#عاشقانہشهـــدا❤️🍃
محسن واقعا راحت از من و فرزندمان دل کند
چون عشق اصلےاش خدایی بود💚
همه مےدانستند که چقدر من و محسن به همدیگر علاقه داشتیم😌
همه غبطه میخوردند به عشق بین من و شوهرم🙄
اما او همیشه میگفت
«زهرا درعشق من به خودت و پسرمان علےشک نکن!
ولے وقتی که پای حضرت زینبـــ(س) بیاید وسط،
زهرا جان من شماها را میگذارم و میروم.»😔✌️🏻
اگر فرزندم علے آن جوری که من دوست دارم، تربیت شود و بزرگ شود،
قطعا به عڪس پدرش افتخار میکند☺️
و قطعا همین مسیر را انتخاب مےکند
و ان شالله مثل پدرش #شهادت نصیب او هم میشود💚😌
علی با همین دو تا عکس یعنے اسارت و شهادت پدرش میفهمد که او چقدر شجاع بوده،
چقدر مرد بوده،
با غیرت بوده،
با ایمان بوده!!
به هرکسے هم که به مجلس محسن میآید،
و گریه مےکند میگویم خواهش میکنم اشکتان هدف دار باشد☝️🏻
برای حضرت زینب(س) اشک بریزید ،
برای امام حسین(ع) اشک بریزید تا دل شهید من هم راضے بشود❤️
#همسر_شهیدمحسنحججـــــــے
💞 @hemmat_channel
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
سلام دوستان شهدایی😊😊
🌹🌹روزتون بخیر🌹🌹
ان شاءالله به شرط لیاقت و با کمک خدای متعال میخواهیم زندگینامه سردار خیبرشهیدحاج محمدابراهیم همت رابرای شما بزرگواران ارسال نماییم.
البته این قسمتی که ان شالله قراره براتون بذارم ازکتاب 🌷🌷 دشت های سوخته فصل اول🌷🌷 هست 😊😊
ازشما دوستان شهدایی خواهشمندیم دوستانتان را هم دعوت کنید وبین گروهها و دوستانتون کانال شهیدهمت روتبلیغ کنید😌😌
اجرتون با حاج همت✋✋✋
شهادت روزیتون ان شاءالله
یازهرا(س)
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
@Hemmat_channel
#ڪرامت شهیـد
برای فرزند دار شدن کاملا ناامید بودم و دل مرده وقتی متوجه شدم شهید مدافع حرم آورده اند آمدم بر سر مزار شهید حمید سیاهکالی مرادی و خیلی گریه کردم و قسمش دادم و گفتم نذر میکنم بستنی بدهم در مزارتان و برایتان زیارت عاشورا بخوانم آن شب خواب دیدم شهید و همسرش به من هدیه ایی دادندخداوند به من بعد از دیدن خواب فرزندی به من عطا کرد و ما را غرق در خوشحالی کرد فرزندی سالم وزیبامن هنوز مرید این شهید عزیز هستم و خاک پای خانواده محترمشان بعداز تولد فرزندم نذرم را در مزار این شهید ادا کردم.😔
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سلام دوستان شهدایی😊😊 🌹🌹روزتون بخیر🌹🌹 ان شاءالله به شرط لیاقت و با کمک خدای متعال می
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 1⃣
ابراهیم تمام بعد ازظهر را
منتظرهمسرش مانده بود.😊😊
هوا سردبود وبرف جاده را
پوشانده بود.ماشین هم توی راه
دچار مشکل شده بود.😒😒
مه گرفتگی،لغزنده بودن جاده
ونامیزان بودن وضع ماشین باعث
شد که ماشین چندساعت دیرتراز
زمان معمول به دزفول
برسد.☺️☺️
اماهمین که به دزفول رسید ازچند
خیابان عبور کردوسرانجام جلوی
ساختمان سپاه پاسداران توقف
کرد و همین که چشم ابراهیم به
حمید قاضی افتاد ،به خنده
وشوخی،به اوگفت:((خداشهیدت
کنه بالاخره اومدی!))😃😃
وتا حمیدقاضی خواست حرفی
