✅ رمز موفقیت، شروع کردن است. موفقیت ها با تصمیم ها شروع میشوند زیرا تا تصمیمی اتخاذ نشود، تغییری در زندگی رخ نمی دهد.
تصمیم بگیرید تا آینده ای را خلق کنید که دیگر هیچ شباهتی به گذشته ی ناکام شما نداشته باشد و بدانید که :
فاصله ی نداشتن و داشتن،
فقط یک خواستن است،
پس "بخواه"
سلام صبح بخیر 🔥
الهی به امید تو 💪
حال عالی #اتفاقات_عاااالی🤩
#انگیزشی
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤲دعای مادر رو دست کم نگیرید ...!
💠ماجرای دعا مادر حضرت موسی(ع)
پدر و مادرت را نگاه کن. نگاه کردن به جمال مادرت خودش عبادته
فرمان مادر را ببر، ببین که چه بر سر تو خواهد آمد. هرچه مادرت سخت گیر تر باشد فرمانش را ببر ...
اگر مادرت تند باشد فرمان بردن از او اثرش بیشتر است.
فرمان مادر ِ خوش اخلاق را که همه می برند.
اگر به غریبه هم بگوید اینجا بیا، خواهد گفت خانم چه می گویید، چشم. کارش را رها می کند و بار او را بر میدارد و یا راه او را باز می کند.
اگر مادر و پدر تندی دارید تا فرمان او را بردید آن وقت می فهمید چه کرده اید. خداوند متعال نشانت خواهد داد که ببین چه کرده ای،
کار بزرگان را انجام دادی، با ما رفیق و انیس و مونس شدی ...
"حاج محمد اسماعیل دولابی"
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
💎داستان کوتاه💎
💎فقیر مردی با پسر جوانش به روستای نزدیک روستای خود برای عروسی دعوت شده بودند. مرد برای هدیه عروسی دو عدد عود خریده بود که چون آنجا رسیدند دَر خانه عروس روشن کنند و فضای خانه خوشبو سازند.
🪨🌧 نزدیک روستا باران تندی گرفت و پدر و پسر در زیر صخره ای پناه گرفتند. چون باران تمام شد به راه افتادند در حالی که روشنایی منازل روستا پیدا بود. پدر گفت: پسرم در نزدیکی روستا چاله ای است که در زمان بارندگی پر می شود و از شانس نامساعد ما چون راه را می شناختیم، چراغی با خود نیاوردیم.
🔥🪄پدر، پسر را گفت کبریت را در آور و یکی از عودها برای روشنایی راهمان و نیفتادنمان در آن چاله در مسیر راه بیفروز. پسر را غمی گرفت و گفت: پدر عود را برای دودش خواهند نه فروختن و نورش!! اگر چنین کنیم با دست خالی که می رویم، آبروی خود در عروسی چه کنیم؟ پدر گفت: پسرم من نیز همین می دانم ولی بین حفظ خودمان و حفظ آبرویمان باید یکی را انتخاب کنیم. زندگی انتخاب است بین چیزهایی که دوست نداریم نه خواستن.
☑️ این مَثل برای آن آوردم بسیاری از ما برای زنده ماندن دیگران خودکشی می کنیم ولی از آن غافلیم. لباس گران قیمت، ماشین و خانه مجلل به فرض می خریم تا دیگران از تماشای دارایی ما بیش از ما لذت ببرند و خود را زیر قرض آن هلاک می کنیم.
🟢امام صادق علیه السلام فرمودند: بدبخت کسی است که برای لذت نفس خود، معصیت الهی کند و از او بدبخت تر کسی است که برای لذتِ دیگران نافرمانی و معصیتِ خدا را نماید.
🔥و مولای متقیان می فرمایند: عذابی که فرجام آن بهشت باشد بهتر از لذتی است که فرجام آن آتش است.
💎💎
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا همین جاست،
نیازی به سفر نیست
خدا همان گنجشکی است
که صبح برای تو می خواند
خدا در دستان مَردیست که
نابینایی را از خیابان رد می کند
خدا در اتومبیل پسری است که
مادر پیرش را هر هفته برای درمان
به بیمارستان می برد
خدا در جمله ی عجب شانسی آوردماست...!
