💰 اگر دنبال درآمدزایی هستید
💛 شاید این کانال نقطه عطف زندگیتون باشه👇
❤️ eitaa.com/joinchat/2624848127C5fa3e55e4a
❤️ eitaa.com/joinchat/2624848127C5fa3e55e4a
✍ تخفیف ۹۰ درصدی این دوره از دست ندید👆
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 114ستاره سهیل نگاهش به قرآن یاسی رنگش افتاد. انگار از داخل کتابخانه داشت نگ
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
115ستاره سهیل
-باشه حالا اونجوری نکن قیافهاترو! برای خودت میگم دختر! حیفه واقعا با این خرافات، کمال خودترو به تاخیر بندازی و همه چیز دود بشه هوا بره!
ستاره بدون اینکه چیزی بگوید، چنگالش را به حالت بازی، در نرمی اسنک فرو میبرد و بیرون میآورد.
مینو چنگال سسی را از میان انگشتان ستاره بیرون کشید.
-سوراخ سوراخش کردی! نمیخوری من گرسنمه!
بشقاب را به طرف خودش کشید و طوری به جان اسنک بیچاره افتاد که انگار در حال خوردن مرغ شکمپر است.
چشمانش به دنبال ذرتی بود که از چنگالش فرار کرده بود.
-راستی فردا ظهر ناهار چی دارین؟ مهمون دارینا.
ستاره با چشمانی متعجب، چشم از دانه ذرت که آن طرف بشقاب افتاده بود، برداشت و به مینو خیره شد.
-ما؟ مهمون داریم؟ کیه؟
-خونه عمویی دیگه!
-چی میگی؟
با اشتها تکهای از اسنک را در دهانش گذاشت.
-فردا من قرار مهمونتون بشم. ولی من نه، یه مینوی جدید. از همونایی عمویی دوست داره.
بعد بلند بلند شروع به خندیدن کرد و حریصانه لقمه آخر را در دهانش چپاند.
-معلومه چی میگی تو؟
-وای ستاره! همه چیز رو باید برات توضیح بدم.
صدای مردی که از میز پشت سرش، درخواست قلیان کرد، عصبیترش کرد.
-تو فردا میخوای بیای خونه ما؟ مطمئنی، خوبی؟
لحظهای دهانش از خوردن متوقف شد. نوشابه سیاه کوچکی که جلویش بود را یک نفس بالا کشید.
نفسش که سرجایش آمد، به حرف هم آمد.
-بببن دختر خوب! اومدن من، فقط بخاطر جلب اعتماد عموت هست. من یه چادر قشنگ خریدم، خیلی هم بهم میاد. میپوشم، عموت میبینه، دیگه کاری به کارمون نداره. اگه بخوای بیای پارتی، این تنها راهشه.
-پارتی؟
-وای ستاره، تو شبی خنگ شدیها؟ نکنه یهچیزی زدی؟ حالا پارتی نه، مهمونی! مراسم خوشگذرونی،مثل همونی که تو باغ کیان بود. من خیلی فکر کردم؛ تنها راهش همینه و بس!
بوی تنباکوی آلبالویی پخش شده در فضای کافه او را یاد شربت سرماخوردگی بچگیاش انداخت، چهرهاش درهم رفت.
-باشه، ولی من میترسم!..
مینو با کف دست به پیشانیاش ضربه آرامی زد.
-نترس! باشه؟ تو هیچکاری نمیکنی، فقط و فقط از من پذیرایی میکنی تا حسابی بهم خوشبگذره، بقیهاشرو بسپار به خودم. اوهوم؟
ستاره ناخواسته، خندهاش گرفت. گرمی دود قلیان را، پشت گوشهای گُر گرفتهاش احساس کرد؛ انگار دهانش، مهمانناخوانده طعم گس تنباکو شده بود.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 115ستاره سهیل -باشه حالا اونجوری نکن قیافهاترو! برای خودت میگم دختر! حیفه
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
116ستاره سهیل
از کافه که بیرون زد هوای خنک، حسابی گرمی وجودش را فرونشاند.
