فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللَّهُـــــمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْـكَ 😭
فَقْدَ نَبِيِّنَـا (صَلَوَاتُكَ عَلَيْهِ وَ آلِه)ِ
وَ غَيْبَةَ وَلِيِّنَــا
وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَــا
وَ قِلَّةَ عَدَدِنَـا ...
#برای_آرتین #شاهچراغ
#تولیدی #استوری
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب
♦️نظر سفیر آمریکا در اسرائیل، درباره چادر و اهمیت مبارزه با آن
🔹️زن چادری در ایران به منزله پرچم است؛ لذا ما برای براندازی این نظام، باید حجابها را سست کنیم.
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
"اون دختر بدحجاب هم دختر ماست" به روایت تصویر...
البته تو این تصویر ایشون بیحجابن :/
🌸 @Hejabuni 🌸
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢۴ستاره سهیل -عزیزم! لاکپاککن همراهم دارم، بدم بهت؟ ستاره نگاهش را با اخم بلند ک
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٢۵ ستاره سهیل
صدای زنگ گوشی، تپشهای قلبش را هم به صدا درآورده بود. با انگشتان لرزانش دکمه سبزرنگ گوشی را لمس کرد.
صدای عمو را از پشت گوشی شنید.
- سلام عموجون! کجایی عمو؟
تن صدایش را پایین آورد.
-سلام عمو! من دانشگاهم.
صدای بلند عمو در سرش پیچید.
«چی میگی ستاره؟ بلندتر حرف بزن. نمیشنوم.»
-نمیتونم عموجون! بذارین قطع کنم. پیام میدم.
انگشتش را روی دکمه قرمزرنگ گذاشت و صدای عمو که هنوز داشت حرف میزد، قطع شد.
صفحه پیامک گوشی را باز کرد. تندتند تایپ کرد:
-ببخشید عموجون، تو مسجد دانشگاهم. نمیتونم بلند حرف بزنم. اگر کاری دارین پیام بدین.
وسایل آرایشش را در کوله جا داد. به آرامی، چادرنماز را از روی صورتش کنار زد.
مسجد نسبت به چند دقیقه قبل، خلوتتر شده بود. به جز یکی دونفر که در حال دعا خواندن بودند، بقیه در حلقههای دوستانه مشغول بگو بخند بودند.
صدای دینگ دینگ، دوباره او را متوجه گوشیاش کرد. صفحه گوشی را که باز کرد، طاقت نیاورد تا پیام را باز کند. از همان بالای صفحه خلاصه پیام را خواند.
هربار که عمو سراغش را میگرفت و پیام میداد، انگار قرار بود رتبه کنکورش را نگاه کند. خیالش که راحت شد، پیام را باز کرد.
-عمو قربونت بره! باش همونجا، میام دنبالت.
میدانست عمو چقدر دلش میخواهد اسم مسجد و نماز را از دهن ستاره بشنود.
از جایش بلند شد. چادر نماز را بدون آنکه تا بزند، روی جالباسی انداخت. دختر چادری که داشت همزمان چادر نمازش را تا میزد، رو به ستاره کرد و گفت:«عزیزم وقت نمیکنی تا بزنی، بده من تا میزنم.»
ستاره یک نگاه به دختر انداخت، یک نگاه به چادر گلدار صورتی. چادر را برداشت و جواب داد: «نه خودم تا میزنم.»
کمی از دختر فاصله گرفت. کنار پرده سبزی که بین قسمت زنانه و مردانه کشیده شده بود، ایستاد. همانطور که چادر را تا میزد، نیمنگاهی هم به دختر انداخت. هرکس که با عجله داشت به سمت در خروجی مسجد میرفت، چادرش را به دختر چادری میداد تا تابزند.
چهرهاش به نظر آشنا میآمد.
خواست دقیقتر نگاهش کند که یکی از دوستان دختر، از پشت چشمان او را بست و بعد شروع به خندیدن کردند و طوری چرخید که ستاره صورتش را ندید.
چادر را داخل قفسه چوبی روی چادرهای تا شده و گذاشت از مسجد خارج شد.
بهطرف اتاقک نگهبانی قدم تند کرد. باید قبلاز آمدن عمو کارت شناساییاش را پس میگرفت.
دستگیره طلایی در را به سمت پایین کشید. در با صدای قژی باز شد.
در دلش آرزو کرد که نگهبانی غیر از نگهبان امروز صبح، مسئول کارتها باشد. اما همینکه چشمش به موهای فرفری و سیاه مرد افتاد،ناامید شد.
مرد سبیلو، طوری پشت میزش لم داده بود که انگار قرار است بر کشوری حکومت کند. با دیدن ستاره لبخندی به پهنای صورتش زد.
