May 11
🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂﷽
🌸
سلام دوستان
با توجه به لزوم بهره گیری از تکنیک بیان حکایات در منبر و تاثیر ویژه آن در انتقال موضوع و مفهوم مورد بحث؛ کانال
🔸️🔷️《حکایات منبری》🔷️🔸️
راه اندازی شد.
از این پس حکایات و داستانهایی که در فیشهای منبر کانال
《وعظ و خطابه》
@menbariha
قرار داده میشود در این کانال بارگزاری خواهد شد.
همچنین حکایات تامل برانگیزی که برای منبر مفید و موثر هستند نیز در این کانال قرار داده خواهد شد.
✅با معرفی این کانال به دیگر مبلغین در ثواب خدمت به مبلغین دینی شریک شوید.
#رسانه_تبلیغی_ما_باشید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
🍃🌿🌸🍃🌼🍃🌺
#حکایات_منبر
#جوان_فاطمی
#جلسه_اول
#محاسبه_نفس
#داستان۱
✅داستان مرحوم کاشف الغطاء و آینه و زن زیبارو
نقل میکنند که رسم مرحوم کاشف الغطاء در ماه مبارک رمضان این بود که با لباس مبدّل به مساجد شهر سر می زد و به صورت ناشناس، نماز را پشت سر امام جماعت میخواند و بعد هم پای منبر او می نشست.
روز۲۱ ماه رمضان پای منبر یکی از روحانیون نشسته بودند که سخنان جالب آن روحانی بسیار مورد توجه ایشان واقع میشود.
آن روحانی با آب و تاب داستان مرد فقیر و زشتی را نقل میکرد.
👇🏼👇🏼👇🏼
در شهری مردی فقیر و زشت صورت، زندگی میکرد که به شغل چاه کندن مشغول بود و کمتر بین مردم می آمد.
روزی که بنا بر کاری به شهر آمده بود چشمش به بانوی مجلله ای افتاد که از زیبایی و ثروت چیزی کم نداشت.
عاشقش شد و به قصد ازدواج به دنبالش روانه شد.
@hekayatemenbari
زن زیبارو؛ سنگینی نگاهی را احساس کرد و متوجه شد که این مرد به دنبالش روانه گشته.
پس از طی کردن چندین مسیر مختلف متوجه شد که این مرد بی خیال او نمیشود.
به خدمه ای که همراهش بود گفت برو ببین این مرد چه کار دارد؟!
مرد عرض ارادت کرد و گفت اگر ممکن است برای خواستگاری این خانم بیاید.
خانم که به شدت تعجب کرده بود، فکری به ذهنش خطور کرد و گفت بگو بیاید.
پشت سر خانم و خدمه اش، خیابانها و کوچه ها را پشت سر گذاشتند تا پشت در عمارت بزرگی رسیدند.
وارد که شدند خانم زیبا رو دستور داد که دو صندلی مقابل آینه بزرگ سالن مهمانی قرار دهند.
سپس دستور داد که آن مرد روی یکی از صندلی ها بنشیند خودش هم روی صندلی دیگر نشست و به آن مرد گفت:
به خودت در آینه نگاهی کن و سپس یک نظر بر من بینداز و منصفانه ببین ما به درد همدیگر میخوریم یانه؟!
مرد نگاهی در آینه به چهره زشت خود انداخت و سپس نظری کوتاه بر چهره زیبای آن زن انداخت و خودش در کمال خجلت سر به زیر انداخت و از ان عمارت خارج شد.
داستان که به اینجا رسید مرحوم کاشف الغطاء متعجب گشته بود که روز ۲۱ ماه رمضان این چه داستانی بود که این روحانی تعریف کرد که با ادامه بیان روحانی متوجه ظرافت نکته شد.
@hekayatemenbari
آن روحانی پس از بیان داستان با عتابی به مردم گفت:
مردم بد نیست گاهی در آینه تقوا نگاهی بیندازیم و امام زمان(عج) را ببینیم و یک نگاه هم به خودمان بیندازیم و منصفانه بگوییم ما به درد امام زمان میخوریم؟؟!!
