eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
سلام ⭕️⭕️ میخوایم با یه کار خیلی ساده یه جریان خیلی اثرگذار راه بندازیم ⭕️⭕️ خانومایی که تو مراکز
تا حالا خیلیا از نقاط مختلف کشور پیام دادن... داریم یه کار کشوری میکنیما گفته باشم جانمونی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢٨ ستاره سهیل عمو کنار خودش جایی باز کرد. -بیا عمو جون! بشین کنار خودم، برات غذا بک
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢٩ ستاره سهیل وارد قسمت جست‌وجوی واتساپ شد. اسم مینو را پیدا کرد. در شخصی‌اش نوشت: «سلام» چند دقیقه‌ای طول کشید تا تیک مشکی پیامش، آبی شد. نگاهش را به صفحه سبزرنگ واتساپ داد. "مینو در حال نوشتن......" همیشه وقتی این جمله می‌دید، انتظاری شیرین وجودش را فرامی‌گرفت. دوست داشت ساعت‌ها بنشیند و به این‌جمله نگاه کند. صدای آمدن پیام، لحظه ای آهنگ را محو کرد. -سلام عزیز دلم، چی شد، میای؟ با دیدن این جمله، دوباره سیل اشک‌هایش به راه افتاد. با پشت دست چشمانش را پاک کرد و نوشت: «آره، میام. ولی زود باید برگردم خونه.» جوابی از طرف مینو نیامد. دلش طاقت نیاورد. دوباره نوشت: «مینو....» جواب آمد: «جان مینو» درحال تایپ کردن بود که دوباره پیام آمد. نوشته‌اش را پاک کرد. -راستی ستاره جون، بابت رفتار امروزم واقعا معذرت می‌خوام. می‌دونی، یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده فکرم درگیر بود. می‌خواستم خودمو خالی کنم. بیچاره گربه! خدا ببخشه منو. ستاره با دیدن این پیام، لبخند امیدوارانه‌ای بر لبانش نشست. کمی خودش را بالا کشید و به تخت تکیه داد. چند بار پیام مینو را خواند. دوباره پیام رسید. - نگفتی چه‌کارم داشتی؟ ستاره کوتاه نوشت: «دلم خیلی گرفته» کنارش یک استیکر بغض‌آلود گذاشت و ارسال کرد. چند لحظه‌ هندفری را از گوشش بیرون آورد و خوب گوش داد. صدای تلویزیون را شنید. عمویش را تصور کرد که در حال چای خوردن بعد از ناهار و تماشای اخبار روز است. هم‌زمان، صدای شیر آب و به هم خوردن ظرف‌ها را از آشپزخانه شنید. نفس عمیقی کشید و دوباره به گوشی‌اش برگشت. یک پیام خوانده نشده از طرف مینو داشت. با اشتیاق بازش کرد. -جان دلم! خدا نکنه دلگیر باشی گلم! تلگرام داری؟ اگه داری بیا، چند‌تا مطلب توپ برات بفرستم، حال دلت عوض بشه. عصر می‌ریم بیرون، کلی حال می‌کنیم. باشه؟ ستاره با چشمانی مشتاق نوشت: «آره دارم. الان فیلترشکنو روشن می‌کنم، میام.» صفحه تلگرامش را باز کرد. سه پیام از طرف مینو داشت. ازروی تخت بلند شد. کنار پنجره‌ی اتاق رفت. دستش را روی طاقچه گذاشت. خودش را بالا کشید و نشست. زانوانش را بغل کرد. گوشی را سر زانوانش گذاشت و مشغول باز کردن پیام‌های مینو شد. پیامش، عکس یک آئودی مشکی را نشان می‌داد که در کنار یک خانه لوکس، وسط جنگل پارک شده بود. «آینده بهت احتیاج داره، اما گذشته‌ات، نه!» مینو نوشته‌ای را هم ضمیمه پیامش کرد. -می‌دونی فاصله دیدن این ماشینو سوار شدنش چقدر کوتاهه؟ فقط کافیه باهم باشیم.. می‌رسونمت به همچنین جایی.. ستاره، جمله‌ها را با صدای نسبتا بلندی خواند و به فکر فرو رفت. گذشته‌ برایش غیر از ابهام و سوال چیز دیگری به جا نگذاشته بود. چیزی که گاهی بخاطرش کابوس می‌دید. با خواندن این جمله، انگار افکار درهمش غبار روبی شد. برای باز کردن پیام بعدی، اشتیاق بیشتری پیدا کرد. تصویر دوم دختری، میان چمن‌زاری در حال قدم زدن بود. کلاهی که بر سرش داشت را با یک دست گرفته بود، تا بادی که موهایش را افشان کرده، آن را از جا نکند. با دست دیگرش هم، دامن سفید چین‌دارش را نگه داشته بود. نگاه رو به پایینش، لبخندش را جذاب‌تر کرده بود. با دیدن این تصویر، تمام ناراحتی چند لحظه پیشش را از یاد برد. زیر نویس زیر عکس را خواند: «هیچ‌گاه اجازه ندهید احساس ناامیدی باعث شود در نهایت، به کمتر از آنچه لیاقت دارید رضایت دهید.» با خودش فکر کرد:"چقدر ناامیدم! چقدر به این حرف‌ها نیاز داشتم." متن دیگری به دستش رسید:«انسان‌های محافظه‌کار به هیچ‌جا نمی‌رسند. آن‌ها در یک نقطه ثابت می‌مانند. برای پیشرفت باید دل و جرات داشت.» خواندن این پیام‌ها، دل و جرأت بیشتری به او داد و برای بیرون رفتن با مینو، مصمم‌تر شد. پیام‌ها یکی پس از دیگری می‌رسید و ستاره برای پیام بعدی تشنه‌تر می‌شد. ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
📸 حرم مطهر حضرت معصومه (س) همین الان نائب الزیاره شما هستیم 🌸 @Hejabuni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.54M
سلام علیکم چیکار کنیم که حرفهای ما برای تبیین و روشنگری حقایق روی دیگران اثر داشته باشه ؟ اینهمه امر به معروف کردیم و اینهمه خواص ما تبین کردن نتیجه این شد .😒 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 😜 بیا یواشکی یه راز بگم بهت تا شوهرت تو همــــــه‌ی کارای خونه کمکت کنه😎 🎙دکتر مسلم داوودی نژاد 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
هدایت شده از دانشگاه حجاب
شروع ثبت نام ترم جدید مکالمه عربی از امروز ❤️ ثبت نام👇 🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a مورد تایید ✅
•|♥|• چادریـ بر سرم دارم ڪهـ عاقلانـہ انتخابش ڪردم🌱 وعـاشقانہ عاشقـش شدم😍 منـ ایڹ عاشقانهـ‌هاے عاقلانہ را عاشقـم ☺️💞 🌱 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸 عجب مولودی 🌺میلاد با سعادت امام حسن عسکری علیه‌السلام بر شیعیان مبارک باد🌺 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢٩ ستاره سهیل وارد قسمت جست‌وجوی واتساپ شد. اسم مینو را پیدا کرد. در شخصی‌اش نوشت: «
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٣٠ ستاره سهیل آن‌چنان غرق خواندن مطالب بود که از صدای هشدار گوشی‌اش، روی طاقچه سکندری خورد. ساعت دیواری اتاقش را با ساعت گوشی چک کرد. هر دو پانزده و سی دقیقه را نشان می‌داد. زمان ومکان را به‌کلی از یاد برده بود. وقت زیادی برای آماده شدن نداشت. از قطع شدن هشدار گوشی تا صدای بسته شدن در خانه، نیم ساعتی می‌گذشت. در تمام مسیر به سمت مؤسسه زبان، مطالبی را که مینو برایش فرستاده بود زیر لب زمزمه می‌کرد. احساس خوبی پیدا کرده بود، آن‌قدر که موقع حضور در کلاس، استاد زبانش او را به‌عنوان یک دانش‌آموز بانشاط تشویق کرد. کلاس که تمام شد، خودکارش را برداشت و روی صفحه‌ی اول کتابش نوشت: «put the past behind you» (گذشته پشت سرت را کنار بگذار). لبخندی روی لبانش نقش بست. چقدر این جمله برایش آرامش‌بخش بود. با صدای لرزش گوشی روی دسته صندلی، از حال‌وهوایش بیرون آمد. نگاهی به کلاس انداخت. زبان‌آموزهای ساعت بعد، در حال وارد شدن به کلاس بودند. تماس مینو را وصل کرد و از کلاس خارج شد. -سلام عزیزم! دارم میام، کجایی؟ آره دیدمش.. نه زیاد نیست.. خودمو می‌رسونم. پنجاه متری را از مؤسسه تا کنار ماشین مینو قدم زد. با خوشحالی در ماشین را باز کرد و با یک حرکت سریع خودش را روی صندلی نشاند. -سلام، سلام! -اوه! نه بابا! چه خبره خانم خانما شنگولی؟ -چرا نباشم.. بزن بریم. مینو پشت چشمی نازک کرد. چشمی گفت و در حالی‌که شال افتاده روی‌ شانه‌اش را روی سرش قرار می‌داد، به سرعت حرکت کرد. صدای موزیک درحال پخش و صدای خنده‌شان پشت چراغ قرمز، نگاه‌ها را به سمتشان کشیده بود. مینو همان‌طور که یک چشمش به جلو و چشم دیگرش به ستاره بود، پرسید: «خب خب خب! نگفتی چی شده این‌قدر کیفوری؟» ستاره قری به صورتش داد و بعد درحالی‌که آرایشش را در آینه‌ی ماشین چک می‌کرد، با لحن کش‌داری جواب داد. -خب دیگه! آدم یه دوست مثل تو داشته باشه، بایدم.. حالش خوب باشه! آقا پیامات دیگه آب روی آتیش بود.. باورت نمی‌شه! تو الان داری با یه دختر متحول حرف می‌زنی! اینا رو از کدوم کانال برام فرستادی؟ آخه لینک نداشت. اصلشو می‌خوام. چیه این، قطره قطره می‌فرستی! مینو اخمی نمایشی کرد. - یعنی تا حالا از این پیاما تو تلگرام و واتساپ ندیدی؟ آقا مگه می‌شه؟ مگه داریم؟ صدای قهقهه ستاره با ریتمی از ترانه ترکیب شد.همزمان که می‌خندید، پایش را هم از شدت خنده به کف ماشین می‌کوبید. -وای عالی بود! چقدر شبیه نقی معمولی گفتی خدایا! استیکرشم ساختن. خنده‌اش به آخر رسیده بود که اضافه کرد: «چرا دیدم... ولی همیشه از کنارشون رد می‌شدم یا شایدم کور بودم.. اصلا این دفعه که تو فرستادی، خیلی عجیب بود. نمی‌دونم.. هرچی بود عالی بود. حالا کجا داری می‌ری؟ -یه کافه توپ می‌شناسم، قهوه اصل داره با یه فضای دل‌انگیز. ستاره، صدای ترانه را بیشتر کرد. انگشتش را به حالت تأیید در هوا بلند کرد. چند دقیقه‌ای از این حرکت ستاره نگذشته بود که روبه‌روی یک کافه توقف کردند. ستار سرش را به‌طرف کافه چرخاند. -اینجاست؟ مینو اوهومی کرد. -بزن بریم! مینو چند قدم جلوتر از ستاره قدم برمی‌داشت. -چرا واستادی؟ بیا دیگه! ستاره با تردید پرسید: «اسمش پلنگ صورتیه؟» مینو کاملا به طرف ستاره چرخید و در حالی‌که بلندبلند می‌خندید جواب داد: «آره! کافه دوستمه.. جریان داره.. بیا بریم تو.» وقتی ستاره وارد کافه می‌شد، حس کرد تمام حال خوب چند دقیقه پیشش را تندبادی با خود برد، که جای خالی‌اش بدجور زق‌زق می‌کرد. حس عجیبی همراه با ترسی پنهان زیر پوستش جریان پیدا کرد و بدنش را به مور مور انداخت. ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
part02dameshghfinal643.mp3
10.86M
✅رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت میشود. 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
شروع ثبت نام ترم جدید مکالمه عربی از امروز ❤️ ثبت نام👇 🍀 eitaa.com/joinchat/644284519C6e5d0dbf9a