بزند ،حاج همت بی توجه به او،به
استقبال همسرش رفت
وگفت:خوش امدی به شهر
جدیدت!☺️☺️☺️
ژیلا خسته وکوفته ،اما شادمان
ازدیدارابراهیم روبه او لبخندزنان
به اوسلام کرد
ابراهیم هم به اوسلام کرد
وبعدپرسید:خسته شدی؟😊😊
ژیلا گفت:از دیر رسیدن اره،از راه
نه،خسته نشدم.😊😊
و بعد اهسته تر ونزدیک تر به
ابراهیم گفت:چون راهی بود که
مرا به تو میرساند
ادامه ی این داستان فردا در کانال تخصصی شهیدهمت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 1⃣ ابراهی
زندگینامه شهیدحاج محمد ابراهیم
همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت2⃣
ابراهیم سرش راکنار گوش ژیلا برد
و اهسته گفت:((راستش تازه
فهمیدم که انتظار چقدر سخت
است ،چقدر تلخ است))😔😔😞
ژیلا لبخند زد☺️☺️
خداروشکر که حال مرا
فهمیدی.حالا فهمیدی وقتی که
نیستی من چی می کشم؟😔😞😒
ابراهیم گفت:بله و البته یه چیز
دیگر را هم فهمیدم.😔😒
چه چیزی را؟؟؟😒😏
این که بدون تو چقدر غریبم😔😞
ژیلا دوباره به ابراهیم لبخند زد و
اهسته تر گفت:خوب بلدی خرم
کنی!))😒😔😞😏
و ابراهیم دیگر چیزی نگفت.لابد
حرف ژیلا رو نشنید که چیزی
نگفت .شاید هم ژیلا اصلا چنین
حرفی نزده بود که ابراهیم هم
چیزی نگفت. 😔😒😞
حمیدقاضی به حاج همت اشاره
کرد که سوار شود.حاج همت سوار
شد کنار همسرش نشست و به
قاضی گفت:((راه بیفت لطفا.))😞
راه افتادند .هوا سرد بود وخیابان
ها خلوت واین سو وآن سو اثار
جنگ وتخریب و گلوله باران ها بر
در و دیوار شهر و منازل مردم
مشهور بود.😔😞😒
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهیدحاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت2⃣ ابراهیم س
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 3⃣
ژیلا گفت:حالا کجا داریم میریم
جایی گرفته ای؟؟☺️☺️
ابراهیم کمی باتاخیر رو کرد به ژیلا
وژیلا در نگاه او خیلی چیزها
راخواند واز سوالی که کرده بود
پشیمان شد😞😞
دلش نمی خواست ابراهیمش
رابرنجاند.دلش نمی خواست برق
یاس واندوه رادر چشم هایش
ببیند واز اینکه با این سوال این
جرقه را در چشم های زیبای
همسرش دید ناراحت شد اما
چیزی نگفت.😔😔😒
ابراهیم ولی گفت:فعلا می رویم
منزل یکی از دوستانم.ادم خوبی
است😊😊مسئول بسیج است .زن
وبچه دار ومحترم☺️☺️
خیلی اصرار کرد که یک مدتی
مهمانش باشیم!☺️☺️
یعنی داریم میریم خونه ی
مردم؟؟😁😳😳ژیلا با تعجب این
را پرسید وابراهیم بااشاره به
حمید قاضی که داشت رانندگی
می کرداهسته گفت😊😊
دنبال خانه ی مناسب هستم😔یه
چند شبی را باید اینجا باشیم😒😒
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهیدهمت
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 3⃣ ژیلا گف
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت4⃣
ژیلا که نمی خواست همسرش را برنجاند
گفت:حرفی نیست،حالا که شما
می فرمایید خودش اصرار کرده ،من هم
حرفی ندارم ولی....😔😔😒😏
ولی چی؟؟😔😔
نمی خواهم مزاحم دیگران بشم،یعنی
خجالت می کشم😔😔😒😞
من هم بدتر از توام ولی فعلا زیاد سخت
نگیر😔😢😏😏
فعلا شرایط،شرایط جنگه و ما هم در