یک نگاه کنید و تربیت شده های مکتب علی(ع) و اولاد علی علیهم السلام را ببینید و خودتان منصفانه بگویید ما نوکریم یا آنها؟؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#جوان_فاطمی
#جلسه_اول
#آبروی_اهلبیت
#داستان۲
✅داستان گم شدن انگشتر یهودی در مدینه
یک فرد یهودی در مدینه انگشترش را گم کرد و مسلمانی این انگشتر را یافت.
انگشترش، گران قیمت بود و مسلمان پرسان پرسان یهودی را پیدا کرد.
گفت: آقا! این انگشتر مال شماست؟ یهودی گفت: بله، در حالی که انگشتر را تحویل می داد، یهودی گفت: چند سؤال دارم؛
نخست اینکه آیا می دانستی این انگشتر قیمتش چقدر است؟
- گفت: بله، انگشتر گران قیمتی است.
دوم اینکه آیا می دانستی من یهودی ام؟
-گفت: بله؛
سوم اینکه آیا نیاز مالی نداشتی؟
- گفت: اتفاقاً وضع چندان خوبی ندارم.
@hekayatemenbari
یهودی گفت چرا این را برای خودت نفروختی؟!
فرد مسلمان گفت: اتفاقاً در این فکر هم بودم، زمانی که در مسیر می آمدم در این فکر هم بودم که آن را بفروشم و پولش را برای خودم بردارم؛ اما یک وقت به ذهنم افتاد فردای قیامت وقتی که موسی بن عمران یک طرف می نشیند و رسول خدا(ص) نیز حضور دارد وقتی من و تو را می آورند و رو به روی آن دو بزرگوار قرار می دهند، اگر حضرت موسی رو کند به پیغمبر آخرالزمان و بگوید این مسلمان و پیرو شما بود، انگشتر یک یهودی پیرو مرا پیدا کرد، چرا این را برداشت و استفاده کرد؟!
پیغمبر باید سرش را پایین اندازد. نخواستم فردای قیامت رسول خدا (ص) به خاطر این عمل من در مقابل موسی (ع) سرش را پایین اندازد و نتواند پاسخ گو باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#جوان_فاطمی
#جلسه_دوم
#امام_زمان
#داستان۳
✅داستان شیخ علی حلاوی
شیخ علی حلاوی، مردی عابد و زاهد بود که همواره منتظر بوده است.
آن جناب در مناجات هایش به مولایمان می گفت: «مولا جان، دیگر دوران غیبت تو به سر آمده و هنگامه ظهور فرار رسیده است. یاوران مخلص تو به تعداد برگ درختان و قطره های باران در گوشه و کنار جهان پراکنده اند. اینک بیا و بنگر که در همین شهر کوچک حله یاوران پا به رکاب تو بیش از هزار نفرند. آقا جان، پس چرا ظهور نمی کنی تا دنیا را لبریز از عدل و داد نمایی؟»
شیخ علی حلاوی، عاقبت روزی از رنج فراق سر به بیابان می گذارد و ناله کنان به امام زمان (عج) می گوید: «غیبت تو دیگر ضرورتی ندارد. همه آماده ظهورند. پس چرا نمی ایی؟»
در این هنگام، مردی بیابان گرد را می بیند که از او می پرسد: «جناب شیخ، روی عتاب و خطابت با کیست؟»
او پاسخ می دهد: «روی سخنم با امام زمان(عج) حجت وقت است که با این همه یار و یاور که بیش از هزار نفر آنان در حله زندگی می کنند و با وجود این همه ظلم که عالم را فراگرفته است، ظهور نمی کند.»
مرد می گوید: «ای شیخ، منم صاحب الزمان(عج)! با من این همه عتاب مکن! حقیقت چنین نیست که تو می پنداری. اگر در جهان 313 نفر از یاران مخلص من پا به عرصه گذارند، ظهور می کنم، اما در شهر حله که می پنداری بیش از هزار نفر از یاوران من حاضرند، جز تو و مرد قصاب، احدی در ادعای محبت و معرفت ما صادق نیست.