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
آموزش شماره 5⃣3⃣
🧕دوخت ساق دست مناسب دخترای گل
🔹 مخصوص بانوان خلاق و هنرمند 😊
🔸با نیم متر پارچه براحتی میتونید یه #ساق دست پرنسسی بدوزید، کافیه این آموزش رو ببینید همراه یه کمی چاشنی خلاقیت 👌
با روسریتون هم میتونید ست کنید
💛 برای دیدن سایر خیاطی های آسون و پرکاربردمون کافیه هشتگ #آموزش_خیاطی رو دنبال کنید☺️🌼
#آموزش_خیاطی #آموزش_ساق_دست
#خیاطی_بدون_الگو #خیاطی #حجاب
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
hejaabe_imaani_rafeeie_271861.mp3
2.63M
مرگ را به سخره میگیرند و عاشقانه سینه به گلوله میسپارند 🤕
و ما پولش را به جیب میزنیم... 🤩🤑
سیما.ثابت
🌸 @Hejabuni 🌸
📜 آغوش رایگان ‼️
ایده: عبدالحمید ابراهیمی
شعر: احمد رفیعی وردنجانی
اجرا: امین رحیم آبادی
#برای_ایران #برای_آرتین #شاهچراغ
🏴 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ مقصر خون شیراز کیست؟
➕ تساهل و تسامح دیگرکافیست
مسئولین باید جداً برخورد کنند!
🎙حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا پاکباز
🏷 #برای_آرتین #شاهچراغ
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢۵ ستاره سهیل صدای زنگ گوشی، تپشهای قلبش را هم به صدا درآورده بود. با انگشتان لرزان
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٢۶ستاره سهیل
با دیدن ستاره لبخندی به پهنای صورتش زد.
-بهبه! خانم شکیبا!
ستاره اخمی به صورت آورد. ناخودآگاه دستش به طرف مقنعهاش رفت و آن را پایینتر آورد.
-سلام آقا! لطفا کارت شناسایی منرو بدین،خیلی عجله دارم.
رسمی حرف زدن و پایین کشیدن مقنعه، برایش نوعی مکانیزم دفاعی بود. مخصوصاً زمانیکه احساس خطر میکرد.
مرد دستی به سبیلهایش کشید و صافتر نشست.
-بله، حتما!
بعد با دستش به صندلی چوبی قهوهای کنار میز اشاره کرد.
-بفرمایید! بفرمایید بشینید.
ستاره با اخم، صورتش را به طرف پنجرهای کشاند که درست در جهت مخالف آن صندلی قرار داشت.
مرد شانههایش را به معنای "هرطور راحتی" بالا داد. کشوی میزش را کشید. نگاهش به انبوه کارتهای نامرتب داخل کشو افتاد.
چنددقیقهای طول کشید تا کارت را پیدا کرد. آن را مقابل چشمان ریز و سیاهش گرفت. طوری اسم ستاره را میخواند که انگار تیتر یک روزنامه جنایی را میخواند.
-خانم صبرینا شکیبا!.. نام پدر حسین.. درسته دیگه؟
ستاره که حسابی حوصلهاش سر رفته بود، با کلافگی گفت: «بله، آقا! درسته. بدین من لطفاً عجله دارم.» دستش را دراز کرد که کارت را بگیرد.
مرد بیتوجه به ستاره، از پشت میز بیرون آمد. چند قدم کوتاه که برداشت، به ستاره نزدیکتر شد. خیره به چشمان قهوهایاش نگاه کرد. کارت را چند بار کف دستش کوبید، طوری که انگار میخواهد یک معمای مهم را حل کند.
- بله، حتما! فقط یه سوال! کیان خان ستاره صدات می زد. چرا اینجا نوشته صبرینا؟ مگه دوستش نیستی؟
ستاره از عصبانیت خون به صورتش دوید.
-آقا کارترو میدی یا نه؟
جمله آخر ستاره همزمان شد با باز شدن در اتاقک نگهبانی و وارد شدن مرد کوتاه قدی.
-مرادی چی شده؟ اگه کارت خانم رو باید بهش بدی، چرا تو دستت نگهش داشتی، بده بره بنده خدا!
مرد طوری جا خورد که کارت از دستش افتاد.
-داشتم بهش میدادم، عمو حسن!
مرد کوتاهقد که نگهبان آن را عمو حسن صدا زده بود، روی زمین خم شد. کارت را برداشت و دودستی آن را جلوی ستاره گرفت.
موهای جلوی سرش ریخته بود و از دو طرف رشتههای سفیدی خودنمایی میکرد. لبخند، صورت تپلش را مهربانتر نشان میداد.
- دخترم! ازاینبهبعد اگه کاری داشتی، اون پنجره رو از بیرون چند بار بزنی مرادی یا بچههای دیگه که باشن، جواب میدن. چند بار بهشون گفتم که پنجره رو باز کنین کار دانشجوها رو راه بندازین، مخصوصا برای خانمها، که معذب نباشن.
