5.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر شیرین
و چقدر راهگشا
آمریکا تنها در صورتی پیروز میشود که...
@hejrat_kon
شما صدای شهید ابراهیم عقیل را میشنوید...
پسرم (۶ ساله، در حالی که عاشق بازی با دسته است): مامان من میخوام هم طراح بازیهای کامپیوتری و پی اس و... بشم،
هم برم جبهه
من: چه باحال... ای ول... نگفته بودی بهم... حالا میگم🤔 اگر رفتی جبهه و شهید شدی چی؟
پسرم: نه خب اول طراحی ها رو میکنم بعد میرم
من: خب اگر قبل طراحی هات یهو نیاز شد که بری، ناگهان اتفاقی افتاد که گفتن هرکس آماده ست بره، چی کار میکنی؟
پسرم (با خونسردی و مطمئن): خب معلومه که میرم جبهه. دفاع از کشور بهتر و مهم تره!
@hejrat_kon
تو کی انقد بزرگ شدی🥺 مرد شدی 🥰
@hejrat_kon
پینوشت:
مادر باید بچه خودشو بشناسه و مکالمات رو براساس شخصیت و محیط و فضای ذهنیش جلو ببره.
آیا میشه به هر بچهای گفت «اگر بری جبهه #شهید بشی، چی؟» ؟
نه! بستگی داره به بچه!
ممکنه اصصلا درست نباشه و یهو هنگ کنه و اذیت بشه.
ممکنم هست خیلییی براش عادی باشه😌😎
لازم به ذکر است وی تحت تاثیر سریال مرحمت (درباره شهید مرحمت بالازاده) میباشد 😅
همونجور که خیلی بچههای دیگه تحت تاثیر انیمیشن های خارجی و قهرمان های خیالی و تخیلی و غیرواقعی ان
این يعنی مهمه که حواسمون به خوراک بصری و شنیداری و فکری بچهها باشه.
چون بچهها تأثیر میپذیرن و محتوا، وارد لایههای عمقی وجودشون میشه. مخصوصاً با تکرار.
و بله این وظیفه والدین ه
والدین باید محیط طیب تربیتی فراهم کنن
تا یک سنی محیط رو کنترل کنن،
ورودی ها رو کنترل کنن،
بچهها رو با رسانه تنها نگذارن،
روابط رو مدیریت کنن.
و از یک سن به بعد، دیگه بچهها وارد جامعه آزاد میشن و این کنترل ها دیگه ممکن نیست.
حالا اگر اون سالهای اولیه پایهها درست گذاشته شده باشه، رابطه عاطفی خوبی هم بین والدين و فرزندان باشه، بچهها خودشون انتخابگرهای خوبی خواهند بود، انشاءالله.
بله استثنا هم هست! از پسر نوح نبی و جعفر کذاب بگیر تا آدم های معاصر. اما کلیت تربیت همینه. و والدین هم تا حدی مسئول عاقبت و آینده بچهها هستن نه صددرصد!
@hejrat_kon
#ارسالی_شما
نظر شما درباره صوت کلاس بلوغ دختران
الحمدلله 🌸
@hejrat_kon
فایل کلاس موجوده میتونید تهیه کنید.
«دامن مادر بهترین مکتب است از برای اولاد.
مسئولیت دارید نسبت به فرزندان خود، مسئولیت دارید نسبت به کشور خودتان.
و شما میتوانید بچههایی تربیت کنید که یک کشور را آباد کنند. شما می توانید بچه هایی را تربیت کنید که حفاظت از انبیا بکنند؛ حفاظت از آمال انبیا بکنند .... آنها را تربیت کنید. خانههای شما باید خانه تربیت اولاد باشد. منزل تربیت علمی، تربیت دینی، تهذیب اخلاق ...... مادرها اشرف هستند. شرافت مادری از شرافت پدری بیشتر است. تأثیر مادر هم در روحیه اطفال از تأثیر پدر بیشتر است.»
#امام_خمینی
صحیفه امام، ج ۷، ص ۵۰۴
@hejrat_kon
#شرافت_مادری #زن_در_اسلام #مادری
#تربیت_فرزند
#مادرم_باافتخار
🔻رهبر انقلاب:
آخرین صحبت امروز من این است: من میگویم رزمندگان ما، مجاهدان ما برای اینکه #پرچم_دشمن در مرزهای ما برافراشته نشود، جان خودشان را قربانی کردند، فداکاری کردند.