اگر می خواهی حقیقت بر تو آشکار شود، به حله بازگرد و خالص ترین مردانی را که می شناسی، به همراه همان مرد قصاب، در شب جمعه به منزلت دعوت و برای ایشان در حیاط خانه خویش مجلسی آماده کن. پیش از ورود مهمانان، دو بزغاله به بالای بام خانه ات ببر و آن گاه منتظر ورود من باش تا حقیقت را دریابی!»
@hekayatemenbari
شیخ علی حلاوی، با شادی و سرور فراوان، بلافاصله به حله باز می گردد و یک راست به خانه مرد قصاب می رود و ماجرای تشرفش را می گوید. این دو نفر، پس از بحث و بررسی فراوان، از میان بیش از هزار نفر که همه از عاشقان و منتظران حقیقی مهدی موعود (عج) بودند، چهل نفر را انتخاب و برای شب جمعه به منزل شیخ دعوت می کنند تا به فیض دیدار مولایشان نایل شوند.
شب موعود فرا رسید و چهل مرد برگزیده پس از وضو و غسل زیارت، در صحن خانه شیخ جمع شدند و ذکر و صلوات فرستادند و دعا برای تعجیل فرج خواندند، چون شب از نیمه گذشت، به یک باره تمام حاضران نوری درخشان دیدند که بر پشت بام خانه شیخ فرود آمد.
قدری نگذشت که صدایی از پشت بام بلند شد. حضرت مرد قصاب را به بالا بام فرا خواند.
مرد قصاب بلافاصله به پشت بام رفت و به دیدار مولای خویش نایل گشت. پس از دقایقی امام زمان(عج) به مرد قصاب دستور داد که یکی از آن دو بزغاله روی بام را در نزدیکی ناودان سر ببرد، به گونه ای که خون آن در میان صحن جاری شود.
وقتی آن چهل نفر خون جاری شده از ناودان را دیدند، گمان کردند حضرت سر قصاب را از بدن جدا کرده است.
@hekayatemenbari
در همان هنگام، حضرت؛ جناب شیخ را فرا خواند. جناب شیخ بلافاصله به سوی بام شتافت و ضمن دیدار مولایش، دریافت خونی که از ناودان سرازیر شده، خون بزغاله بوده است، نه خون قصاب.
امام زمان (عج) بار دیگر به مرد قصاب امر فرمود تا بزغاله دوم را در حضور شیخ ذبح کند.
قصاب نیز طبق دستور بزغاله دوم را نزدیک ناودان ذبح کرد. هنگامی که خون بزغاله دوم از ناودان به داخل حیاط خانه سرازیر شد، چهل نفری که در صحن حیاط حاضر بودند، دریافتند که حضرت گردن جناب شیخ علی را زده و قرار است گردن تک تک آن ها را بزند. با این پندار، همه از خانه شیخ بیرون آمدند و به سوی خانه هایشان شتافتند.
در آن حال، امام زمان (عج) به شیخ علی حلاوی گفت: «اینک به صحن خانه برو و به این جماعت بگو تا بالا بیایند و امام زمانشان را زیارت کنند!»
جناب شیخ، غرق شادی و سرور، برای دعوت حاضران پایان آمد، ولی اثری از آن چهل نفر نبود. پس با ناامیدی و شرمندگی نزد امام بازگشت و فرار آن جماعت را به عرض آن حضرت رساند.
امام زمان(عج) فرمود: «جناب شیخ، این شهر حله بود که می پنداشتی بیش از هزار نفر از یاوران مخلص ما در آن هستند. چه شد که تنها تو و این مرد قصاب ماندند؟ پس شهرها و سرزمین های دیگر را نیز به همین سان قیاس کن.»
حضرت این جمله را فرمود و ناپدید شد.
