هدایت شده از KHAMENEI.IR
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ بازنشر به مناسبت ۹دی
📹 نماهنگ | أین عمار...
🔻 رهبر انقلاب: من در سال ۸۸، مسئلهى بصیرت را مطرح کردم؛ عدّهاى این را مسخره کردند، «بصیرت» را مسخره کردند؛ مسخره نداشت، واقعیّت بود؛ الان هم واقعیّت است.
📥 سایر کیفیتها👇
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=50918
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 100ستاره سهیل سر کوچه که رسیدند، باران با نرمش بیشتری میبارید و خبر از رگبار چند دق
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
101ستاره سهیل
کف دستش را پشت دست سرد، ستاره گذاشت.
-چقدر حرص میخوری دختر، چند دقیقه صبر میکنیم.
صابر سرش را از گوشه سمت راست، کمی کج کرد.
-فرشته! بریم یه چایی چیزی بخوریم؟
ستاره نگران به فرشته نگاه کرد.
-نه، باور کنین الان میان.
فرشته کمی خودش را جلو کشید، دستی به بازوی صابر کشید.
-خدا خیرت بده صابرجان، آره... استخونامون درد گرفته زیر این بارون.
در جواب نگاه خیره ستاره گفت: «میریم برمیگردیم زود»
صابر با یک سینی چای، در ماشین را باز کرد و نشست؛ سرمایی که وارد ماشین شد، همراه با عطر خوش بهارنارنج بود.
لیوان کاغذی داغ را میان دستانش گرفت. با گرمترشدن دستانش، مغزش هم بهتر کار کرد.
-گرم شدی ستاره؟
سری به معنای تایید تکان داد. به پشتی صندلی تکیه داد و باقی مانده چایش را نوشید.
-ممنون، خیلی خوشطعم بود.
آن ستارهی حرفبزن و پرشور همیشگی در جمع دوستان، تبدیل به ستاره خجلی شده بود که حتی تشکر کردن هم برایش سخت بود.
با صدای خشدار صابر به خودش آمد؛
-امروز عزیز حسابی بهتونتو میگرفت. میگفت، هرچی امروز نبودی، فردا باید جبران کنی.
نیمه لبخند روی لبش، رو به فرشته بود که از آینه او را خطاب قرار میداد. ولی لبخندش انگار به ستاره هم سرایت کرد، طوری که فراموش کرد جنس صابر با پسرانی که با آنها میگشت، متفاوت بود.
وقتی به خودش آمد دید که دارد به تصویر صابر در آینه لبخند میزند. خنده روی لبش ماسید. کمی خودش را جمع کرد و در دل به خودش بد و بیراه گفت.
"خاک تو سرت ستاره، این با کیان و آرش و گیلاد فرق داره، چرا اینطوری زل زدی به نامزدش..."
برخلاف چند دقیقه پیش که میلرزید، تمام بدنش گر گرفته بود. داشت حالش از خودش بهم میخورد. فرشته انگار جواب صابر را داده بود که هردو داشتند میخندیدند. فضای ماشین به طرز عجیبی خفه بنظر میرسید. باید دنبال بهانهای برای بیرون رفتن میگشت.
سینی چای را برداشت و در را باز کرد.
-ستاره، کجا میری؟
-میرم سینی رو پس بدم.
قبل از آنکه مجبور شود بیشتر توضیح دهد، سریع از ماشین پیاده شد.
-خانم... صبر کنین!
صابر تمام قد روبهرویش ایستاده بود؛ با گرمکن مشکی کلاهداری، قدش از او بلندتر بود. موهای زیبای مشکی و مجعدی داشت که انگار باد هم نمیتوانست چیزی از اقتدار و استحکامش، چیزی کم کند. چشمان سیاهش از پشت فرم مشکی عینک، به سینی در دست ستاره دوخته شده بود، جایی نامعلوم، روی طرح گلِ لیوان کاغذی.
به خودش آمد.
" خاک تو سرت، زل زدی به پسر مردم. خدایا من چم شده!"
-خانم شما بفرمایین!
-نه.. نه.. شما ببرین... من...میخواستم... یه... آب معدنی هم بگیرم.