جوانان مبارز و مجاهد خانوادههای خودشان را داغدار کردند برای اینکه پرچم دشمن در مرزهای این کشور بالا نرود.
نمیشود ملت ایران قبول کند که
همان پرچمها به وسیله افراد نفوذی، به وسیله انسانهای فریبخورده در داخل کشور برافراشته بشود.
این پرچم،
پرچم #نفوذ_فرهنگی و #سبک_زندگی دشمن و وسوسههای خصمانه دشمن
نباید در داخل کشور در دستگاههای مختلف ما برافراشته شود.
باید مراقبت کرد،
همه موظفند.
در وزارت #آموزش_و_پرورش باید مراقبت کرد،
در #صداوسیما باید مراقبت کرد،
در مطبوعات باید مراقبت کرد،
در وزارت #علوم و #وزارت_بهداشت
که محل تربیت جوانهاست باید مراقبت کرد.
آنجا دشمن به وسیله رزمندگان ما شکست خورد نباید گذاشت آن دشمن شکست خورده در داخل کشور با انحاء حیلهها و ترفندها کار خودش را دنبال کند و انجام دهد.
امیدواریم خدای متعال همه مسئولین ما، همه مردان و زنان ما، همه فعالان بخشهای مختلف ما را با هوشیاری کامل در مقابل توطئه دشمن نگه دارد.
#بیانات ۱۴۰۳/۷/۴
@hejrat_kon
امر واضح بود:
ملت نباید بگذارد و قبول کند...
مسئله نفوذ، جدی است!
مسئله فرهنگ و سبک زندگی جدی است! حیاتی است! نیاز به #دفاع_مقدس دارد!
#همه_مسئولیم
چه جالب...
اینو اتفاقی دیدم الان
از استاد آیت الله حائری شیرازی
@hejrat_kon
سفرنامه اربعین ۰۳
منزل آخر
تا به استراحتگاه برگردم ساعت حدود سه بود. شب جمعه، شب آخر...
سکوت نسبی برقرار بود اما جو خواب حاکم نبود. دخترها کم کم خسته شدند و خوابیدند. پسر کوچک هم. پسر وسطی اما نه. مشغول بازی.
اذان که گفتند و دقایقی که گذشت، نماز صبح را خواندم و بعد از بیدار کردن دخترم برای نماز، دراز کشیدم. پسرم هم کنارم دراز کشید. به این فکر کردم که تمام این چند روز من هیچ صبح زودی اینحا بیدار نبوده ام. آن شیرهای داغ هل دار چه میشود؟! درست است شیر هل دار نچشیده از اینجا برگردم؟ 😅 خب حالا که تا الان بیدار بوده ام، بروم بیرون و...
اما با خودم موافقت نکردم. گفتم همین مانده که برای شکم همچین اراده ای از خود نشان بدهی!
لازم نکرده!
و چشم هایم را روی هم گذاشتم که بخوابم. آمد گرم شود که ناگهان یک زمزمه آرام گفت: مامان جیش دارم!
ای خدا...
البته باز هم الحمدلله که وقتی عمیق تر غرق خواب نبودم نگفت.
بلند که شدم با خودم گفتم حالا که بلند شدم، بگذار یک سر هم برویم بیرون! خرجش یک چادر و روسری و جوراب پوشیدن است!
و اینگونه شد که بعد از دستشویی راه را کج کردیم به سمت جاده مشایه
از خم کوتاه ورودی استراحتگاه که گذشتیم و چشممان به مسیر افتاد، حالم عوض شد!
چقققدر در این ساعت جاده زنده بود!
چه بساطی
چه شلوغی ای
چه برو بیایی
تو گویی مثل این چند صبح ما مثل کبک بوده و برف!
با شوق سمت مشایه روان شدیم.
حالا میدیدم موکب هایی که در تمام این چند روز در نگاه من تعطیل و سوت و کور بوده اند، الان با چه شوری مشغول مهمان داری اند و پذیرایی! نگو که موکب های صبحانه بودهاند...
وای که دنیای صبح جاده چقدر انرژی داشت. پذیرایی صبحانه چه جذاب و رنگارنگ و متنوع بود.
