eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
983 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان 😊 🌹روزتون شهدایی🌹 💐چله کلیمیه💐 🌸روز سیزدهم چله زیارت آل یاسین🌸 التماس دعا👌 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت چهل و نه) 🌷🌷🌷 *
‌°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت پنجاه) 🌷🌷🌷 * امام به اقلیت و کثرت یاران و دشمنانش نگاه نکرد به ایمان و عمل انها نگاه کرد ... هر کدوم از یاران امام برابر با چندین نفر از دشمنان بودند ... ایمانی که یاران امام به امام زمانشان داشتند فرای تصورات ماست ... امام ایستاد... فقط برای امر به معروف ... و احیا اسلام ... یاران و اقوام امام تک به تک با تمام توان جنگیدند و به شهادت رسیدند ... چه داغها که امام در ان روز ندید ... یاران وفادارش ..... برادرزاده و خواهر زاده هایش ... پسران و برادرش .... حتی به طفل شش ماه امام هم رحم نکردن ... _ چی داری میگی سید ؟! 😳😳 من .. من ... نمیتونستم این صحبت های سید هضم کنم ... من واقعا ... انتظار شنیدن چنین حرفهایی رو نداشتم ... جای تعجبم نداره منی که فقط به خودم فکر میکردم و از عالم و ادم زده بودم ... خیلی منقلب شدم ... نتونستم تحمل کنم بی اختیار بلند شدم و از حسینیه زدم بیرون که با مهران و علی برخورد کردم اما انگار بودم و نبودم ..‌ گیج بودم .. فقط گفتم .. برین داخل حسینیه ... مهران خواست به سمتم بیاد که نمیدونم علی چجوری جلوشو گرفت ... حتما فهمید حالم خوب نیست ... بدون هدف میرفتم ... یعنی چی ... ؟!! این همه ایثار و از خود گذشتگی ... که حتی طفل شیر خواره هم گذشت و قربانیش کرد ... اون موقع من فقط به خودم فکر میکنم ... با همه جنگ دارم فقط برای راحتی خودم ... رفتم خونه و بدون توجه و نگاهی به بابا و سهیلا که با هم داشتن صحبت میکردن رفتم داخل به سمت اتاقم حرکت کردم ..‌ : امیر بابا ...؟؟!! _ بابا خواهش میکنم الان نه ... : چی شده ؟؟ امیر ... ؟؟ _ نمیدونم بابا ... اشکهام بی اختیار شروع به باریدن کرد ... همونجا روی پله ها سر خوردم و نشستم ... شونه هام از شدت بغض میلرزید ... بابا اومد جلو با تردید کنارم نشست و دستشو گذاشت روی شونم ... انگار میترسید باز بهش بتوپم و دعوا راه بندازم ..‌ اما .... نمیدونم یهو چی شد خودمو پرت کردم داخل بغل بابا ... جایی که از ۵ سالگی به بعد برای خودم ممنوع کرده بودم ... عطر تن بابا رو به ریه هام فرستادم دو بار ... سه بار.... سیر نمیشدم ... با هر بار نفس کشیدن ... جون تازه میگرفتم ... چرا این همه وقت خودمو از این عطر محروم کرده بودم ..‌ .. بابا با این که توی شوک بود ... سفت بغلم کرد ... صدای هق هق ریزشو از بالای سرم میشنیدم ... قربون صدقه هایی که یک عمر حسرتشو داشتم میشنیدم که بابا زمزمه میکرد .... الهی قربونت برم ... اخ امیرم ... عمرم ... یادگارم .. مرد کوچک من .. زندگی من .. خدایااااا ..... چرا این همه خودمو از شنیدن این کلمات .... این ارامش .... این دلگرمی ... محروم کرده بودم .. ممنونم مامان ..‌ ممنونم ... تو باعث شدی با فاطمه و محمد اشنا بشم .... تو محمدو برام فرستادی ..... ... .. 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