حال جنگیدن با دشمن ایم و زندگی
عادی نداریم.😔😔😏😞
ژیلا گفت:البته حق باشماست!😒😒
و همیشه همینطور بود . همیشه شرایط ،
شرایط عادی نبود و ژیلا هم البته این را
پذیرفته بود😞😔
برای او مهم این بود که در این شرایط
سخت جنگی،بتواند اگر نه در کنار لا اقل
نزدیک ابراهیم باشد.پس با این همه حالا
خوشحال بود.خوشحال بود که به هر
حال کنار ابراهیم نشسته بود،با ابراهیم
حرف می زد.☺️☺️
با ابراهیم به اطراف نگاه می کرد و با
ابراهیم نفس می کشید😊😊😒😢
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت4⃣ ژیلا
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت5⃣
راستی اوضاع منطقه چه جوری
است؟؟😔😔خوب.می بینی
الحمدلله همه چیز به مراد دل
دوستان است😊😊و خندید.☺️☺️
ابراهیم همیشه همین طور
بود.😊اگر ڪوچیکترین فرصتی
پیدا می کرد،اهل بگو وبخند،اهل
شوخی وخنده ،اهل زندگی وزن و
فرزند بود☺️☺️
از ڪوچه ای دیگر پیچیدند
وابراهیم به حمید قاضی اشاره ای
کرد که نگه دارد.قاضی ماشین را
نگه داشت😊😊😊
ابراهیم به ژیلا گفت:رسیدیم،همین
جاست!پیاده شو☺️☺️😊😊
هر دوپیاده شدند.ابراهیم گفت:
راستی یادت باشد ،اسم این خیابان
((آرامش)) است☺️☺️😍
ژیلا گفت:چه جالب! دزفول و
خیابان آرامش!😬😬😄😄
ابراهیم گفت: زیاد هم خوشحال
نشو😒😒.به قول معروف
((برعڪس نهند نام زنگی
کافور))😔😞
یعنی چی؟؟؟😢😢😢
یعنی این ڪه متاسفانه اینجا
معروف است به مرڪز موشڪ
باران های صدام😏😏😱😖😖
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهیدهمت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت5⃣ راستی ا
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 6⃣
ژیلا گفت:خیلی ممنون که این همه به
فکر ما بوده ای وزنت را صاف اورده ای
به مرکز موشک ها😁😁😁
ابراهیم شانه بالا انداخت و لبخندی زد😊
وضمن در زدن گفت:((در دل دوست به
هر حیله رهی باید کرد☺️☺️☺️
طاعت از دست نباید گنهی باید کرد))☺️
حمید قاضی گفت:من منتظر شما بمونم
یا برگردم سپاه؟😢😢😊
برگرد سپاه .خیلی هم شرمندمون کردی
حمید جان!واقعا برادری کردی!😔😊☺️
شما امر بفرمایید حاجی جان،این حرفا
چیه؟؟...پس من...راستی وسایلتون
رو..😔😔😔
حالا توی ماشین باشه تابعد،زشته که با
وسایل بریم داخل😔😔😔😢
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان حتما لود کنید ببینید
دلتون لرزید ما رو هم دعا کنید
شهدا را رسم و مرامشان را يادمون باشد ،،،😭😭😭😭
خیلی قشنگه حتما دانلود کنید👌
@hemmat_channel
5bffcff30244457bf6f58944_-55996059407333580.mp3
3.08M
❇️ صدای مادری میپیچه تو ایوونش(شور جانسوز)
🎤 #کربلایی_حمید_علیمی
❤️ شب زیارتی امام حسین(ع)
خیلی قشنگه😭😭😭
🆔 @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 6⃣ ژیل
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 7⃣
زشته با وسایل بریم خونه ی
مردم😔
پس من رفتم.حمید قاضی این را
گفت و رفت.😔صدایی از پشت در
پرسید:بله،کیه؟؟😒😒
وژلا تا خواست چیزی به ابراهیم
بگوید،در منزل روبه رویش
بازشد☺️☺️
سلام.
سلام علیکم،بفرمایید،خوش
امدید😊☺️
خوش باشید!