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی
کرده و آمده نزدیک من و تو!
خدا کنارساعت کوک شده ی توست
که می گذارد ۵ دقیقه بیشتر بخوابی!
از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی
از تولدت تا آن روبان مشکی،
چقدر خدا را دیدی...؟!
خدا را هفت بار دور زدی یا زیر باران
کنارش قدم زدی؟
خدا همین جاست
خدا زبان مادری تو را می فهمد
خدایا دوستت دارم و دوستانم را
به تو میسپارم که لحظه ای غم نبینند...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍#حکایت_موسی_و_جوان
روزی حضرت موسی برای عبادت به کوه طور میرفت؛
در راه، جوانی سالم و سرحال ایشان را دید و گفت: ای موسی برو به خدایت بگو من نه تنها تو را عبادت نمیکنم بلکه هر آنچه به عنوان گناه مشخص کرده ای انجام میدهم،
هر عذابی میخواهی بکن ...!
ادامه ...☝️
🎤حاج آقا دانشمند
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#داستانک 📚
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بی قراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
صبح روز بعد او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك میشد از خواب برخاست. آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!»
#پی_نوشت :آسان میتوان دلسرد شد هنگامی كه بنظر میرسد كارها به خوبی پيش نمیروند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو با دقت ببینید!
میشه در آلمان بود فوق تخصص مغز و اعصاب بود و همچنین عاشق قرآن هم بود!
دکتر سهیلا سامی فوق تخصص مغز و اعصاب در هانوفر آلمان.
از کودکی علاقمند حفظ قرآن بودم
ایشون به چهار زبان زنده دنیا نیز مسلطه
اللهم ارزقنا توفیق قرائت و تفسیر کتابت القرآن 🤲
یاالله یاالله یاالله
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
کشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر می كرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد.
اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.اتفاقا آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد.
هنگام درو از همسایه هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه اش برد و گفت:« خدایا، امسال تمام زراعت مال من. سال بعد همه اش مال تو.»
از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت:« ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم.»
سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه ی شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد كه:« خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه ی گندمها را در راہ تو بدهم.»
همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه ای رسید. خرهارا راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:های های خدا، گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟
📚 در مذمت طمع
هرکه را باشد طمع الکن شود
با طمع کی چشم و دل روشن شود
پیش چشم او خیال جاہ و زر
همچنان باشد که موی اندر بصر
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
اسب سواری ، مرد فلجی را سر راه خود دید ڪه عصا بدست پیاده میرود ،
مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند ڪرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند !
مرد افلیج ڪه اڪنون خود را سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را ڪشید و گفت :
اسب را بردم ... و با اسب گریخت !
پیش از آنڪه دور شود صاحب اسب داد زد :
"تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی !
اسب مال تو ؛ اما گوش ڪن ببین چه می گویم"
مرد افلیج اسب را نگه داشت
مرد سوار گفت :
هرگز به هیچ ڪس نگو چگونه اسب را به دست آوردی !
می ترسم ڪه دیگر "هیچ سواری" به پیاده ای رحم نڪند
حڪایت ، حڪایت روزگار ماست !!
به قدرتمندان و ثروت اندوزان و ڪاخ نشینان بگویید :
شما ڪه با جلب اعتماد مستمندان و بیچارگان و ستمدیدگان ؛ اسب قدرت بدستتان افتاده ...
شماها ؛
نه فقط اسب ،
ڪه ایمان ،
اعتماد ،
اعتقاد
و ...
نان سفره مان را بردید ...
فقط به ڪسی نگوئید چگونه سوار اسب قدرت شدید !!!
افسوس...ڪه دیگر ؛ نه بر اعتمادها اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتمادی !
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚داستان کوتاه
روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچهای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل میکرد.
سلیمان(ع) همچنان به او نگاه میکرد که در همان لحظه قورباغهای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفتزده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را نداشت.
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید.
مورچه گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی میکند که نمیتواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد.
قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است میبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ میگذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او میگذارم و سپس باز میگردم به دهان قورباغه، سپس در آب شنا کرده و مرا به بیرون از آب دریا میآورد و دهانش را باز میکند و من از دهان او خارج می شوم.»
سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری، آیا سخنی از او شنیدهای؟
مورچه گفت: آری او میگوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمیکنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
📚پسر چوپان پاک
روزى شاه عباس با لباس درويشى در شهر مىگشت. غروب شد. شب هر چه گشت جائى براى خوابيدن پيدا کند نتوانست. به او گفتند در سه فرسنگى شهر چوپانى هست که مهمان مىپذيرد. پادشاه به آنجا رفت. چوپان به درويش گفت زنم آبستن است و نمىتواند از مهمان پذيرائى کند. درويش اصرار کرد. و چوپان قبول کرد. بعد از شام، زن چوپان شروع کرد به آه و ناله. چوپان به درويش گفت: زنم در حال زائيدن است و من هم همين يک اتاق را دارم. شاهعباس گفت: يک مقدار هيزم به من بده در ايوان آتش روشن مىکنم و مىنشينم. چوپان رفت دنبال قابله. زن چوپان يک پسر به دنيا آورد. صبح رمالى آوردند. رمال رمل انداخت و گفت: اين پسر با دختر شاهعباس عروسى مىکند. شاهعباس تصميم گرفت پسر را بخرد و ببرد و به دست جلاد بسپارد.
به چوپان گفت: من بيست سال است که فرزندى ندارم. هر چه بخواهى به تو پول مىدهم، پسرت را به من بفروش. چوپان مخالفت کرد زن چوپان گفت: ما باز هم بچهدار مىشويم. بچه را بده. زن چوپان سه روز به بچه شير داد. بعد شاهعباس به اندازهٔ دو برابر وزن بچه ليره به چوپان داد و بچه را به قصر برد.
شاهعباس دو وزير داشت. يکى کافر و ديگرى مسلمان بود. شاهعباس بچه را به وزير مسلمان داد و گفت: ببر و او را بکش. وزير بچه را بود ولى دلش سوخت و او را در غارى گذاشت. بعد پيراهن بچه را با خون کلاغى که شکار کرده بود، خونين کرد و آورد پيش شاه فردا که شد چوپان گله را به بالاى آن کوه برد. به امر خدا بزى مأمور شد که به بچه شير بدهد. وقتى چوپان گله را برگرداند، صاحب بز ديد و شير ندارد و به چوپان اعتراض کرد. روز دوم هم همينطور شد. روز سوم چوپان بز را تعقيب کرد و بچه را ديد و او را با خود به خانه آورد. ده سال گذشت. در اين مدت هم چوپان صاحب فرزندى نشد. پس از پانزده سال، شاهعباس با لباس درويشى به در خانه چوپان رفت. غروب که شد از چوپان پرسيد چند فرزند داري؟ چوپان گفت: فرزندى ندارم اين پسر را هم در خرابهاى پيدا کردهام.
شاهعباس فهميد که پسر همان است که قرار بود وزير او را بکشد. نامهاى نوشت و به پسر داد که به قصر ببرد. در آن نامه نوشته شده بود که پسر را بکشند. پسر نامه را برداشت و برد نزديکىهاى قصر کنار نهرى خوابيد. دختر پادشاه که از حمام برمىگشت پسر را ديد و عاشقش شد. ديد گوشهٔ نامهاى از جيب او بيرون آمده نامه را برداشت و خواند و فهميد که پدرش دستور داده او را بکشند. آن را پاره کرد و نامهٔ ديگرى نوشت که طلاق دختر را از پسر وزير بگيرند و براى پسر حامل نامه عقد کنند و رفت. پسر بيدار شد. نامه را به دست وزير داد. وزير نامه را خواند، ملائى را خبر کرد. طلاق دختر را از پسر خود گرفت و او را به عقد پسر درآورد و بعد عروس و داماد را با صد سوار به خانهٔ چوپان بردند. پادشاه وقتى آنها را ديد مبهوت ماند و با خود گفت: آنچه خدا خواهد همان خواهد شد.
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه دعای قشنگیه، به دلم نشست:
"خدایا...!
مرا سبب شکستن هیچ دلی قرار نده"
“شبتون در پناه خداے مهربان”💫💥
🍃🌸JOiN👇🏼
•••❥ @haal_e_khoob🦋