با ترس و لرز وارد خانه شد، ظاهر خانه آرام بود و ساکت. وقتی فهمید عفت هنوز از مراسم دعا برنگشته، نفس راحتی کشید و به اتاقش پناه برد. فکر اینکه فردا چه اتفاقی قرار است بیفتد، معدهاش را بهم میریخت و اشتهایش را کور میکرد.
لواشک لقمهای را از داخل کشویش برداشت و زیر زبانش گذاشت، طعم ترش آلوی سیاه، چنان به بدنش لرزه انداخت که سرش را ناخودآگاه به دو طرف تکان داد.
پرده اتاقش را کنار زد. نشانهای از آمدن عفت و عمو نبود. گوشیاش را برداشت روی تخت دراز کشید و به آهنگ مورد علاقهاش با صدای بلند گوش داد.
Enchanting..
در شب .... ابلیس را در اشک هایم می بوسم.
Atnight …. I kiss the serpent in the tears
برای سالها .... غم های تو سوگواری من است.
For years …. The sarrow I've mourned..
گوش کن به صدای گریه فرزندان ماه من.
Har ken my moon child cry
که آرزوی شی دیگر را دارند
Yearning for another night
ماتم مورد علاقه من
Mourning my once beloved
هیپونیزم و تاریکی
Mez maized and raven dark
جادوگر زندانی شب
My pake enchantress of thee night
به سوی بادهای گمراهی .... او زیباست
Through winds of loss …. Her beauty and her
طوفان در آغوش می گیرد قلب خونین مرا
Flood embrace my blecding heart
با اشک سقوط می کنم با تو .... در آخر
Tear ful I full with thee … at last
چشمانش را بسته بود و با چنان حسی کلمات را زیر لب تکرار میکرد که انگار با صداکردنش، شیطان را به اتاقش احضار کرده بود. لحظهای از ترس به خود لرزید.
آهنگ، همچنان در فضای نیمه تاریک اتاق طنین انداز میشد. امواج آهنگ، گاهی بالا و گاهی پایین میآمد. بدنش مانند مسخشده ها روی تخت بیحرکت افتاده بود. نگاهش به قرآن یاسی رنگ داخل قفسه افتاد. چیزی در دلش فرو ریخت.
از روی تخت با یک حرکت بلند شد و نشست.
-مرا راهنمایی کن به جایی که سایه هایت بخش می شوند.
Lead me there to where thy shadows cast
-آنها می رقصند در مخمل از دست رفتهی تاریکی
They dance in velvet darkness last
-بر خیز ای ماه غمگین
Rise …. Bleak winter, full moon
برخیز...
Rise …
پاهایش بدون اختیار، او را به طرف قرآن کشاند.
جادوگر من برای تو
For the my encbantress
رویاهایم را فریب بده
Enchating all my dreams
زیبا و سیل اشک هایش
Abeauty and her flood of tears
سقوط شب قلب مرا در آغوش می گیرد
Night fall embrace my heart
جادوگر شب های من
My pale enchantress of the night
من تو را آرزو می کنم
I desire the
با ترس با تو قدم می زنم .... به سوی خاک
مقابل قرآن ایستاد. زیر لب تکرار کرد:
با تو قدم میزنم.. به سوی خاک..
با تو قدم میزنم.. به سوی خاک..