‌°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت پنجاه) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .. ..... (قسمت پنجاه یکم) 🌷🌷🌷 اون شب با ارامشی که نمیدونم از کجا اومده بود بعد این همه اضطراب خوابیدم ... صبح لحظه شماری میکردم که فقط برسم به سید... اما هیچ اطلاعی نداشتم و شرکت هم کار داشتم ... خلاصه تا بعد از ظهر خودمو به هر روشی که بود داخل شرکت نگه داشتم و به کارهام رسیدم ... نزدیک های غروب دیگه نتونستم تحمل کنم ... کت و سویچ ماشینمو سریع برداشتم از اتاقم زدم بیرون ... _ خانم محمدی ... خانم محمدی ...؟؟!!! : بله اقای مهندس ... _ خانم محمدی من دارم میرم بقیه کارها دست شما ... خدا نگهدارتون .... سریع از کنار خانم محمدی که مبهوت بود ایستاده بود گذشتم و خودمو به پارکینگ رسوندم و بعد از برداشتن ماشین سریع حرکت کردم سمت حسینیه .... نمیدونم چه اشوبی درونم بود تا امام حسین (ع) بیشتر بشناسم ... رسیدم به حسینیه .... پیاده شدم حتی بدون توجه به اینکه دزدگیر ماشین و زدم یا نه رفتم داخل ... خودمم متعجب بودم با این عجله .. چطور از صبح طاقت اوردم ... بچه ها بازم مثل همیشه مشغول بودن ... محفلشون به راه ...‌ بعد از سلام و احوال پرسی که چشمام مدام دنبال سید بود ..‌ و در اخر پیداش نکردم گفتم : _ بچه ها سید نیست ؟؟!! ؛ نه داداش سید امروز اینجا نمیاد میره مسجد ... خدایا ...‌ چکار کنم ..‌‌ مسجد ....؟؟!! نمیدونم یهو چی شد گفتم : _ ادرس مسجد میدی داداش ؟!!! ...‌ دارد ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق.. #تفحصم_کنید..... (قسمت پنجاه یکم) 🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم .... ( قسمت پنجاه و دوم) 🌷🌷🌷 از داخل ماشین به ورودی مسجد خیره شده بودم ... چجوری بدم داخل ... چی بگم ... خدایا چه کنم ؟؟؟!! برم یا نه ... ؟؟!! هم تحمل صبر بیشتر و نداشتم هم پای رفتن به داخل مسجد ... آخرم بعد از بگو مگوی حسابی با خودم ... پیاده شدم ... - خدایا ... حرکت کردم و به سمت مسجد رفتم ... چند نفری در رفت و آمد بودن ... وسط صحن مسجد یه حوض کوچیک آبی رنگ بود دور تا دور شم درختچه بود ... عطر و فضای حسینیه انگار اینجا هم بود ... کاش سید همین جا باشه ... از یکی پرسیدم : سلام... ببخشید با سید کار داشتم .. با تعجب نگاهم کرد ... خب حقم داشت من این شکلی با این مو ها ... سراغ سید و بگیرم ... ؛ سلام ... باشه من راهنماییتون میکنم ... از این طرف بیاین ... جلو حرکت کرد منم دنبالش رفتم ... رفت طرف یه اتاق که گوشه ی مسجد بود ... ؛ شما صبر کنین من به سید اطلاع بدم ... - باشه حتما .. دو تا تقه به در اتاقک زد و رفت داخل .. منم داشتم اطراف نگاه میکردم ... با صدای به هم خوردن چیزی برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم و دیدم دو تا کبوتر دارن میچرخن برا خودشون چند لحظه‌ای ای یک بار پر میزنن با دید نشون بی اختیار یه لبخند اومد روی لبم * امیر جان تویی ... !!?? با صدای سید برگشتم و با دیدنش لبخندی پررنگ تر شد ... جلو رفتم .. - سلام سید .. ببخشید اینجا هم مزاحم شدم .. * سلام اخوی نه چه مزاحمتی فقط تعجب کردم آدرس اینجا ... _ از بچه های حسینیه گرفتم ... سید دستش رو روی شو نه ام گذاشت و همین طور که من رو به سمت اتاق راهنمایی میکرد گفت : * کار خوبی کردی ... دیروز اون طور رفتی فکر مو مشغول خودت کرده بودی ... _ شرمنده ام .... ... ... 💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید .... ( قسمت پنجاه و دوم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و سوم) 🌷🌷🌷 * دشمنت شرمنده امیر اقا ... بیا ببینم چی شده از این طرفهاا ... ؟؟!!! _ببخشید بی موقع هم مزاحم شدم ... * نه