
#پرسش_پاسخ
❓آیا با دیدن رفتار نامناسب از اشخاص به ظاهر مذهبی باید قید دین را زد؟
▶️ اگر شخصی در پوشش یک انسان مذهبی ظاهر شده ولی رفتار و اعمالش هماهنگ با اون پوشش نیست ربطی نداره که نقصی در دین باشه بلکه نقص در انسانی هست که متوجه نیست چقدر ظاهر و باطن باید با هم سنخیت داشته باشند
▶️ اعتقاد ما زمانی پایدار می مونه و تحت تاثیر عوامل بیرونی قرار نمی گیره که به مرحله ی یقین برسه؛اینجا هر دو فرد یعنی هم فرد به ظاهر مذهبی و هم فردی که براساس عملکرد افراد مذهبی دین رو تفسیر کرده برای خودش یکسان هستند
⭕️اون فرد به ظاهر مذهبی هم اعتقادش سطحی هست و درونی نشده،یعنی به ظاهر احکام دینش رو پذیرفته اما در باطن نه
♻️شخصی که بر اثر دیدن رفتار نامناسب از افرادی که در دیدگاه اون آدم های کاملی بودن اعتقادات خودش رو از دست داده هم اعتقادش سطحی بوده و معیارش برای باقی ماندن به اعتقاداتش رضایت داشتن از افرادی هست که فک میکرده فقط همونا ملاک هستند
✅زمانی می تونیم ادعا کنیم که قبلاً اعتقادات درستی داشتیم که اعتقاد ما اونقدر محکم باشه که هیچ وقت رفتار دیگران را دلیلی برای قصورات خودمون قرار ندیم
⁉️مگه نمی گید هر کسی مسئول اعمال خودش هست؟! پس چرا افراد خطاکار رو مسئول رفتار اشتباه خودتون می دونید؟
📌یک بار دیگه با خودمون دودوتا چهارتا کنیم.این بهانه های واهی فقط برای دلخوشی خودمون هست، اینکه عذاب وجدان نگیریم و باور کنیم که راه درستی انتخاب کردیم
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم ❌ شایعه دست آیتالله کاشانی در دست سفیر انگلیس!! ✅پاسخ فردی که دست آیتالله کاشانی ر
🔴به روز باشیم
#نازنین_زاغری و اشتباه تحلیلی برخی دوستان عزیز انقلابی
برادران عزیز و خواهران بزرگوار
نازنین زاغری در دستگاه قضایی جمهوری اسلامی به 5 سال حبس برا جاسوسی و 1سال برا فعالیت تبلیغی علیه نظام محکوم شد.
این یه سال آخر هم برا جاسوسی نبود، بلکه برا فعالیت تبلیغی علیه نظام در سال 88 بود که اینم تموم شد عملا و بهتره بگم که عملا محکومیت زندان فعالیت تبلیغیش رو هم گذروند.
برا ممنوعیت خروج از کشورش به جرم تبلیغ علیه کشور تخفیف خورد نه جاسوسیش
6 سالش رو حبس کشید.( ۱۷ اسفند ۹۹ حکم جاسوسیش تموم شد)
یعنی این جاسوس محکوم شد و محکومیتش رو هم گذروند و صرفا یکسال ممنوع الخروجی به جرم غیراز جاسوسیش تبدیل به یک برگ برنده برای نقد کردن امتیاز ۴۳ سالهای شد که نقد نميشد.
این کجاش اشتباهه؟!
در هر صورت که میرفت سال بعد و تمام و هیچی کف دست شمارو نمیگرفت که
پس چرا تبدیل شدن این ممنوع الخروجی که غیر از حکم جاسوسی به 530میلیون دلار رو اینجور توصیف میکنید؟!
مگه محکوم نشد
مگه زندانی نشد
مگه حکمش رو نگذروند
مگه کمتر از یکسال بعد با سلام و صلوات همین شما عزیزان نمیرفت انگلیس
مگه همین سال بعد نمیگفتید جاسوس بدون هزینه جدی رفت؟؟
خب این هنر جمهوری اسلامی بود که یه کمتر از کبریت سوخته رو تبدیل به 530 میلیون دلار کرد و تمام.
تازه اونم 530 میلیون دلار در شرایط فعلی کشور
آیا اینکه این جاسوس محکومیتش رو کشید و بعد هم تبدیل به امتياز نقد شد و بعد هم چند ماه آخر حبسش که ربطی به جاسوسیش نداشت مثلا تخفیف داده شد، یعنی شکست؟!
جلل الخالق از دست شما عزیزان
"از کانال سید بدون سانسور"
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_و_ششم با صداي تق تق در چشمام رو نيمه باز و دوباره بيخيال ميبن
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_هفتم
اميرحسين
باورم نميشد چه زود به هم محرم شديم و همه چی تموم شد. پرنیان رو دم خونه پیاده میکنم و خودم میرم دنبال محمد جواد قرار گذاشتیم امروز به عنوان آخرین روزهای مجردی بریم بیرون با بچه ها. حالا انگار دارم میرم بمیرم.
بعد از نیم ساعت میرسم دم خونشون. محمدجواد وامیر و علی و طاها و حسین با یه پارچه مشکی دم در وایساده بودن. از ماشین پیاده میشم و سلام علیک میکنم.
_ این پارچه و رنگ و اینا چیه؟
محمد جواد: فضول سنج. حالا هم بپر بالا رفیق.
_ دارم برات
محمد جواد: و من الله توفیق.