📚عبقری الحسان؛جلد۲؛مرحوم نهاوندی
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#جوان_فاطمی
#جلسه_دوم
#امام_زمان
#داستان۴
✅داستان عطار بصره
دو غریبه وارد مغازه عطاری در شهر بصره شدند و تقاضای سدر و کافور کردند.
عطار از چهره و صحبت آن ها دانست که از اهالی شهر نیستند. کنجکاو شد و از احوال آن ها پرسید. غریبه ها ابتدا طفره رفتند ولی با اصرار عطار و سپس قسم دادنشان بالاخره راز خود گفتند؛ که از یاران امام زمان(عج) هستند و یکی از یارانشان به رحمت خدا رفته و آن ها به دستور امام آمده اند تا از این مغازه برای شستن آن دوست سدر و کافور خریداری کنند.
@hekayatemenbari
عطار چون ماجرا را شنید دامان غریبه ها را گرفت که مرا هم با خود به حضور مولا ببرید.
غریبه ها گفتند: چنین اجازه ای نداریم.
عطار آن قدر التماس و گریه و لابه کرد تا بالاخره غریبه ها راضی شدند او را همراه خود ببرند و همان جا از آقا اجازه بگیرند اگر اجازه فرمودند عطار به حضور ایشان شرفیاب شود وگرنه از همان جا برگردد.
عطار، سدر و کافور را به آن ها داد، مغازه را بست و هر سه راه افتادند. رفتند تا رسیدند به دریا، غریبه ها، به عطار گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت، قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو.»
عطار همان را گفت و همان کرد و به دنبال آن دو نفر بر روی آب مانند خشکی به راه افتاد.
به وسط دریا که رسیدند ابرها به هم آمدند و آسمان شروع به باریدن کرد. عطار ناگهان یادش آمد که قبل از آمدن، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب به روی پشت بام گذاشته بود. خاطرش پریشان شد. ولی به محض خطور این فکر، پاهایش در آب فرورفت و شروع کرد به دست و پا زدن و شناکردن. همراهان متوجه شدند، برگشتند و او را از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید توبه کن و دوباره خدا را به حضرت حجت قسم بده.» عطار این کار کرد و با آن دو همراه شد.
@hekayatemenbari
وقتی به ساحل رسیدند؛ باز مقداری راه پیمودند تا در دامنة بیابان چادری دیدند که نور آن همه جا را روشن کرده بود. همراهان گفتند: همة مقصود در این خیمه است.»
نزدیک شدند و کنار خیمه ایستادند یکی از آن برای کسب اجازه عطار داخل چادر شد. او درباره آوردن مرد عطار با حضرت صحبت کرد به طوری که عطار و همراه دیگر سخن او و حضرت حجت(عج) را می شنیدند. مرد عطار شنید که حضرت حجت(عج) فرمودند: ردّوه فانّه رجل صابونی؛ او را برگردانید زیرا او مردی صابونی (دلبسته صابون) است.»
📚حضرت مهدی(عج)فروغ تابان ولایت؛محمّد اشتهاردی
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#جوان_فاطمی
#جلسه_چهارم
#چشم_چرانی
#داستان۵
✅داستان شیخ صنعان؛عالم سنّی مذهب
شیخ صنعان پیری صاحب کمال و پیشوای مردم زمانه خویش بود.
او قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت و هرکس به حلقهٔ ارادت او درمیآمد از ریاضت و عبادت نمیآسود.
شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرونمیگذاشت و نماز و روزه بیحد بهجا میآورد.
شیخ حدود پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار معنوی به مقام کرامت رسیده بود.
@hekayatemenbari
شیخ چند شب پیاپی خواب میبیند که مقیم روم شده و بر یک بت سجده میکند.
شیخ با مریدانش به روم سفر میکند و در آنجا دختری ترسایی (نوعی مذهب مسیحی) را میبیند و عاشق او میشود.
شیخ بیش از یک ماه برای وصال دختر عجز و لابه میکند.
دختر برای شیخ چهار شرط میگذارد:
سجده کردن بر بت،
سوزاندن قرآن،
نوشیدن خمر،
دست شستن از ایمان
شیخ علاوه بر اجرای این شروط، یکسال نیز به جای مهریه دختر برای او خوک بانی میکند.