اخوی خوب موقعی اومدی ... بفرما داخل ... _ شما اول بفرمایید ... خلاصه بعد از تعارفات معمول .. سید گفت : * حالا بگو چی شده امیر جان .. ؟؟!! _ حقیقتش سید ... حرفهای دیشبتون ... چطوری بگم .. یکم منقلبم کرد ... خواستم اگه خب .. دستمو پشت گردنم بردم و نفسم کلافم و فوت کردم بیرون ... _ امکانش هست بیشتر برام تعریف کنید ... ؟؟!! * سید لبخندی زد و گفت : * البته چرا که نه ... از کجا و چی میخوای بدونی ؟؟!! _ از ایثار و از خود گذشتگی که میگین ... من درک نمیکنم .. _چجوری که بچه شیر خواره را هم فدا می کنند ... ؟؟!! ولی هنوز سعی در امر به معروف دارن ... ؟؟!! * امیر جان میخوام یه داستان برات تعریف کنم ... .. ... 💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و سوم)
°•| 🌸🌿 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و چهارم) 🌷🌷🌷🌷 * امیر امام حسین بدون هیچ چشم داشتی و حتی جبرانی به دیگران کمک میکردن و خب این یه امر طبیعی هم بود ... امام حتی تا اخرین لحظه شهادتشون سعی داشتند حتی قاتلش که شمر بود امر به معروف کنن و به راه راست هدایت...‌‌ اما طمع مال و اموال و حکومت چشمهای شمر رو کور کرده بود و سخنان امام رو نمیشنید ... داستانش هم اینه که ... در زمانهای قدیمتر در مدینه رسم بر این بود که هر کس کار خلافی می کرد و خطایی از او سر می زد .. دست و پای او را غل و زنجیر می کردند و در قفس در بین مردم می چرخاندند تا عبرتی برای مردم و سایرین باشد ... از قضا یک روز از روزها مثل اینکه عمل ناپسندی از شمر سرزده بود که او را در غل و زنجیر در میدان شهر می گرداندند ... امام حسن و امام حسین در ان زمان کودک و خردسال بودند ... حسنین دست در دست اقا امیر المومنین (ع) از خانه به قصد کاری خارج شدند که در راه به کاروانی که شمر و همراهی میکردند و در شهر میگرداندند برخورد میکنند .. شمر هم پشیمان و سرشکسته به هر کس روی می انداخت توجهی نمی کردند .. تا اینکه چشم شمر به اقا امیر المومنین (ع) و حسنین (ع) افتاد ..‌ شمر رو کرد سمت اقا امیر المومنین و گفت : یا علی میشود تو به من کمک کنی پشیمان و سر شکسته ام ... ؟؟!!! اقا امیر المومنین (ع) .. دستهای حسنین و رها کرد چند قدمی به سمت شمر رفت .‌... اما تا نگاه مولا به صورت شمر افتاد.‌‌.. نمی دونم چه اتفاقی رخ داد که اقا برگشت کردند و باز دست حسنین و گرفتند و قصد حرکت کردند ... چند قدمی که بر داشتند ... شمر دید که مولا کاری نکرد ... و خیلی هم در ان زمان درمانده بود و فرقی برایش نمی کرد که چه کسی او را نجات دهد ... فقط در فکر خلاصی از ان وضع بود ... پس بی درنگ‌ رو به امام حسن کرد و گفت : یا حسن تو کمکم کن ..‌ پشیمانم ..‌ ؟؟!! امام حسن (ع) برگشتن که کمک شمر کنند اما ایشان هم با دیدن صورت شمر نمیدانم چه دیدند که منصرف شدند ... برگشتند و دست پدر را گرفتند ... و با ایشان هم قدم شدند .... شمر که دید دیگر راه چاره ندارد و واقعا در مانده شده بود ... این بار صدایش را بلند تر کرد و گفت : حسیین تو کمکم کن ... سخت گرفتار و پشیمان شدم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌸🌿 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و چهارم)
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و پنجم) 🌷🌷🌷 جبران میکنم ... من را خلاصی ده ... سپس با حالت زاری ادامه داد : که حتی اگر یک روز از عمرم باقی مانده باشه این لطف و دین را جبران میکنم... امام حسین در ان زمان کودک بودند ... دست پدر را رها می کنند و به سمت شمر می روند و بعد از اندکی به سمت زندان بان می رود و می گوید : ای زندانبان ... ایا تو محمد (ص) را میشناسی ... ؟؟ زندانبان جواب میدهد : اری که میشناسم .. او پیامبر من است .... !!! حسین می گوید : ای زندانبان ایا علی را میشناسی ؟؟ می گوید : اری که میشناسم .. او ولی و امام من است ... حسین می گوید : ایا تو فاطمه را میشناسی ؟؟ می گوید : اری که میشناسم او دخت نبی و پیامبرم و همسر امام من است ... باز می گوید : ای زندانبان تو حسن را میشناسی ؟؟ می گوید : اری او سبط پیامبر من و فرزند امام من است ... حسین این بار می گوید : ای زندانبان بگو ببینم که ایا تو حسین را نیز میشناسی ... ؟؟؟ زندانبان که از رفتار کودک گیج و سر گردان است و با تعجب بسیار و تردید می گوید : اری که میشناسم ...!! او نیز سبط پیامبر و فرزند امام من است... !! از چه رو میپرسی ؟؟ حسین رویش را به سمت زندانبان می کند و در مقابل او قرار میگرد و می گوید : ای زندانبان این شمر را به منه حسین ببخش ... !!! زندانبان بعد از کمی تامل و درک ماجرا ... در حالی که دیدگانش بارانی و اشک الود است . خود را برروی پاهای امام حسین می اندازد و می گوید : یا حسین ... او را به تو بخشیدم ... و بعد غل و زنجیر را از دست و پای شمر باز میکند... شمر تا از خلاصی و رهایی خود مطمئن می شود ... با بغض و حالتی پریشان خود را بر روی پای امام حسین می اندازد و می گوید : ای حسین این لطف تو را فراموش نخواهم کرد من را به خود مدیون ساختی ... جبران خواهم کرد ... حتی اگر یک روز از عمرم باقی باشد جبران می کنم ... امام خم میشود او را بلند میکند ... و با زدن لبخندی از او جدا می شود و به سمت پدر می رود و بعد مولا امیرالمومنین و حسنین با هم حرکت می کنند .... و شمر در پشت سر انها فریاد میزند .. بلاخره یک روز لطف امروزت را جبران میکنم ... و ان روز در نینوای سال ۶۱ هجری ... امام و شمر در گودی قتلگاه ... امام افتاده بر زمین و شمر ... ... ای شمر راهی که میروی به بیراهه است بر گرد و از پیامبر خدا پیروی کن ... من به حکومت ری چیزی را نمی بازم ... ای شمر بدان تو از جوی ان هم نمیتوانی بخوری ... و در ان لحظه نه تنها جبران نکرد که حتی ... 😔😔😔 امام حسین را نیز با لب های تشنه به شهادت رساند ... 😔😔😔 ظهر عاشورا، زمین کربلا بود و حسین پیش خیل دشمنان، تنها خدا بود و حسین هر طرف پرپر گلی از شاخه ای افتاده بود و اندر آن گلشن، خزانِ لاله ها بود و حسین داشت در آغوش گرمش آخرین سرباز را زآن همه یاران، علی اصغر به جا بود و حسین آخرین سرباز هم غلطید در خون گلو بعد از آن گل، خیمه ها ماتم سرا بود و حسین یک طرف جسم علم دار رشید کربلا غرقه در خون، دستش از پیکر جدا بود و حسین عون و جعفر، اکبر و اصغر به خون خود خضاب کربلا چون لاله زاران با صفا بود وحسین تیرباران شد تن سالار مظلومان هرطرف از شش جهت تیرِ بلا بود و حسین.... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 25 💢تازه #نامزد کرده بود که موضوع اعزام به سوریه جدی شد. نزدیک