محمد جواد خطاب به بچه ها:خب شماها پس برید همون جای همیشگی. من و امیر و این آقا دوماده یا مهمون جدیدمونم میایم.
_ مهمون جدیدمون ؟
محمد جواد: تااطلاع ثانوی سکوت کن بپر بالا. زن ذلیل بدبخت.
همه زدن زیر خنده.
همونجوری که به سمت ماشین میرفتم گفتم
_ دارم براتون حالا
محمد جواد جلو و امیر عقب نشست.
محمدجواد: برو دم خونه همسرتون
_ ها؟
محمد جواد_ ها و......... حرف نزن حرکت کن.
_ خب برای چی
محمد جواد: به جان بروسلی همین الان حرکت نکنی چنان میزنمت که.
_ که چی؟
محمد جواد: هیچی فدات شم. برو خونه همسرتون. به خدا کاریش نداریم. .
.
.
سر کوچه بودم که دیدم حانیه و چهارتا خانوم دیگه دم در وایسادن . همزمان با وارد شدن ما تو کوچه ، امیرعلی هم میاد بیرون.
خدا میدونه دوباره این محمد چی تو سرشه.
از ماشین پیاده و سلام علیک میکنم. برای اولین بار دقیق ، مستقیم و بی پروا تو چشمای حانیه خیره میشم. چشمای قهوه ای روشن با مژه های بلند. سرخ میشه و سرشو پایین میندازه . بعد از سلام و علیک امیرعلی خطاب به من میگه؛ بریم؟
محمد جواد: بریم داداش.
گنگ و پرسشی به هردوشون نگاه میکنم هردو میزنن زیر خنده و سوار میشن، منم خداحافظی مختصری از خانوما میکنم و سوار میشم.
ظاهرا هیچکدوم نمیخوان توضیح بدن چه خبره ، پس منم سوالی نمیپرسم تا برسیم.....
.
.
.
کل راه تو سکوت سپری میشه. بعد از یک ساعت میرسیم، یه جای سرسبز و خوش آب و هوا نزدیک فشم ، بچه ها رسیده بودن .
محمد جواد و امیرعلی و امیر از ماشین پیاده میشن.
محمد جواد خطاب به بچه ها با اشاره به امیرعلی :خب ایشونم عضو جدید اکیپ.
میرم جلو میزنم رو شونه محمد جواد :فارسی رو پاس بدار داداش.
بعدهم دونه دونه بچه ها رو به امیرعلی معرفی میکنم.
محمد جواد رو به من میگه تو و امیر علی برین چوب جمع کنید.
_ نوچ
محمد جواد : اوا عشقم برو دیگه.
از این طرز حرف زدن متنفر بودم و جواد هم هروقت میخواست به حرفش گوش بدم اینجوری حرف میزد تا برای فرار از حرفاش هم شده کارشو انجام بدم
دست امیرعلی رو میگیرم و میگم: بیا بریم تا این سرمون رو نخورده.
امیرعلی هم میخنده و همراهم میاد.
.
.
.
بلاخره بعد از نيم ساعت حرف زدن و كلي خنديدن با اميرعلي ، چوب هایی رو که یه گوشه جمع کردیم رو برمیداریم و به سمت بچه ها حرکت میکنیم.
داشتیم در مورد راهیان نور امسال حرف میزدیم که با شنیدن صدای گریه که ظاهرا از طرف بچه ها بود، چوب هارو میندازم و به طرفشون میرم.
همه یه شال مشکی کشیده بودن رو سرشون و صدای گریه در میاوردن. محمد جوادم یه پارچه سیاه رو که با قرمز چیزی روش نوشته بود رو به یه چوب بلند نصب کرده و بالای سرش میچرخوند و با دیدن من و امیرعلی که با تعجب خیره شدیم به هم با ناله گفت: اومدن
و شروع میکنه به مثلا روضه خوندن
محمدجواد: امان امان . ببینید این دوتا جوونم از دست رفتن ( و به من و امیرعلی اشاره کرد) این دوتا هم پریدن ، بدبخت شدن ، خاک توسرشون شد. ایناهم ازدواج کردن از فردا باید ظرف بشورن، بشورن و بسابن.
بچه ها هم همراهی میکنن و با هرکدوم از چیزایی که جواد میگه ناله هاشونو بلند تر میکنن.
یکم که دقت میکنم متوجه میشم که رو پارچه مشکیه نوشته امیر ها (حسین و علی) این مصیبت جان سوز( ازدواج را) تسلیت عرض میکنم. اجرک الله. باشد که جان سالم به در ببرید.
من و امیرعلی هم میشینیم رو زمین و میزنیم تو سر خودمون. بچه هاهم که توقع همچین برخوردی رو نداشتن تعجب میکنن . بعد از تموم شدن مداحی ؛ محمد جواد با یه ظرف حلوا جلو میاد ، دستش رو روی شونه من میذاره سرشو پایین میندازه و باحالت ناراحتی میگه: داداشای گلم تسلیت میگم ؛
من هم از شدت علاقه زیاد قاشقی حلوا برمیدارم و رو صورت محمد جواد میریزم ، ظرف حلوا رو از دستش میگرم و بعد هم امیرعلی بطری های آبی که اونجا بود رو برمیداره و قبل از اینکه بخوان عکس العملی نشون بدن خالی میکنه رو سر محمد جواد و بقیه هم چون کنارش بودن خیس میشن.
تا در ره دوست بی سر و پا نشوی
با درد بمانی و به درمان نرسی
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