📚منطق الطیر عطار نیشابوری
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#جوان_فاطمی
#جلسه_پنجم
#محبت_اهلبیت
#داستان۶
✅ داستان ابونیذر نجاشی
در صدر اسلام، مسلمانان تحت شکنجه مشرکین و کفار قریش بودند که پیغمبر(ص) فرمودند:به حبشه هجرت کنید که پادشاه حبشه ، مسیحی است اما جوانمرد است.
مسلمانان به سرپرستی جعفر بن ابیطالب(جعفر طیّار)برادر حضرت علی(ع) به حبشه رفتند و زمانی که
نجاشی از دین آنها سؤال کرد جعفر آیاتی از سوره مریم را تلاوت کرد که اشک نجاشی جاری شد و مسلمانان را پناه داد.
@hekayatemenbari
سالها گذشت و نجاشی از دنیا رفت و بعد از نجاشی فرزندش ابونِیزَر پادشاه شد و چند سالی هم حکومت کرد ولی بعد از مدتی، شورشی در حبشه اتفاق افتاد که تاج و تخت را از ابونیزر گرفتند و او را به عنوان غلام فروختند و شرط کردند که ابونیزر را به مکه ببرند.
امیر المؤمنین در مدینه بودند که به ایشان خبر دادند که ابونیزر فرزند نجاشی در مکه فروخته می شود.
حضرت مبلغ زیادی پول دادند و فرمودند: ابونیزر را بخرید و به اینجا بیاورید.
ابونیزر را خدمت حضرت آوردند و حضرت به او فرمود:تو در راه خدا آزادی ولی اگر دوست داری چند روزی مهمان ما باش.
@hekayatemenbari
ابونیزر علت آزاد کردنش را پرسید حضرت فرمود:پدرت نجاشی در حق
مسلمانان خوبی کرده بود و دین ما می گوید :جواب نیکی را با نیکی بدهید.
ابونیزر فکری کرد و گفت عجب دین قشنگی دارید؛ من هم مسلمان می شوم و مسلمان شد.
روزها با حضرت کار می کردند و شبها مهمان حضرت بود و خلاصه شده بود یک عاشق دلباخته مولا علی(ع).
مدتی گذشت و شورش در حبشه شکست خورد و مردم گفتند ما پادشاه خودمان ابو نیزر را می خواهیم.
آمدند مکه و از مکه به مدینه، آمدند درِ خانه امیر المؤمنین(ع) و گفتند: ابونیزر! مردم منتظر تو هستند ،تاج
و تخت پادشاهی منتظر توست به حبشه بیا و پادشاه باش.
@hekayatemenbari
ابونیزر گفت:زمانی که عاشق پادشاهی بودم علی را نمی شناختم ؛ زمانی که شیفته قدرت بودم حسن و حسین را ندیده بودم .
پادشاهی حبشه که هیچ، اگر پادشاهی عالم را به من بدهند؛ دست
از علی(ع) و خاندان علی بر نمی دارم.
سالها بعد فرزندش نصر بن ابونیزر در کربلا در رکاب امام حسین(ع) شهید می شود.
📚ابصار العین، ص 98 _ معجم البلدان،جلد4،صفحه175
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#جوان_فاطمی
#جلسه_پنجم
#کنترل_خشم
#داستان۷
✅داستان اهانت خرمافروش به امیرالمومنین(ع)
اميرالمؤمنين(ع) بر خرما فروشان گذشت، ناگاه كنيزى را در حال گريه ديد، فرمود: سبب گريه ات چيست؟
گفت: آقايم مرا با يك درهم براى خريد خرما فرستاد، از اين شخص خرما را خريدم و نزد خانواده آقايم بردم، ولى نپسنديد، هنگامى كه به ايشان برگرداندم از پس گرفتن سر باز زد.
@hekayatemenbari
حضرت به خرمافروش گفت: اى بنده خدا! اين يك خدمتكار است و از خود اختيارى ندارد، درهمش را باز گردان و خرما را پس بگير.