ابراهیم تا همسرش را معرفی کرد با
هم داخل حیاط کوچک خانه شدند
و از لبه ی پله ی گلی بالا رفتند.😊
یا الله! یا الله!😊😊
بفرمایید داخل.☺️☺️
زنی چادر به سر به ان ها سلام کرد
و خودش را به ژیلا رساند و با او
روبوسی کرد و دوباره به ان ها
خوشامد گفت:بفرمایید
داخل☺️☺️
ژیلا که خجالت می کشید ،گفت:
باعث زحمت شدیم.ببخشید
تو رو خدا😒😒
شما وحاج اقا همت تاج سر ما
هستید ،این چه حرفی است که
می زنید☺️☺️☺️😊😊
ژیلا این را که شنید کمی ارامش
پیدا کرد وگفت:خیلی ممنون😊☺️
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 7⃣ زشته ب
زندگینامه ی شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 8⃣
ابراهیم وژیلا ان شب را در اتاق
کوچکی که مهمان خانه به حساب
می امد،خوابیدند.😴😴
صبح زود ،ژیلا وقتی چشم باز کرد
،ابراهیم را ندید.😒😒
از جا برخاست.ابراهیم در
یادداشت کوچکی به همسرش
نوشته بود که مجبور است به مقر
فرماندهی سپاه برود وشب بر
میگردد😔😔😞
ژیلا از اینکه تنها مانده بود ،ناراحت
شد.اهسته از اتاق بیرون امد توی
حیاط به دست شویی رفت😒😒
کنار حوض وضو گرفت وبرگشت
داخل اتاق نماز ودعا خواند و
دوباره سرش را روی بالش
گذاشت.😞😞پتو راکشید روی
خودش و به ابراهیم فکر کرد.😒
ابراهیم رفته بود و ژیلا دل تنگ او
بود.😔😔
هنوز او را سیر ندیده
بود😞😞دوباره تنها شده بود تنها
وغریب😞😞😔😔
چند دقیقه بعد صدای به هم
خوردن لنگه های چوبی در حیاط
را بر یکدیگر ،حس کرد و بعد
صدای زن صاحب خانه راشنید که
از شوهرش می پرسید:کی برمی
گردی حاجی؟؟😒😒😔😞
با خداست. فعلا خداحافظ.✋✋
به سلامت✋✋😢😢
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه ی شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 8⃣ ابرا
زندگینامه ی شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل اول
قسمت 9⃣
حاجی که رفت،زن برگشت به اتاق
پیش بچه های خودش.😔😔
ژیلا از زیر پتو بیرون آمد.پتو و
متکا را مرتب ڪرد و در گوشه
ای گذاشت.😔😔😒
بعد چادرش را سر کرد و به دیوار
تڪیه داد. حالا هوا روشن شده
بود و آفتاب داشت آرام آرام طلوع
مے ڪرد.😔😔
ژیلا چند دقیقه ای غرق در افکار
خودش بود . به زندگے گذشته اش
فڪر مے ڪرد. 🙄🙄🙄
به پدر ومادر و خانواده اش ڪه
اصلا در دنیای دیگری بودند و به
شهرش و دانشگاهش و دوستانش
ڪه هر ڪدام در جایے سر در
زندگی خصوصی خویش فرو
ڪرده اند و از بین ان ها ژیلا انگار
جنون خاص خودش را داشت و
لاجرم به این جا رسیده بود که
اکنون بود.😊😊☺️
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
@Hemmat_channel
⚜یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
⚜یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
⚜یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🔱آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم !!😔
@hemmat_channel
این اسامی بهشتیان است، فهرستی که نام اولش، نام فاطمه زهرا(س) بود
خاطرات همسر شهید سید نورخدا موسوی
شبی، سید حال بدی داشت و من در کنار تخت او نشسته بودم و قرآن می خواندم، لحظهای دلم غصهدار شد و از وضعیت خود و همسرم شاکی شدم و آنقدر گریه کردم که در کنار تخت همسرم به خواب رفتم.
در خواب سید را بسیار خوشحال و شاداب دیدم که با لباسی سفید مرا نگاه میکند. صورت زیبایش خندان بود، از او پرسیدم که چه زمانی این عشقبازی به پایان میرسد و او خندید و گفت زمانی که دست تو را در دست عمهام زینب (س) بگذارم.
او در عالم رؤیا فهرستی به من نشان داد که اسامیای در آن نوشته شده بود و اسم من در آن فهرست بود، او گفت که این اسامی بهشتیان است، فهرستی که نام اولش، نام فاطمه زهرا (س) بود.
هنگامی که از خواب بیدار شدم خدا را به خاطر وجود برکت و نعمتی چون سیدنورخدا شکر کردم و برایم همین کافی بود که صدای نفسهای مرد خانهام و پدر فرزندانم را بشنوم و به هرم نفسهایش تکیه کنم.
سیدنورخدا موسوی ۱۷ اسفندماه سال ۸۷ در منطقه لار استان سیستان و بلوچستان، مورد اصابت گلوله گروهک تروریستی عبدالمالک ریگی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و به کما رفت. جانباز ۱۰۰ درصد لرستانی که به شهید زنده کشور مشهور بود ۱۰ سال در کما بهسر میبرد تا اینکه درشب رحلت پیامبر اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) آسمانی شد.
شهادت ۱۶ آبان ۱۳۹۷
@hemmat_channel
✨﷽✨
#مادر
✨پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد.
✨یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
✨از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟
✨مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
✨مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.