انواع تخم مرغ، انواع املت، پنیر و گوجه و خیار، مرباها، چایها و.... شیر هل دار 😎
با پسرم رفتیم عقب تر تا حدود موکب کویتی ها و یک استکان گرفتم. الحمدلله، ولی راستش... آنقدری هم خوشمزه نبود🙄 انگار شیرخشک بود.
پسرم دلش نیمرو خواست. برایش گرفتم. خودم نمیخواستم چیزی بگیرم. چون الان قصد خوردن نداشتم (چون میخواستم بلافاصله بخوابم و خب برای گوارش و معده انتخاب جالبی نیست) ولی ته لقمه پسرم را خوردم. چقدر چسبید.
گوشی را همراه نیاورده بودم و هیچ عکسی از این صحنه ها نگرفتم.
فکرم پیش پسر کوچکم بود که هر لحظه ممکن بود بیدار شود و سراغ مرا بگیرد.
از آن جاده رَوَنده، دل کندیم و برگشتیم.
همه خواب بودند. خوشحال از اینکه صبح جاده را هم دیدم، چشمها را بستم و خوابیدیم.
قبل ظهر بیدار شدم. دخترها بیدار بودند، پسرها خواب.
جمعه بود. رفتم و غسل جمعه را با همان آب کم زور، به جا آوردم.
بندهای رخت را بررسی کردم و هرچه لباس بود برداشتم. باید کوله ها را میبستم و آماده میکردم.
بلیت برگشت ما ساعت ۱۱:۵۰ تو بگو ۱۲ شب بود ولی همسر اصرار داشت ساعت ۴ عصر راه بیفتیم. واقعا دوست نداشتم زیر بار بروم ولی با آن سابقه خرابم (جا ماندن از پرواز نجف-تهران در سفر دی ماه و خسارت چندمیلیونی🤭) خیلی وجاهت مخالفت نداشتم🙄😅.
نهار خوردیم و من تقريبا کوله ها را آماده کرده بودم. مانده بود شسته شدن چادرهای من و دخترها محض آبروداری در فرودگاه و پرواز😁
زن دایی لطف کرد و چادرهای ما را برد و تحویل رختشورخانه (لاندری) داد. خودم نمیتوانستم، فقط یک چادر داشتم.
میشد امانت بگیرم و بروم اما لطف زن دایی، سبقت گرفت.
سفارش ما را هم کرده بود که زود آماده شود.
عصر چادرها آمد و من رفتم تا خبر آماده بودن را به همسر بدهم و خیالش را راحت کنم.
پیدایش کردم و گفتم که آماده ایم. لباس های پسر بزرگم را هم گرفتم که جا بدهم.
برگشتم استراحتگاه. کوله دخترها را هم بستیم. ساعات آخر ما بود. اما بقیه خدام نه. دو روز دیگر هم با هم بودند. خواستم بروم در این آخرین ساعات پیاز پوست بکنم که گفتند آخرین وعده کباب هم تمام شده.
گفتم بروم درمانگاه.
آنجا هم کم کم داشت جمع میشد. آن ساعت داغ روز هم مراجع زیادی نبود.
فردا، شنبه، یک روز مانده به اربعین، آخرین روز فعالیت موکب بود و بخشهای مختلف کم کم داشت جمع میشد. نیروهای پشتیبان به سختی مشغول کار بودند....
برگشتم استراحتگاه و پسرها را برداشتم و رفتیم نشستیم بغل جاده به تماشا
به ذخیره سازی صدا و تصویر
به خوردن آخرین شربت های جاده عشق
بچهها هم هرکدام برای خودشان مشغول. دخترها هنوز ملی بسته نداده داشتند و رفتند که توزیع کنند. من هم آخرین یادگاری را سپردم دست یک خواهر دینی. یک تسبیح با رنگبندی تداعی کننده پرچم فلسطین. با جمله «لا ننسی الغزة» (غزه را فراموش نمیکنیم)
همسرم را دیدم. خواستم بسپارم که برای شب و تا ساعت پرواز، کباب فراموشش نشود. دیدم حواسش بوده و گرفته.
گفت همه وسایل را بار کالسکه کنم و بیاورم بیرون.