خرمافروش از جا برخاست و مشتى به حضرت زد.
مردم گفتند: چه كردى اين اميرالمؤمنين(ع) است!
مرد از شدّت ترس به تنگى نفس افتاد و رنگ چهره اش زرد شد و خرما را از كنيز گرفت و درهم را به او باز گردانيد سپس گفت: اى اميرالمؤمنين! از من راضى شو.
@hekayatemenbari
حضرت فرمود: چه چيزى بيشتر از اينكه ببينم تو خود را اصلاح كرده اى مرا راضى مى كند؟!
و كلام اميرالمؤمنين (ع) به اين صورت آمده است :
من در صورتى از تو راضى مى شوم كه حقوق مردم را تمام و كامل بپردازى.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#کاربرد_اسماء_حضرت_زهرا_در_زندگی
#ولایت_اهلبیت
#داستان۸
✅داستان قاسم پسر هارون الرشید
هارون الرشید پسری داشت به نام قاسم مؤتمن که برعکس پدرش انسان با تقوا و با ورع و زاهد و عاشق اهلبیت(ع) بود و ولایت علی(ع)در دلش زیاد بود.
وکاری هم به کارهای پدرش نداشت بلکه گاهی اوقات به کارهای پدرش و کسانیکه در اطراف پدرش بودند اعتراض میکرد.
روزی هارون با وزراء نشسته بود، قاسم مؤتمن آمد و از کنارشان گذشت، جعفر برمکی بی اختیار خنده بلندی نمود.
هارون سبب خنده را پرسید.
جعفر گفت: برای این خندیدم که این پسر آبروی تو را در برابر شاهان برده بعلت اینکه با این لباسهای مندرس و نشستن با طبقات فقیر در شأن پسر سلطان نیست.
هارون گفت او را به مجلس آورید. آوردند؛ گفت: پسرم تو را چه شده که با این وضع رقت بار حرکت میکنی و مرا نزد سلاطین بی آبرو کردی؟
قاسم بدون تأمل گفت: پدر من چه کنم بجرم اینکه پسر خلیفه هستم نزد اهل اللّه آبرو ندارم.
خلیفه لبخندی زد و گفت فهمیدم تو چرا این رقم زندگی میکنی برای اینکه تا بحال تورا منصبی ندادیم، دنباله این کلمات فرمان حکومت مصر را بنامش نوشت.
قاسم گفت: باید برای رضای خدا مرا رها کنی مرا با حکومت چه کار من مایلم تا عمر داشته باشم دقیقه ای از ذکر خدا غافل نشوم.
وزراء گفتند حکومت با عبادت منافات ندارد هم حکومت کن و یک گوشه از قصر به عبادت مشغول شو.
سپس همه تبریک مقام به او گفتند و بنا شد فردا صبح بیاید و فرمان از پدر گرفته بطرف مصر برود.
شب پا به فرار گذاشت و ناپدید شد.
@hekayatemenbari
مأمورین خلیفه هر چه به جستجوی او رفتند ولی آثاری بدست نیاورند مگر یک اثر پایش روی زمین دیده شد که تا لب آب آمده بود و معلوم نیست به آسمان رفته یا به زمین فرو رفته یا خود را به دریا انداخته.
هارون به تمام حکام ولایات نامهای نوشت که پسرم قاسم را هر کجا یافتید محترمانه به طرف من روانه کنید.
@hekayatemenbari
از آن طرف در شهر بصره عبداللّه بصری دیوار خان هاش خراب شد به دنبال عمله ای می گشت تا رسید کنار مسجدی جوانی را دید که نشسته و قرآن میخواند.
گفت پسر حاضری خانه من کار کنی و مزد بگیری.
جوان گفت آری خدا بنده اش را آفریده که هم کار کند هم استراحت نماید و هم عبادت کند.
قبول کرد که با یک درهم فردا صبح در خانه عبداللّه بصری کار کند.