مغزش که نه! انگار مغزی نداشت و از خودش تهی شده بود، اما چیزی که نمیدانست چیست، به او فرمانی ترسناک صادر کرده بود؛ فرمانی که از فکرِ انجامش، سلول سلول بدنش را به لرزه در آورده بود.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
#گزارش
#بینالملل
📛شلیک پسر بچه ۶ ساله در ایالت ویرجینیای آمریکا به معلمش
🔫دانش آموز کلاس اولی با خودش اسلحه به مدرسه برده و به معلمش شلیک کرده، معلم بعد از مجروح شدن از دانش آموزان می خواهد فرار کنند
📌امنیتی که میگن یعنی این، ترویج خشونت هم که ندارن شکر خدا😏
حالا اگه این اتفاق تو ایران میوفتاد کل دنیا خبرش می پیچید
🌐منبع:https://www.dailymail.co.uk/news/article-11608763/PIC-Teacher-25-left-critically-ill-deliberately-shot-chest-boy-aged-SIX.html
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part05_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
21.06M
📗کتاب صوتی
آیه عصمت، مادر خلقت
قسمت 5⃣
" فاطمه سلام الله عليها حجت الله و ولي الله"
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
عزیزانی که دنبال کسب درآمد هستید
هر تخصصی دارید این دوره برای شماست👇
موقعیت خوبیه از دست ندید 👇
https://eitaa.com/joinchat/2624848127C5fa3e55e4a
https://eitaa.com/joinchat/2624848127C5fa3e55e4a
✅ مورد تایید
دانشگاه حجاب
عزیزانی که دنبال کسب درآمد هستید هر تخصصی دارید این دوره برای شماست👇 موقعیت خوبیه از دست ندید 👇 h
این دوره برای هر عزیزی که کانال داره
یا هر بزرگواری که میخواد روزی حلالش رو زیاد کنه مناسبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤦♀تجربه تلخ یک زن «ناموفق» غربی که می پنداشت موفق است.
🙌 خوشبختی، شادکامی و موفقیت در درجهٔ اول، در گرو داشتن همسر، فرزندان و خانواده می باشد...
👌👌در اسلام، تشکیل خانواده بنایی معرفی شده که از آن محبوبتر وجود ندارد. مواظب باشیم فرهنگ منحط و «ایسمهای» غربی آنگونه که بنیان خانواده را در غرب متزلزل ساخته، بهشتهای کوچک خوشبختی ما و فرزندانمان را ما نگیرد.🌿🌺🌿
👌تهیه وترجمه اعضا
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
عفاف و مفاهیم مرتبط.pdf
1.13M
📚 #معرفی_کتاب :
📘 عفاف و مفاهیم مرتبط
✍نویسندگان:
محمداسماعیل مصلی نژاد
مهدی فتحی
آیدی نویسنده:
🆔 @mfathi135
@hejabuni |دانشگاه حجاب 🎓
☘️حضرت آیتالله خامنهای:
«عرصه کار» و «نگاه لذتجویانه به زن» را دو سوءاستفاده اساسی غرب از زن دانستند و گفتند: هدف اصلی مطرح شدن مسئله آزادی زنان در غرب، کشاندن آنها از خانه به کارخانه بود تا از زنان به عنوان نیروی کار ارزان استفاده شود.
#رهبری
#زن_غربی
#ارزش_زن
#تولیدی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🎉بمناسبت ولادت حضرت زهرا س
🎊و روز مــــــــ❤️ــــــادر
🎉کلــے تخــفیف داریم
🔰 هدایای ویژه برای خونه، مدرسه ، مسجد ، نذرفرهنگی و ...
💠 @hejabuni_forooshgah 💠
🚨عجله کن تا از تخفیفامون جانمونی
🛍 فروشگاه زیر نظر دانشگاه حجاب
🔰 @hejabuni_forooshgah 🔰
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 116ستاره سهیل از کافه که بیرون زد هوای خنک، حسابی گرمی وجودش را فرونشاند. ب
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
117ستاره سهیل
قرآن به دست، به طرف در اتاقش رفت؛ دری که رو به حیاط باز میشد، اما مدتها بازش نکرده بود.
آهنگ دوباره از اول پخش میشد و برای انجام کارش به او قدرت میداد. انگار چیزی نامرئی در آن طرف گوشی، برایش کف و هورا میزد.