26 🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود برنامه ی تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان کار بچه ها تمام شد. 🍃🌹ابراهیم بچه ها را جمع کرد، از خاطرات تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم . 🍃🌹بچه ها را تا اذان نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. 🍃🌹ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند، معلوم نبود برای بیدار می شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان نشود .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 26 🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود برنامه ی #بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساع
27 🌷| بعضی وقت ها که حرف از رفتن و می زد،🕊 دلتنگ می شدم و می گفتم : تو بگو من با این سه تا بچه چی کار کنم؟😔💔 می گفت : ببین ‼️ من فقط وسیله هستم ، همسرتم💍، خونه تم ، امیدتم ، سایه بالا سرتم؛ اما سرپرست تو ، سرپرست همه ما خداست☝️ : ملیحه! پشت صحنه زندگی من تو که می تونم فعالانه قدم بردارم👌 اگه من توی ، پشتوانه گرمی نداشته باشم، اگه همسرم، خانواده ام رو نگردونه و بچه ها رو👩👧👧 بر عهده نگیره و به کار من خدشه وارد کنه. باش هیچ موفقیتی به دست نمیاد💯 اینها رو که می شنیدم یکم آروم می شدم 😌 و تحمل دوریش برام شیرین می شد 😍✌️ |🌷 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و پنجم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و ششم) 🌷🌷🌷🌷 _ به خودم که اومدم دیدم ... تنها توی اتاقم ... هوا هم تاریک شده بود و من در فضای تاریک اتاق در حالی که سرم روی زانوهایم بود و گونه و چشمانم خیس از اشک بود .... چطور این همه زمان گذشت ... که حتی متوجه نشدم چقدر در ان حالت بودم و چه مدته که تنهام ..‌‌... حتی متوجه به هم خوردن صدای در که سید خارج شده بود هم نشدم .... بعد از چند دقیقه که بی حرکت در اون حالت بودم با صدای در به خودم اومدم و بلند شدم ... سید داخل شد و کلید برق رو زد ... وقتی نگاهش به این طرف خورد و منو دید ... اول با کمی تعجب نگاهم کرد و بعد گفت : * امیر هنوز اینجایی من فکر کردم رفتی ... دستامو از کلافگی زیادی که داشتم داخل موهام بردم و مقداری کشیدمشون .. _ نه سید جان ..‌‌ اصلا نفهمیدم چی شد ... الان شما اومدین متوجه شدم ... شرمندتون واقعا مزاحمتون شدم .... * نه این چه حرفیه امیر جان ... دوستان جلسه کوچکی ترتیب داده بودن ... و یکمم صلاح دیدم در ان زمان خلوت کنی با خودت برای همین تنهات گذاشتم شرمندتم امیر جان ... _ نه سید نفرمایید ..‌ اگر اجازه بدید دیگه برم ... * خوشحال شدم دیدمت امیر جان باز هم به ما سر بزن خیلی خوشحال شدم امروز ... _ حتما ما که دیگه همیشه مزاحم شما هستیم ..‌ * نه اخوی کمکی خواستی در خدمتم ... _ ممنون سید. پس کاری با من ندارید من برم .. * نه امیر جان ... در پناه حق باشی ... _ شرمنده سید خداحافظ ... بعد بعد از خداحافظی از سید و چند تا از بچه ها و تعارفات معمول زدم بیرون و بعد از برداشتن ماشین حرکت کردم سمت خونه ‌ .... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و ششم) 🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و هفت) 🌷🌷🌷🌷 همش فکرم در گیر بود و نمیدونم ....چرا..... واقعا چرا. ... تا حالا سعی نکرده بودم که بیشتر به اطرافیانم توجه کنم ... به بچه ها ... به بابا ... !! بابا .‌‌‌‌‌.‌ واقعا اون شب چه ارامشی داشتم چرا خودمو این همه سال از داشتنش محروم کردم ... ... باید روی خودم کار کنم ... باید خودمو پیدا کنم نمیدونم .... خدا یا چکار کنم .... مامان یه راه نشونم بده ... خواهش می کنم ... مامان ... محمد ؟؟؟ اره محمد میتونه کمکم کنه ... بهتره بهش زنگ بزنم ...