عبداللّه میگوید شب شد دیدم این جوان به قدر سه نفر کار کرده خواستم بیشتر به او مزد بدهم، قبول نکرد و یک درهم گرفت و رفت.
فردا صبح بسراغش رفتم اثری از او ندیدم از حالش جستجو کردم گفتند این جوان هفته ای یکروز کار میکند و بقیه ایام هفته به عبادت مشغول است.
صبر کردم هفته دیگر رفتم او را بخانه آوردم کار کرد و مزدش را گرفت و رفت، هفته دیگر رفتم او را به خانه خود برای کار بیاورم گفتند مریض است و در فلان خرابه بستری میباشد.
@hekayatemenbari
داخل خرابه شدم او را دیدم که در حال احتضار است کنار بالین او نشستم چشم باز کرد خود را به او معرفی کردم.
گفت عبداللّه چون میدانم میخواهم بمیرم خود را به تو معرفی میکنم بدان من قاسم مؤتمن پسر هارون الرشیدم پشت پا بخانه پدر زده بفکر عبادت خدا به این شهر آمدم.
آخرین ساعت عمر من است وصیتهای مرا گوش بده:
- قرآن مرا بکسی بده که برایم قرآن بخواند.
- لباسهای مرا به آنکس بده که قبری برایم تهیه کند.
- و در این حال انگشتری را از دست بیرون آورده و گفت این انگشتری است که پدرم هارون بدستم کرده، برو بغداد روزهای دوشنبه پدرم سواره از بازار عبور میکند برای آن کسانیکه حاجتی دارند یا به آنها ظلمی رسیده است شخصا رسیدگی میکند.
نزد پدرم برو و این انگشتر را به او بده و بگو پسرت قاسم در آخرین وصیت خود گفت: بابا معلوم است تو قدرت جواب در روز حساب و قیامت را داری این انگشتر هم مال خودت باشد.
عبداللّه میگوید: هنوز وصیت او تمام نشده بود همینطور که مشغول حرف زدن بود حرکت کرد و صدا زد آقا خوش آمدید آقائی فرمودید.
عبداللّه میگوید: متحیر ماندم کسی را نمیدیدم این جوان با چه کسی صحبت میکند جوان صدا زد عبداللّه برو کنار و مؤدب بایست آقایم علی(ع) بن ابیطالب (ع) است ببالینم تشریف آورده اند.
📚کرامات العلویه،میر خلف زاده
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#کاربرد_اسماء_حضرت_زهرا_در_زندگی
#کنترل_خشم
#داستان۹
✅اهانت قصاب به امیرالمومنین(ع)
روزی حضرت علی علیه السلام کنیزی را دید که محزون و گرایان است و چون از علتش پرسید، جواب داد: صاحبم مرا برای خرید گوشت مأمور ساخت و چون گوشت را خریدم مورد پسند وی واقع نشد، لذا آن را برگرداندم، دوباره قصاب گوشت را عوض کرد و گفت: چنانچه بار دیگر بیاوری عوض نمیکنم، ولی صاحبم این گوشت را نیز نپسندید، نمیدانم چه کار کنم؟!
حضرت فرمودند: من حاضرم تو را به پیش صاحب ببرم، و از او تقاضا کنم که آزارت ندهد، و یا از قصاب بخواهم گوشت را برای بار دوم عوض کند، کدام را انتخاب میکنی؟!
@hekayatemenbari
به درخواست کنیز آن حضرت به مغازه قصابی وارد شد، و از قصاب خواست که گوشت را عوض کند، و یا معامله را اقاله نماید.
قصاب امیرالمؤمنین(ع) را نمیشناخت، و لذا مشتی بر سینه آن حضرت زد و گفت: برو بیرون به شما مربوط نیست!!
علی علیهالسلام با آن همه توان و شجاعت و قدرتی که داشت، مشت قصاب را تحمل کرد و چیزی به او نگفت!!
کنیز را به خانه اش برگرداند و به ارباب سفارش کرد که وی را آزار ندهد.