╭┅─────┅╮
💠 @hemmat_channel 💠
╰┅─────┅╯
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه ی شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 این قسمت دشت هاے سوخته فصل اول قسمت 9⃣ حاجی
زندگینامه ی شهید حاج محمد
ابر اهیم همت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 🔟
به جایی که می دانست اگر ده بار
دیگر هم به دنیا می آمد،دوباره به
همین نقطه،به همین سرگشتگی ،به
همین جا می رسید.😔😔😞😒
ودوباره به دیواری تکیه می داد که
رنگ و بوی کهنگی داشت 😞😞😔
وبه افقی نگاه می کرد که رنگ
خون داشت و به کسی فکر می
کرد که آرام آمده بود😒😒
وتمام زندگی اش را،پیدا و پنهان
وجودش را تسخیر کرده و او را با
خود برده بود.😞😞😒😒😔
ژیلا آه کشید:
ابراهیم کجاست الان؟؟😖😖😢
در زدند وژیلا غرق در خود
بود.ترسید و ناگاه از جا پرید.😢
بله؟کیه؟😟😟
زن صاحب خانه بود آمد تو.با یک
سینی که در آن یک استکان چای
بود و یک تکه نان ومقداری پنیر
وحلوا😌😌
سلام!😊😊
سلام خانم.باعث زحمت شدیم.😒
این حرف ها را نزنید شما که غریبه
نیستید ژیلا خانم!☺️☺️☺️
ادامه ی این داستان ان شآلله فردا
در کانال تخصصی شهید همت
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه ی شهید حاج محمد ابر اهیم همت 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 🔟 به ج
زندگینامه ی شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 1⃣1⃣
ژیلا لبخند زد وکمی راحت شد:😊
اسم مرا از کجا می دانید ؟😒
حاج همت خودش شما رو معرفی
کرد. راستی حاج همت کی
رفت؟؟اصلا متوجه نشدیم☺️☺️
راستش من هم متوجه نشدم
.وقتی برای نماز بیدار شدم ،رفته
بود😢😢
صدای بچه های صاحب خانه که
درآمد،زن از اتاق بیرون رفت.😔
ژیلا یک استکان چای ولقمه ای نان
و حلوا خورد و دوباره سرجایش
به دیوار تکیه داد.😞😞😔
چند دقیقه گذشت.آفتاب حالا تمام
دیواره های حیاط و داخل ان را پر
کرده بود و از پشت شیشه های پر
از لک و پیس اتاق به داخل آن
می تابید.😢😏😏
روی قالیچه ی کهنه ای که در کف
اتاق پهن شده بود و کم کم داشت
به دیوار سبز رنگ و کهنه و ترک
خورده ی اتاق هم می رسید .😏😢
ژیلا دلش می خواست از اتاق
بیرون برود.😔😏😏😢😢
دلش می خواست از توی حیاط هم
بیرون برود.گشتی توی محله و
خیابان ها بزند و ببیند که دزفول
چه جور شهری است؟؟😔😒😢
دلش هوای بیرون را داشت و
نمی دانست که چه کار بکند.😔😒
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
ادامه ی این داستان ان شآلله فردا
در کانال تخصصی شهید همت
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه ی شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 1⃣1⃣ ژی
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 2⃣1⃣
سینی رابرداشت و دم در اتاق
صاحب خانه رفت .در زد.😔
دو سه دقیقه بعد دختر بچه ای
پنج، شش ساله سبزه روی،در حالی
که روسری روشن سر کرده بود ،در
را باز کرد😊😊
سلام خانم😍😍
سلام دختر گلم،ماشاالله
دخترم،اسمت چیه خاله جان؟😊
معصومه😍😍
معصومه جان خوبی؟؟مدرسه
میری؟؟😘😘
اول دبستانم .امروز تعطیلیم😍😍
خاله جان این سینی رو بده
مامان!😊😊
زن صاحب خانه آمد دم در و دوباره
به ژیلا سلام کرد وگفت:شما که
صبحانه تان را نخورده ای!😒😒
خوردم،خیلی ممنون😊😊
همین یک لقمه؟؟😔😔
بیشتر از این میل نداشتم.😔😔
ژیلا این را گفت و بعد افزود :
اینجا وضع چجوریه؟؟😔😔
راستش دلم می خواهد بیرون
بروم😔😔
الان که خیلی زوده،بازار ساعت
هشت،نه زودتر باز نمیشه!😒😒
شما کاری چیزی نداری کمکت
کنم؟😔😔
اختیار دارید شما مهمان ما
هستید.😊😊😊
تشریف ببرید توی اتاقتان
استراحت کنید😊😊😘😍☺️
🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
@Hemmat_channel
4_5773936299375330184.mp3
8.51M
تقدیم به دختران شهدای مدافع حرم
خیلی قشنگه😭😭😭
حتما دانلود کنید👍👍👌😭😭
@hemmat_channel
🍁
از حضرت علی (ع ) روایت است که
قرائت ده سوره مانعی برای ده حالت است :
۱ - قرائت سوره حمد ← مانع از خشم و غضب خداوند،
۲ - قرائت سوره یس ← مانع عطش روز محشر،
۳ - قرائت سوره دخان ← مانع از هول روز قیامت،
۴ - قرائت سوره واقعه ← مانع از فقر و پریشانی،
۵ - قرائت سوره ملک ← مانع عذاب،
۶ - قرائت سوره کوثر ← مانع از خصومت و تسلط دشمنان،
۷ - قرائت سوره کافرون ← مانع از کفر در حال مرگ،
۸ - قرائت سوره اخلاص ← مانع نفاق است،
۹ - قرائت سوره فلق ← مانع از حسد حاسدین،
۱۰ - قرائت سوره ناس ← مانع قروض و وسوسه شیطان می باشد.