یادش آمد کیفش در ماشین است.
با همان نگاه سر به زیر و اخمش، ستاره را مورد خطاب قرار داد:
-بفرمایین لطفا تو ماشین، خواهرم! اصلا خوب نیست این موقع شما برین داخل مغازه.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 101ستاره سهیل کف دستش را پشت دست سرد، ستاره گذاشت. -چقدر حرص میخوری دختر، چند دقی
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
102 ستاره سهیل
در دلش پوزخندی زد.
"من دیرتر از اینم بیرون بودم، اونم با همجنس خودت، فکر کرده میترسم"
برخلاف حرفهای آشفته ذهنیاش، مطیعانه اطاعت کرد و سینی را به دستان ضمخت صابر داد و با سری که بالا گرفته بود، به ماشین برگشت.
-ستاره چرا این قدر معذبی دختر... صابر میبرد سینی رو. ببین اگه تو هم همراهمون نبودی، بازم با صابر میومدیم بیرون یه چیزی میخوردیم، شایدم قدم میزدیم تو بارون.
چیزی در دلش فرو ریخت. احساساتی که هیچ تعریفی برایشان نداشت، لحظه به لحظه به جانش میافتاد.
-ممنون.
لحنش چنان سرد و طلبکارانه بود که خودش خجالت کشید. اصلا نمیدانست جای گفتن کلمه ممنون اینجا بود یانه. تسلطی روی کلماتی که بر زبانش جاری میشد، نداشت. ترجیح داد حزف نزند.
صابر با شیشه آب معدنی برگشت.
-بفرمایید. ببخشید کوچک نداشت، مجبور شدم بزرگ بگیرم.
-ای وای... ببخشید.
یادش رفته بود بهانه بیرون رفتنش آب معدنی بود.
- قابلی نداره... اینم لیوان، گفتم شاید فرشته هم هوس آب کنه.
-قربون دستت،من تشنه نیستم عزیزم.
نمیدانست چرا از قربان صدقه رفتنهای این دونفر حالش بهم میخورد. "نمیتونستن این اداهاشونو برا خلوتشون بذارن؟ حتما تازه عقد کردن!"
ستاره رو به صابر گفت:
-خودتون نمیخورین.
بازهم خجالت کشید. چقدر سخت بود که باید مراعات حرف زدنش را هم میکرد. شاید از نظر فرشته کار زشتی کرده بود.
صابر به علامت نه، دستش را بالا گرفت و انگار همزمان تشکر هم کرده بود.
گوشیاش که زنگ خورد، رشته افکارش پاره شد. با دیدن اسم عمو، نفس راحتی کشید.
-سلام عموجون!... من با فرشته دوستمم، عفت خونه نبود... داریم میایم الان... چشم... فقط در رو باز بذارین من کلید نداشتم، پشت در موندم.
با تماس عمو، کمی قوت قلب گرفت. ضربان قلبش متعادلتر شد.
-میخواین آب باشه برا خودتون؟ من دیگه الان میرسم.
فرشته خندید.
-نه عزیزم بخور. بده عمو و زن عمو هم بخورن، آب نطلبیده مراده.
خنده کوتاهی کرد و زیپ پشتی کیفیش را باز کرد تا لیوانها را جا دهد. از چیزی که دید شوکه شد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part03_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
18.71M
📗کتاب صوتی
آیه عصمت، مادر خلقت
قسمت 3⃣
" گزارشی از ولادت فاطمه سلام الله عليها"
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼🌱 🌼 طــرح حجــاب از ڪودڪے 🌼 ❤️ حجاب را از کودکی باید آموخت 💚 اهدای ۵۰۰۰ کتاب
تا الان ۷۰۰ جور شده. از ثواب جا نمونید
هر چه قدر که میتونید با هر توان مالی ولو کم.
این کمک مایه برکت مال و زندگی شماست
جزئیات کار رو اینجا میتونی ببینی👇
🌸 eitaa.com/joinchat/2890006788C9b8fc7d56b
❤️ صندوق احسان حجاب
📸 ممنوعیتهای عجیب زنان
در نقاط مختلف آمریکا و اروپا
#اینفوگرافی
@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا