°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🚲🛠🚲⚙🚲 #تمثیل هاے خدایے2⃣6⃣ ممکنه گاهی پدر ها رو 👨 دیده باشید، تو زندگی مشغول تربیت غیر مستقیم فر
#تمثیل هاے خدایے3⃣6⃣
😊✍ مثل گل شاداب❗️
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌺یک گل وقتی شاداب و با طراوت است که لقمه های پاک در اختیارش قرار بگیرد:آب پاک، خاک پاک.
👨👩👦👦ما آدم ها همین طوریم، یعنی وقتی شاد و شاداب و سر زنده و سر حال هستیم که مواظب لقمه هایمان باشیم؛ لقمه هایمان پاک و طیّب و طاهر باشند.
📖این است که قرآن کریم نصیحت می کند:
« وَلَا تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ»
آیه ۱۸۸ بقره - ۲۹ نساء
💠یعنی مردم لقمه های حرام را مصرف نکنید. چرا؟ چون افسرده می شوید، ناراحت می شوید، پژمرده می شوید، خشک می شوید. آزرده خاطر می شوید و آسیب می بینید.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید ... قسمت۱۴۷ 🥀🥀🥀 صبح روز
••🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۴۸
🥀🥀🥀
بعد از صحبت با محمد فکرم درگیر شد ..
حتما چیزی هست که محمد بهم گفت بیا
پس بلند شدم و رفتم پیش اقا سید ..
_ اقا سید میتونم باهاتون صحبت کنم ؟!
_ بله امیر جان در خدمتم بفرما ..
_ اقا سید راستش چطور بگم
چند دقیقه پیش محمد باهام تماس گرفت ..
_ جدا حالش خوب بود که ان شاالله ؟!
_ بله خدا رو شکر سلام رسوند بهتون .
_ سلامت باشه ...
خب جانم چه کار داشتی اخوی ؟
_ راستش اقا سید محمد پس فردا تهرانه یعنی داره برمی گرده
_ واقعا خدا رو شکر ان شاالله به سلامتی
_ ممنون راستش
الانم تماس گرفت مثل اینکه با من کار داره گفت برم تهران پیشش ..
_ چی شده اتفاقی افتاده ؟!
_ والا نمیدونم سید خودمم واقعا نگران شدم حالا اگر اجازه بدین من برم ؟!
_باشه برو امیر جان فقط خبر یادت نره حتما از حالش به ما خبر بده ؟!
_بله چشم پس با اجازتون من برم وسایلمو جمع کنم
_ چشمت بی بلا فقط خبر یادت نره
_ پس با اجازتون خدا حافظ
_ در پناه حق یا علی
بعد از خداحافظی با سید سریع وسایلم جمع کرد و بعد از توضیح مختصری به رضا و مهران حرکت کردم به سمت تهران ..
ادامه_ دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#شهید_همت به روایت همسرش2 #قسمت_سیوششم ادامه👈ازش بدم آمد!!! یکبار که سفر دوست هام به مناطق طول
#شهید_همت به روایت همسرش2
#قسمت_سیوهفتم
ادامه👈ازش بدم آمد!!!
او مسؤول گروه ما بود و می توانست این کارها را از کسی دیگر بخواهد. منتها آن روزها در نظر من #ابراهیم جدی بود☹️ و بداخلاق. او هم مرا اینطور می دید.
بعدها گفت «من اصلاً فکر نمی کردم بتوانم تو را اینقدر خونسرد و آرام ببینم.»😌
یادم ست گفتم «هرکس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی.»
آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.🙁
دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمعمان اضافه شده اند🍃. حدس زدیم نیروی جدید باشند. جوان بودند و پانزده شانزده ساله. کارهایی می کردند، حرف هایی می زدند، که در شأن خودشان و ما و آنجا نبود. نمی دانستم باید چی کار کنم. فکر می کردم باید تحملشان کرد. منتها نه تا آن حد که تأییدشان کنم. گرفتم عبوس نشستم گوشه یی واصلاً نگاهشان نکردم😞. اما تمام حواسم به آنها بود. دیدم به دستهایشان النگوهای زیاد دارند. یا توی ساک هاشان دوربین فیلمبرداری📹 و عکاسی📸 و این چیزها هست. که خیلی هم باید گران می بودند.😶پولهای زمان شاه را هم دیدم که آن روزها از دور خارج شده بودند.شک کردم ولی عکسالعمل نشان ندادم😑حتی جوری وانمود کردم که به روی خودم نیاوردهام. تا اینکه از دست یکیشان کاغذی افتاد زمین.📁😱
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ کمتر دیده شده
چهره خاکی و خسته و بدن ضعیف شده
#حاج_همت گویای همه چیز هست😞
.و اطلاعی از زمان و مکان فیلم در
دسترس نبود..🌹
#حاج_همت
#فرماندهلشگر_۲۷_محمدرسولالله
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#متنش یکم طولانیه ولی ارزش خوندن داره😉👇👇 🔔 #یک_آیه_یک_درس 🌈 رنگِ خـُـدا 🌈 👤 ما تو زندگی، خواه نا
❖✨﷽✨❖
#یک_آیه_یک_درس3
🔔تضرّع، راهِ نجات
💠💠قرآن کریم میفرماید، راهِ نجات از مشکلات، «تضرّع» به درگاه خداست
💠و ترکِ تضرّع و زاری، نشانهی سنگدلی و قساوت قلب است.
💢یه آیه تو قرآن داریم که نشون میده، تضرّع و زاری به درگاهِ خدا، سبب نجات از هر شرّ و بلایی است، و دستگیریِ خدا از زاری کننده حتمی است
🔰 سوره مبارکه انعام، آیه ﴿٤۳﴾
〖فَلَوْلاٰ إِذْ جٰاءَهُمْ بَأْسُنٰا تَضَرَّعُوا، وَلٰکِنْ قَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ زَیَّنَ لَهُمُ اَلشَّیْطٰانُ مٰا کٰانُوا یَعْمَلُونَ〗
🌷پس چرا وقتی که گرفتاریها و سختیها را دیدند، به درگاه الهی تضرّع و زاری نکردند؟؟! آری، حقیقت این است که دلهای آنان سنگ و سخت شده، و شیطان کارهایی را که میکردند، برایشان زیبا جلوه داده است
⚠️ در واقع خدا با یه جملهی سوالی، داره از ما انسانها گِلِه میکنه.
💠خدا داره میگه:
چرا وقتی گرفتار میشید، نمیاید پیش خودم، که مشکلاتتون رو حل کنم⁉️
✴️ یعنی اگر بندههای خدا، موقع گرفتاری، خدا رو یاد میکردند،
✴️ و خودشون رو به او نیازمند میدیدند،
✴️ و به درگاه او تضرّع و زاری میکردند،
🔚 حتماً خدا اونها رو نجات میداد،
📛 امّا شیطان اونها رو از یادِ خدا غافل کرده، و سرگرم شهوات شدند.
✧↫ از این به بعد، حواسمون بیشتر باشه..
🔔هر وقت گرفتار شدیم..
به جای اینکه اینهمه این در و اون در بزنیم..
با حالت خشوع و خضوع، و با تضرّع و زاری بریم در خونه خدا..
سر سجادّه بشینیم و باهاش حرف بزنیم.. و یقین بدونیم جز او هــیــــچ چاره سازی نیستــــ
✅ و مطمئن باشیم که گرههامون رو باز میکنه ➣●•
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
••🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... قسمت۱۴۸ 🥀🥀🥀 بعد از
•• 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
قسمت۱۴۹
🥀🥀🥀
خستگی کار و راه یک طرف
دلهره اینکه اتفاقی افتاده باشه یک طرف دیگه
رسیدم ترمینال سریع تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه.
رفتم داخل و مریم خانم در حال گردگیری دیدم.
_سلام مریم خانم خوبین ؟
_ سلام اقا ممنون شما خوبین کی اومدین ؟
_همین الان رسیدم مامان و بابا نیستن ؟
_ نه اقا خانم و اقا چند دقیقه ای هست رفتن بیرون ..
_ خیلی خب مریم خانم ممنون ..
قدم برداشتم سمت اتاقم با احساس ضعف برگشتم سمت مریم خانم ..
_ مریم خانم راستش من گرسنمه .. چیزی هست بخورم ؟
_ بله اقا الان براتون اماده میکنم
_ ممنونم
رفتم بالا
بعد از گذاشتن وسایلم و پوشیدن لباسهای راحتی رفتم پایین و داخل اشپزخانه شدم
صندلی ناهار خوری کشیدم بیرون و نشستم. مریم خانم ماست و ترشی . دوغ و نوشابه روی میز چیده بود یه نگاه انداختم و با دیدن انها ته دلم مالش رفت دستامو بهم مالیدم و گفتم :
دستتون درد نکنه مریم خانوم چه کردین ..
مریم خانوم لبخندی زد و گفت : کاری نکردم اقا وظیفمه
بعد ظرف غذا رو گذاشت جلوم روی میز
تشکری کردم و شروع کردم خوردن
الحق که دستپخت مامان حرف نداشت ..
بعد از خوردن غذا رفتم رفتم اتاقم و بعد از دوش گرفتن و تعویض لباسم سوییچ ماشین رو برداشتم و حرکت کردم
همینطور که کفشهامو می پوشیدم
صدامو بلند کردم و گفتم
_ مریم خانوم من دارم میرم بیرون کار دارم
_ باشه اقا به سلامت
ماشین برداشتم و حرکت کردم
یهو متوجه عه شدم من که نمیدونم کجا باید برم ..
ادامه دارد
💫💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
•• 🌿🌸
#تلنگرانہ 👇🍃🌸
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. 😢
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است😞 پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند.😱
از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟ 😢
مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم.😢😔
فرزند باتعجب گفت: 😳
داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟🤔
و قبلا به من گلایه نکردی. 😮
مادر پاسخ داد:
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی.😥😥
❤️❤️مادرم💕،دوستت دارم❤️❤️
قدر این فرشتہ ے زمینے را بدانیم😍
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️📽 تأثير عاق پدر و مادر در زندگي فرزندان...😱😱
حجت السلام #عالي
عالیههههه👌👌👌
نبینے ضرر کردیااا
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردارشهیدحاج محمدابراهیم همت 💐🌹🌷🌹💐🌷🌹💐🌹💐🌷🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل پنجم قسمت1⃣9⃣ مسئو
زندگینامہ سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت
💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌷🌹💐🌷🌹
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل پنجم
قسمت 2⃣9⃣
حاج آقا این طورے ڪه نمی شود ڪار را ادامه داد.😢ما هر دفعه ناچاریم در یک سنگر بیتوته ڪنیم.😔شما لطف کنید و یڪ مقدار تجهیزات ابتدایے مثل چادر و تراورس و پتو براے ما فراهم ڪنید تا ما روے همین ارتفاع ۳۵۰شاوریه ،براے خودمان پایگاهے احداث کنیم و در آن مستقر بشویم.👌
حاج همت پس از شنیدن این درخواست ماهمان روز به دوڪوهه برگشت و صبح روز بعد ،سوار بر یڪ وانت تویوتا به شاوریه آمد.👍دیدیم پشت وانت براے ما مقدارے امڪانات اولیه مثل چادر،پتو و زیرانداز برزنتے آورده.😊
بلافاصله دست به ڪار شدیم و روی
قله ے ۳۵۰براے خودمان یڪ پایگاه ثابت دایر ڪردیم.👌
بہ تدریج در دامنه ے همین ارتفاع ،زیرنظر برادر اسماعیل قهرمانے _فرمانده گردان انصارالرسول(ص)_اردوگاهے براے نیروهاے این گردان هم احداث شد.👌
شڪل گیرے پایگاه ما در قلہ ے ۳۵۰هم براے خودش عالمے داشت.😉گفتیم از دوڪوهه تانڪر آب بیاورند و بعد هم چادر را بہ سنگر تبدیل ڪنند و سرانجام از واحد تسلیحات تیپ خواستیم مقدارے سلاح سبڪ و مهمات برایمان بہ شاوریه بفرستتد.☺️👌
در همین اثنا،تعدادے از برادران براے شناسایے منطقہ بہ ما ملحق شدند.😉
از جمله ے این عزیزان ،سید رحمت الله خالصے،علے توران لو،حاج ولے الله همت و تعدادے دیگر از بچه هاے ڪادر اعزامے از سپاه پاوه بودند.))👌😊
باز هم ڪه تو فڪرے حاج احمد؟😉
حاج احمد رو بہ ابراهیم همت برگشت و گفت.....
ادامہ دارد....🌹
ادامہ این داستان ان شاالله به زودے در ڪانال تخصصے شہید همت
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#خاطرات_شهدا #از_شهدا_الگو_بگیریم 6⃣4⃣ 💠امر به معروف و نهی از منکر عملی 🔰یک روز توی #خیابون احمد
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم 7⃣4⃣
💠رنگ
🔰از طرف لشکر بهم گفتند: برای مراسم اربعین #سیدمجتبی که فردا است یک تابلو بزرگ🎆 از تصویر سید نقاشی کن. رفتم خونه شروع کردم به کشیدن تصویر سید. #همسرم آن موقع ناراحتی شدید اعصاب🗯 داشت.
🔰بهم گفت: اگه میشه این تابلو را ببر #بیرون، می ترسم رنگ🎨 روی فرش بریزه. به خانمم گفتم: بیرون هوا سرد☃ است. من زیر تابلو #پلاستیک پهن کردم. مواظب هستم که رنگ نریزد❌
🔰تصویر را قبل از #اذان_صبح تمام کردم. آمدم وسایل را جمع کنم که آخرین قوطی #رنگ از دستم سُر خورد و ریخت روی فرش😱 نمی دانستم جواب همسرم را چه بدهم. به من گفته بود #برو_بیرون اما من نرفتم😥
🔰بالاخره بیدار شد. با آب💧 و دستمال هم خواستیم رنگ را پاک کنیم #ولی بی فایده بود. خانم من همین طور که با دستمال روی فرش می کشید گفت: خدایا، فقط برای اینکه این شهید🌷 #فرزندحضرت_زهرا (س) بوده سکوت می کنم.
🔰میگن اهل محشر در قیامت، سرهارا از عظمت✨ حضرت زهرا (س) به زیر می گیرند. بعد خانمم نگاهی به #چهره_شهید انداخت و ادامه داد: فردای قیامت به مادرت بگو که من این کار را برای شما کردم. شما سفارش ما را بکن، شاید ما را #شفاعت کنند.»
🔰صبح با هم از خانه🏡 بیرون آمدیم. آماده حرکت شدیم. همان موقع خانم همسایه جلو آمد و به خانم من گفت: شما #شهید_علمدار را می شناسید⁉️ یکدفعه من و همسرم با تعجب😟 به هم نگاه کردیم.
🔰خانم من گفت: بله، #چطور مگه؟! خانم همسایه گفت: من یک ساعت پیش⌚️ خواب بودم. یک جوان با چهره نورانی✨ شبیه #شهدای زمان جنگ آمد و خودش را معرفی کرد. بعد گفت: از طرف ما از #خانم_غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل می کنیم. شفاعت شما در قیامت با #مادرم_زهرا (س)😭
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f