قرآن را مانند بچهای در آغوش کشید و دو دستی دری را که مدتها باز نشده بود، به داخل اتاق هل داد، در با نالهای سوزناک باز شد. نالهی در، میان هیاهوی "جادوگر من" گم شد.
هوای خنک بیرون هم نتوانست فکری که در سرش دایرهوار موج میزد، او را منصرف کند.
پا برهنه، وارد حیاط شد. کمی که به باغچه نزدیک شد، صدای ضعیف آهنگ را از پشت سرش میشنید. نگاهی به عقب انداخت. نور صفحه گوشی، قسمتی از دیوار تاریک اتاق را روشنکرده بود.
"به سوی بادهای گمراهی" انگار کسی با دستهایش صورتش را برگرداند و نقطهای از باغچه را به او نشان داد.
"همینجاست.. خودشه! زودتر.. زودتر"
قدمهایش به جلو حرکت کردند. جلوی باغچه نشست. صدای آهنگ در مغزش هم پیچیده بود.
"به سوی خاک.. به سوی خاک"
با دستان سفیدش، خاک باغچه را کنار زد. قبر کوچکی کند. اشک سرازیر از چشمانش، داخل گودی کوچک افتاد و بوی نم خاک به هوا بلند شد.
صدای غریبی از حنجرهاش بلند شد.
-تو مقدسی و پاک! اونجا برات امن نیست. فقط میخوام اینطوری پاکیتو حفظ کنم. جای تو، توی اتاقم نیست. بهتره اینجا باشی.
حرف زدنش چقدر شبیه مینو شده بود. انگار مینو بود که داشت از دورن حنجرهاش سخن میگفت و ستارهی تسلیم هم باور میکرد.
روی قرآن را با خاک پوشاند و صاف کرد.
اشک صورتش، جلوی دیدگانش را تار کرده بود، بوی نم خاک او را به عطسه انداخت؛ انگار صبر آمده بود.
حس کسی را داشت که کمرش شکسته باشد. اختیاری از خودش نداشت و مانند مسخ شدهها برمیگشت و به باغچه نگاه میکرد.
نزدیک در اتاق که رسید، دوباره نگاهش را چرخاند.
حس میکرد آنجا سر بریدهای را دفن کرده؛ گرچه بیشباهت هم نبود.
با همان دستهای گِلی به تختش پناه برد و هق هق گریهاش را در بالش نرمش خفه کرد.
صبح، وقتی بوی خاک باغچه، بینیاش را قلقلک داد، چشمانش را با وحشت باز کرد.
نگاهش به دستان سفید و سیاهش افتاد. طوری انگشتانش را بالا و پایین کرد که انگار به جای گِل، زیر انگشتانش خون جا گرفته بود.
به دو به طرف دستشویی رفت و شیر آب را باز کرد. با صابون حسابی دستانش را سابید؛ داشت آثار جرمش را پاک میکرد.
با صدای عفت، نگاهش را از دستان کفیاش به آینه جلویش داد.
-عموت دیشب نیومد خونه! جلسه داشت. امروز ظهر زودتر میاد، نری بیرون حوصله کلکل ندارم.
در آینه دختری با موهای قهوهای نامرتب را میدید. دختری که تمام حال بد درونش را، روی ظاهر زیبایش بالا آورده بود.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 📚 #رمان 117ستاره سهیل قرآن به دست، به طرف در اتاقش رفت؛ دری که رو به حیاط باز میشد،
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
118ستاره سهیل
روی تخت نشسته بود و ناخنش را میجوید. دوست نداشت در مورد آمدن مینو به عفت چیزی بگوید.
انگشت دست دیگرش را تند و تند روی صفحه کلید گوشی به حرکت در آورد.
-سلام عموجون! دیشب خونه نیومدین نگران شدم. کجایین؟
چند دقیقهای نگذشته بود که جواب آمد.
-ماموریت پیش اومد عزیزم! تو راهم دارم میام.
-میگم عمو! یه نوشابه هم میگیرین سر راه؟ عفت قیمه درست کرده، دلم هوس کرده با نوشابه زرد بخورم.
-چشم! گل دختر عمو!
-راستی عموجون! دوستم امروز مامانش خونه نبود، من ناهار دعوتش کردم اینجا! ببخشید دیگه یهویی شد.
پیامک را ارسال کرد و گوشی را از ترس، مانند زبالهای به آن طرف تخت پرت کرد.
"خدا نکشتت، مینو! اَه.. اگه بگه نه چی؟"
صدای پیامک گوشی، او را چند سانتی به هوا پرتاب کرد.
به طرف گوشی خم شد و خودش را تا نزدیک گوشی کشید. نیم نگاهی به پیام بالای صفحه انداخت.
-این چه حرفیه، عمو!
پیام را باز کرد و بقیه پیام را که خواند، نفس راحتی کشید.
-مهمون حبیب خداست. قدمش روی چشم.
خیالش که راحت شد، مطالبی را که مینو برایش فرستاده بود، داخل کانال قرار داد.
ادمین جدید، سعید، در شخصیاش چند پیام تشکر فرستاد؛ پیامهایی که از تشکر فراتر رفته بود و قلب ستاره را کمی لرزاند.
لبش را با لبخندی، گزید. بلند شد و نگاهی به آینه انداخت؛ به خودش رسید. باید برای آمدن مینو آماده میشد.
دوباره به طرف گوشی رفت و پیامهای سعید را خواند. "چقدر با ادب و با شخصیته" این تنها جملهای نبود که از ذهنش گذشت.
خیلی دوست داشت سعید را از نزدیک ببیند، ولی تا آن لحظه امکانش فراهم نشده بود.
با صدای زنگ خانه، به خودش آمد، از پنجره که بیرون را نگاه کرد، چیزی در دلش فرو ریخت، تا اینکه نگاهش به سمت باغچه رفت. رویش را برگرداند، کمی مکث کرد و بعد به استقبال مینو رفت.
با دیدن مینو، به لکنت افتاد.
-س.. سلام!
عفت کنارش ایستاده بود و داشت با چشمانش مینو را میخورد!
-عفت.. جون!.. مینو.. دوستمه. عمو.. خبر داره. بیا تو عزیزم.
مینو طوری چادرش را گرفته بود که انگار چندین سال است چادر میپوشد.
چنان احوالپرسی با عفت کرد، که اخمهای عفت باز شد.
-خوش اومدی، عزیزم.
-وای حاج خانم! شما چقدر ماشاءالله بزنم به تخته جوونین! خیلی دلم میخواست موهام مثل شما فر باشه.
چشمان عفت برقی از شادی زد.
مینو چادرش را ماهرانه تا زد و همراه ستاره به اتاقش رفت.
ستاره پخی زد زیر خنده.
-وای، مینو! تو باید تئاتر میخوندی.
-کجاشو دیدی حالا. چه خبرا؟ کیان چطوره؟
-خبری ازش نیست فعلا! فکر کنم درگیر خانوادشه.
-آره، بهم گفته بود.
ستاره از اینکه مینو از حال کیان خبر داشت ولی او بیخبر مانده بود، دلخور شد. اما چیزی به زبان نیاورد.
زمانی که مینو از کارهای کانال پرسید، ستاره با هیجان جواب داد.
-خوبه، ادمین جدید، اسمش سعید بود فکر کنم آره، خیلی پیگیره. ازش خوشم میاد، باادبه. کاش میشد ببینمش.
دوست داشت خبرداشتنِ مینو از کیان را اینطور تلافی کند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
✅ در صورت داشتن سوال، به آیدی نویسنده پیام دهید👇(طوبی)
@tooba_banoo
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
Part13_مسئله حجاب.mp3
9.32M
🧕حجاب از دیدگاه شهید مطهری 13
📌شرکت زن در مجامع از نظر اسلام
#مسئله_حجاب
#احکام_اسلام
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