رفتم استراحتگاه. کوله ها ۹۰% آماده بود. برای خدام یک هدیه فرهنگی آماده کرده بودم. توزیع کردم. یک کیسه خرید پارچهای با طرح «ایران جوان بمان» (قبل سفر سفارش داده بودم چاپخانه ای طرح اختصاصی بزند) و جزوه «سهم من از جهاد» (این را هم با هزینه گروه مردمی مان قبل سفر چاپ کرده بودم. چندتایی اش را هم شب اول روضه، در خروجی خیمه، توزیع کرده بودم).
خانم ها دوست داشتند و با شوق گرفتند.
به خانم مربی قرآن که در شهر خودش هم جلسه قرآن میرفت، چندتایی بیشتر دادم. بدهد دست بقیه.
خداحافظی کردم و کوله ها را سوار کالسکه کردم و رفتم پیش همسر.
شکرخدا خود به خود ساعت حدود ۵ شده بود. خواستیم عازم شویم که همسر -که مدام در رفت و آمد بود- آمد و گفت برویم داخل خیمه برای عکس یادگاری، دارند عکس میگیرند.
چه خوب. خوشحال شدم.
بچهها را جمع کردم و رفتیم داخل.
کوله ها را گذاشتیم گوشه خیمه و شدیم سوژه عکاسی.
یکی از خانم ها گوشی خودم را هم گرفت و عکس انداخت. عکس موکب مان هم همانجا پرینت گرفته شد و دادند دستمان.
داشتیم جمع و جور و خداحافظی میکردیم که یکهو شلوغ شد.
فهمیدیم جمعی از مسئولین دارند نزول اجلال میفرمایند 😉
گویا نماینده های مجلس در کمیسیون بهداشت، که به موکب های دارای درمانگاه میرفتند برای سرکشی و نظارت و بررسی اوضاع.
بچههای درمانگاه هم داخل خیمه بودند.
میخواستیم مهمانان که وارد شدند، ما خارج شویم که من یک آشنا دیدم. خانم دکتر محمدبیگی مجلس را میشناختم. جلو رفتم و سلام کردم و خوشحال شدیم از دیدن هم. دکتر محمدبیگی مرا به یکی دو همکار نزدیک خودش معرفی کرد و دیگر ایستادیم به عکاسی!
یک نیمساعتی شاید وقت در آنجا گذشت. تا بالاخره خداحافظی کردیم و بیرون زدیم.
غروب نزدیک بود که ما با پاهایی که جلو نمیرفتند و دل هایی که کنده نمیشدند و چشم هایی که جدا نمیشدند، کالسکه را هل دادیم سمت جاده اصلی که برویم آن طرف و ماشین بگیریم سمت نجف.
از همسرم خواستم یک بطری بزرگ شربت هم بگیرد برای طول راه و مسیر. با عصبانیت ناشی از دیر شدن و عقب افتادن از برنامه (🫰🤭😅) چشم غره ای رفت و گفت بریییییم😠
و بدون شربت وداع، ☹️😒 رفتیم.
رد شدن از این جاده چقدر ترسناک است. آن هم در این ساعت و در این روزهای آخر شلوغ.
ماشین قطع نمیشد!
بالاخره با صلوات و ذکر، و مدیریت همزمان ۴ بچه، رد شدیم.
ما عقب ایستادیم و همسر جلو رفت که ماشین بگیرد. راستش با پایین تر رفتن خورشید و نزدیک شدن غروب آفتاب در دل من هم یک ولوله ریزی افتاد؛ اگر نرسیم... 😥🫠
خیلی زود یک ماشین نگه داشت. از همان لوکس ها. همسر رفت برای مذاکره. گفتم ای خدا چه میشود این هم صلواتی ببرد 😁
همسر آمد و گفت که سوار شویم. با امیدواری گفتم: چند؟ بلافاصله جواب آمد که ۳۵ دینار (۳۵ هزار)
گفتم تا داخل فرودگاه دیگه؟؟ طی کردی؟
گفت آره، زودتر سوار شید.
تا همسر و راننده وسایل را بگذارند ما نشستیم. پسرها دوست داشتند پیش بابا بنشینند. من هم اجازه دادم هردو بروند جلو. ولی دیدم جا تنگ شد و یکی را فراخوان زدم عقب. دعوا شد. که چرا من؟ میخواهم پیش بابا باشم. همسر و راننده که سوار شدند بلافاصله گفت که آن یکی پسرم هم برود عقب. واه! عراقی ها که این حرفها را نداشتند😒