‌ گوشی و برداشتم و بعد از پارک کردن ماشین گوشه خیابون بهش زنگ زدم ... بعد از به مدتی صداش پیچید توی گوشی ... ؛ الو سلام داداش خوبی چند لحظه گوشی دستت .... خیلی سر و صدا از پشت تلفن شنیده می شد ..‌ بعد از چند لحظه صداها کمتر شد و صدای محمد واضح ... ؛ الو داداش امیر .... _ سلام محمد خوبی ...؟؟!! کجایی این همه شلوغه دورت ... ؛ ممنون داداش اره خوبم ... مراسم داریم برای شهدا در گیر کارهای مراسمم پس فرداست مراسم باید خودمون برسونیم دست تنها هم هستیم دیگه بیشتر وقت میبره ...‌ _ کمکی از دست من بر میاد ؟؟!!! محمد بعد از یه مکث گفت : ؛ اره کمک که خیلی نیاز داریم میتونی بیای ... ؟؟!!! _اره حتما میام کجاست فقط ... بعد از دادن ادرس ... محمد گفت : امیر جان خواستی بیای مهران و علی هم بیار واقعا دست تنهاییم ... _ باشه چشم پس فعلا ..‌ بعد از قطع تلفن .. با مهران و علی هماهنگ کردم و ادرس و دادم و خودم سمت ادرسی که محمد داده بود حرکت کردم .... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید... (قسمت پنجاه و هفت) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم ... (قسمت پنجاه و هشت) 🌷🌷🌷🌷 رسیدم بعد از اطمینان از صحت ادرس و پارک ماشین حرکت کردم سمت محل مورد نظر ... یه حسینیه بود نسبت به حسینیه که توی محل محمد اینا بود بزرگتر ..‌ یه عکس بزرگ بود جلوی درب حسینیه ولی چون تاریک بود ندیدمش اصلا ... رفتم داخل ... تعدادی از بچه های حسینیه بودن چند نفرم غریبه بودن ... هر کس مشغول بود دو تا از بچه ها داشتن پرچم یه گوشه میبستن شناختمشون رفتم سمتشون و بعد از احوال پرسی سراغ محمد و گرفتم که گفتن کاری پیش اومده براش ولی باز می اد ... منم با پرچم ها خودمو سرگرم کردم .‌‌.. و به دست جواد میدادم ... جواد هم بالا نصبشون میکرد ... با صدای محمد. سرمو بر گردوندم ... ؛ سلام داداش امیر کی اومدی ؟؟ _ سلام چند دقیقه ای هست ..‌ کجا مهمون دعوت می کنی خودت میری ؟؟ ؛ شرمنده امیر جان سربند و چفیه کم اوردم رفتم اونا بیارم ... باز بچه ها زنگ زدن که بنر کم اوردیم منم تا رفتم و اونا رو گرفتم و اومدم دیر شد ... _ عیب نداره محمد جان ... حالا بگو چکار کنم من ... ؛ هر کار میخوای انجام بده چه کاری راحتی ؟؟! _ محمد میگم چایی نمی خورین ؟؟ 😅😅 ؛ 😄 چرا داداش برای رفع خستگی میخوریم ... ولی الان کار مهمتر هم هستاااا ... بریم فعلا سراغ اونها ... _ بریم ... محمد بعد از نگاه کردن به دور و برش گفت : خب بچه ها که دارن تزئینات انجام میدن ... ما بریم سن و درست کنیم ...؟؟ محمد سربند ها و چند تا بنر و برداشت و گفت : ؛ امیر چند تا چفیه بردار بیا ... چند تا چفیه برداشتم و با محمد به سمت سن رفتیم رفتیم که قبلا بچه ها امادش کرده بودند و با چند تا گونی خاک یه جایگاه کوچیک هم درست کرده بودند .... با چفیه جلوی جایگاه و تزیین کردیم ... و منم به پیشنهاد محمد چون خطم خوب بود چند تا از جمله هایی که محمد گفت راجع به شهدا رو روی چفیه های جلوی جایگاه نوشتم ... چند تاسر بند و پلاک هم برداشتم و با یکم طرح دادن از خودم تزیین کردم و محمد خوشش اومد ... داشتم یه سربند و میبستم که محمد صدام زد : ؛ امیر جان یه لحظه میای کمک. من این بنر نصب کنم ...؟؟؟ _ اره داداش اومدم ... با کمک محمد بنر و نصب کردم و بعد از اتمام کار یکم دستامو از دو طرف کشیدم و اومدم عقب تر که ببینم درست نصب شده و ایرادی نداره که با تصویری که پیش روم دیدم میخکوب شدم ... ... ... 💫💫💫💫💫💫💫💫 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f °•| 🌿🌸