چون صاحب کنیز، مولای متقیان را شناخت، کنیز را به شکرانه تشریف آوردن آن حضرت آزاد ساخت.
@hekayatemenbari
ولی از سوی دیگر چون مردم، آن حضرت را هنگام وارد شدن به مغازه قصابی دیده بودند، لذا به سراغش آمدند و گفتند: امیرالمؤمنین چه شد و کجا رفت؟!
قصاب که مردی غریب و از عاشقان مولا بود، و اساسا برای دیدار آن حضرت به کوفه آمده بود، ولی علی علیه السلام هنگام ورود وی به کوفه، در مسافرت به سر میبرد، جواب داد: من کجا و علی کجا؟! من که مدتها است که در انتظار علی هستم...
گفتند: همان عربی که با کنیز گریان وارد مغازه ات شد علی علیه السلام بود!!
قصاب که دید که به چه بزرگواری جسارت کرده است، گرفتار غم و اندوه شدیدی شد و لذا دستش را با ساطور قصابی قطع کرده و بیهوش افتاد!!
مولا علی علیه السلام چون از این جریان آگاه گشت بر بالین قصاب آمده و دست قطع شده را از زمین برداشت، و بلافاصله آن را در جای خود قرار داد، و از خدا خواست سلامتی را به وی برگرداند، در نتیجه دست قطع شده به برکت انفاس ملکوتی آن حضرت خوب شد.
📚بحارالانوار ؛ج41؛ص48؛ ح1
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#توصیه_طلایی_امام_رضا
#تقوا
#داستان۱۰
✅داستان پدر شیخ احمدمقدس اردبیلی
شیخ محمّد، پدر مرحوم مقدس اردبیلی قدس سره در ایام جوانی از راهی می گذشت، نگاهش به سیبی می افتد که روی آب است، سیب را از آب می گیرد و مقداری می خورد. یک دفعه به خاطرش می رسد که ممکن است صاحب این سیب راضی نباشد.
با مشقت باغ را پیدا می کند و متوجه میشود که صاحب باغ در اردبیل(محل سکونت او) نیست و به نجف مهاجرت کرده است.
@hekayatemenbari
با سختی خود را به نجف میرساند و طلب رضایت می کند.
صاحب باغ که از ایمان او خوشحال شده بوده، فوراً فکری به ذهنش خطور می کند.
دختری داشت پاک دامن و در جستجوی جوانی باتقوا بود، او را مناسب تشخیص داد، به او گفت از سیبی که خورده ای راضی نخواهم شد مگر اینکه با دختر من ازدواج کنی و گفت در ضمن دختر من کچل است و کور و لال و شل است.
@hekayatemenbari
شیخ محمّد با مشکل عجیبی مواجه شد، از طرفی می خواهد رضایت او را حاصل کند، از طرفی او راضی نمی شود مگر با چنین ازدواجی.
بالاخره می پذیرد اما شب ازدواج می بیند عروس چنین عیوبی در او نیست بلکه بسیار زیبا و عفیف و سالم است. در شگفت شد، سبب را سؤال کرد، به او گفت اینکه کچل است نامحرم موی او را ندیده، کور است چشم دختر به نامحرم نیفتاده، لال است صدای او را نامحرم نشنیده، فلج است پای خود را به بیرون ننهاده است.
شیخ محمد شکر خدا را بجای آورد. آری از چنین پدر و مادری چنین پسری به نام مقدس اردبیلی به دنیا می آید.
📚هزار و یک نکته اخلاقی از دانشمندان،اکبردهقان؛ص: 26
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57
#حکایات_منبر
#توصیه_طلایی_امام_رضا
#عادت
#داستان۱۱
✅داستان
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد.
مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند.
یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود.
دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت.
مردم همچنان جمع بودند و هرکسی چیزی میگفت.
@hekayatemenbari
حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود و همه درمانده بودند.
تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم.
برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.
@hekayatemenbari
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود.
چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد.
📚مثنوی معنوی مولانا
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻ڪٰانال حڪٰایات منبــری
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3629842449C6393adfa57