بعد نگاه سرزنش آمیزی به مرادی انداخت و ادامه داد: «اما کو گوش شنوا؟»
ستاره کارت را از عمو حسن گرفت و محجوبانه گفت: «ممنون آقا! من نمیدونستم اون پنجره باز میشه.»
عمو حسن سرش را پایین انداخت و بهطرف پنجرهای رفت که رو به فضای بیرون دانشگاه باز میشد، آن را باز کرد و گفت: «برو دخترم! خدا به همرات.»
ستاره نگاهی نفرت آمیز به مرد مو فرفری انداخت و از اتاقک بیرون رفت.
همینکه از سردر دانشگاه بیرون آمد، پژوی سبز عمویش را دید. عمو برایش دستی بالا آورد و ستاره به نشانه دیدن دست عمو، قدمهایش را تندتر کرد.
نفس زنان روی صندلی جلوی ماشین نشست و بعد از سلام کردن، انگشتش را روی دکمه مشکی فشار داد و شیشه را پایین داد.
لبه پایین مقنعهاش را گرفت و تندتند تکان داد.
-وای، سوختم! چقدر گرمه هوا.
عمو همانطور که حواسش به رانندگی بود، گهگاهی برمیگشت و بدون هیچ حرفی به ستاره نگاه میکرد.
ستاره اما انگار حواسش به این نگاهها نبود.
-راستی ستاره، مگه کلاستون شروع شده که امروز اومدی دانشگاه؟
ستاره نگاهش را از شلوغی و ترافیک خیابان گرفت و به عمویش داد.
-امروز انتخاب واحد بود. چند روز دیگه کلاسها شروع میشه.
عمو دنبال بهانهای میگشت که ستاره را به حرف بیاورد.
- چطوری عمو؟ دمغی! او کارت چیه دستت.
ستاره دوباره از افکارش بیرون آمد. نگاهی به دستش انداخت. حوصله توضیح دادن نداشت. بیحوصله جواب داد: «چیزی نیست. کارت ورود به دانشگاهه.»
-گم نشه عمو! بذار تو کیفت.
ستاره، چیزی شبیه آه کشید و زیر لب غرولند کرد.
-عمو!
-جان عمو؟
-من خیلی خستهام. تا میرسیم یه چرت میزنم تو ماشین.
-باشه عمو، منم چندجا خرید دارم. فقط کمربندت رو ببند که خاطر جمع شم.
ستاره چشمی گفت و کمربندش را بست. کمی گردنش را کج کرد و سرش را به کمربند تکیه داد. تکان خوردنهای ماشین برایش حکم گهواره را داشت.
همانطور که چشمش به خیابان بود و رفت و آمدهای مردم را نگاه میکرد، چشمانش سنگین شد.
❌❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گزارش
#بینالملل
🇺🇸 بررسی " زن ، زندگی ، آزادی" به صورت علمی در آمریکا
✅ یه استاد دانشگاه آمریکایی استوری کرده نوشته: 👇👇
1⃣ من هر سال از دانشجویان دختر میخوام که اگه تا حالا خودشون یا دوستان و نزدیکانشون مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفتن از جاشون بلند بشن و هر سال همین جواب رو میگیرم!!!!
و توی فیلم از حضار جلسه، همین رو میخواد که نتیجه رو میبینید. 😱😭
2⃣ سوال دومی که میپرسه اینه که آیا این آزار جنسی رو گزارش دادن؟ اگه گزارش دادن وایسن و اگه ندادن بشینن که اکثریت مینشینن و استاد دانشگاهه جا میخوره!!
📛 این استاده که دیگه آخوند نیست!! علمی هم بررسی کرده...
https://eitaa.com/SAmarashi
🌸 @hejabuni 🌸
این حرف درگوشیه.mp3
10.11M
⭕️این حرف در گوشیه😱
👤 حاج آقا امینی خواه
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
💚 #یه_نصیحت_دوستانه
🤔 میدونی رفیق؛
حقیقتش اینه که هممون یه روزی پیر میشیم...
نه چهرهای که الان داریم برامون میمونه
نه این بر و بازو و هیکلی که احیاناً به هم زدیم!
☝️اون روزی که این سرمایهها از دست بره، دیگه فقط خاطرههایی که باهاشون ساختیم مهمه...🗯
👈 اینکه هیکل و قیافه و از همه مهمتر دلمون رو برای چی گذاشتیم وسط ؟؟
❌برای رابطههای نادرست؟
❌برای آدمای نادرست؟
❌برای کارای نادرست؟
💭چند ثانیه خودِ پیر و از رنگ و رو افتادهمون رو تصور کنیم؛ چی از دست دادیم تو این سالها...؟؟
#تولیدی_کامل
🏴 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خاطره بسیار تکان دهنده بانوی باحجاب ایرانی، دکتر پریوش امیری، دکترای فلسفه از کازینویی در لاس وگاس آمریکا
⭕️ خانمی برهنه روی سجادهی من نشست ...😳
📌وقتی کار برای خداباشه۔۔۔
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