@hemmat_channel
🌎
✨﷽✨
#نجات_از_فشار_قبر
🍃خواندن این دعا🍃
🔰رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمودند:
«هر کس هر روز ده بار این دعا را بخواند حقتعالی چهار هزار گناه کبیره ی او را بیامرزد و او را از سکرات مرگ و فشار قبر و صد هزار هول قیامت نجات دهد و از شر شیطان و لشگریان او محفوظ ماند و قرضش ادا و غمش زایل گردد. »
«اَعدَدتُ لِکُلِّ هَولٍ لا اِلَه اِلاَّ اللهُ وَ لِکُلِّ هَمٍّ وَ غَمٍّ مَاشاءاللهَ وَ لِکُلِّ نِعمَةٍ اَلحَمُدِللهِ وَ لِکُلِّ رخاءٍ الشُّکرُ ِللهِ وَ لِکُلِّ اُعجُوبَةٍ سُبحَانَ اللهِ وَ لِکُلِّ ذَنبٍ اَستَغِفُراللهَ وَ لِکُلِّ مُصِیبَةٍ اِنَّا ِللهِ وَ اِنَّا اِلَیهِ رَاجِعُونَ وَ لِکُلِّ ضِیقٍ حَسبِیَ اللهُ وَ لِکُلِّ قَضَاءٍ وَ قَدَرٍ تَوَّکَلتُ عَلَی اللهِ وَ لِکُلِّ عَدُّوٍ اِعتَصَمتُ بِاللهِ وَ لِکُلِّ طاعَةٍ وَ مَعصِیَةٍ لا حَولَ وَ لاقُوَّةَ اِلاَّ بِاللهِ العَلِّی العَظِیم».
📗مفاتیح الجنان، دعای اهل قبور
╭┅─────┅╮
💠 @hemmat_channel 💠
╰┅─────┅╯
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل اول قسمت 2⃣1⃣ سینی
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم
همت
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل اول
قسمت 3⃣1⃣
وژیلا حس کرد که راهی جز
برگشت به اتاق ندارد و
برگشت.😒😒
دوباره همان اتاق کوچک ونمور،😞
دوباره همان تنهایی ودوباره همان
فکر و فکر و مرور خاطرات
گذشته😔😔
باز هم اصفهان،باز هم چهار باغ،باز
هم نقش جهان،باز هم چهل
ستون،😔😔
باز هم سی وسه پل،باز هم زاینده
رود و باز هم ابراهیم😔😔
پر رنگ تر از همه وهر چیز .ابراهیم
و کردستان.ابراهیم وپاوه😔😒
ابراهیم و زخم هایی که در دل
داشت.و حرف هایی که فرصت
گفتن آن ها فراهم نبود.😒😞
بــــــــــخش 2⃣
با این که چند روزی بود حاج همت
و یارانش در مناطق جنوب
می چرخیدند و تجربه کسب
می کردند😊😊
اما هنوز هم جبهه ی جنوب برای
آن ها مرموز وناشناخته و
هیجان انگیز بود و این حس فقط
متعلق به حاج همت نبود😔😒😞
🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹🍂🌹
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷🍀
@Hemmat_channel