🔴 حضور در راهپیمایی فردا مهم و ضروری است 🔮 سوخت موشک‌های ایران در حمله به پایگاه آمریکایی عین الاسد، خروش میلیون‌ها ایرانی در تشییع پیکر شهید سلیمانی بود. 🛡 جمعیت حاضر در بزرگداشت ۱۳ آبان در کشور، بخشی از معادلات آینده را رقم خواهد زد. ✅ حضور در راهپیمایی فردا فراموش نشه 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٣٠ ستاره سهیل آن‌چنان غرق خواندن مطالب بود که از صدای هشدار گوشی‌اش، روی طاقچه سکندر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٣١ستاره سهیل کافه، در زیرزمین یک ساختمان چند طبقه قرار داشت. از پله‌های ورودی کافه پایین رفتند. پایش را روی هر پله که می‌گذاشت، احساس می‌کرد چیزی دور سرش می‌چرخد. چیزی که قابل دیدن نبود؛ اما به خوبی وجودش را حس می‌کرد. برای لحظه‌ای از آمدنش پشیمان شد، اما انگار با پا گذاشتن روی اولین پله، اختیار از پاهایش ربوده شد. وارد سالن بزرگی شدند که دورتادورش میزهای سفید و گردی قرار داشت و کنار هر کدام، صندلی‌های چوبی بود که پشتی آن‌ها، اَشکال درهمی کنده‌کاری شده بود؛ به‌طوری‌که یک دایره بزرگ وسط قرار داشت و اطراف آن، آدمک‌های کوچکی در حال تعظیم کردن به دایره بودند. آن‌قدر همه‌چیز گرد بود که سرگیجه‌اش، شدت گرفت. کمی که جلوتر رفت، جذب طراحی جالب محیط کافه شد. در نگاه اول فضای آن‌جا کمی گرفته و تاریک به نظر می‌آمد، اما با تنفس هوای معطر همراه با دود سفیدی که در هوا پخش بود، احساس کرد ریه‌هایش بازتر شده و بهتر نفس می‌کشد. مینو یکی از میزها را انتخاب کرد و روی صندلی نشست. ستاره هم صندلی روبه‌روی او را انتخاب کرد. ناخودآگاه دستش را روی میز کشید. وسط میز حالت تور مانند داشت و اشکال بسیار زیبای برجسته‌ای طراحی شده بود. بین دست ستاره و آن تور، شیشه‌ای شفاف فاصله می‌انداخت. همان‌طور که گیج و مبهوت بود، زیر لب گفت: «خیلی قشنگه!» مینو درحالی‌که لبخند می‌زد، کمی گردنش را کج کرد. بشکنی در هوا زد، انگار که بخواهد با این حالت عجیبش روحی را احضار کند. مرد لاغراندامی با صورت کشیده به طرفشان می‌آمد. بینی عجیبش حال ستاره را به‌هم زد. انگار آن را روی چوب، تراش داده باشند. موهای بلندش را از پشت سر، دم‌اسبی بسته بود. با چشمان درشت و سیاهش، مستقیم به ستاره زل زد. وقتی که مرد به حرف آمد، ستاره حس کرد دل و روده‌اش دارد به هم می‌پیچد. -سلام خانُ.. م! حالتون.. چطوره؟ خیلی خوش اومدین. بعد دست ظریفش را به‌طرف ستاره دراز کرد. مینو چشمکی به مرد لاغراندام زد و دستش را جلو برد. مرد یکی از ابروهای کوتاه و ضخیمش را به‌طرز ماهرانه‌ای بالا داد، طوری که انگار متوجه این‌موضوع شده باشد و بعد با مینو دست داد. دوباره به حرف آمد: «چی.. براتون بیارم؟» لحن صدایش طوری کش‌دار و نازک بود که اگر از پشت گوشی می‌شنید تصورش را هم نمی‌کرد مخاطبش مرد باشد. ستاره نگاهش را به لباس مرد کشاند که یک‌دست سفید پوشیده بود و چیزی از یک روح سرگردان کم نداشت. مینو از حالت چهره ستاره ،متوجه حالش شد. بدون این‌که از او نظری بخواهد گفت: «دوتا قهوه فرانسه لطفاً» مرد سرش را به معنی چشم، آرام تکان داد. دنباله موهای دم‌اسبی‌اش روی شانه‌اش ریخت و با همان ظرافتی که آمده بود، از آن‌ها دور شد. ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به این آیدی پیام دهید👇 @tooba_banoo 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا