eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سردار_شهید #محمد_ابراهیم_همت #دوران_سربازی #ماه_مبارک_رمضان #مسئول_آشپزخانه #قسمت_دوازدهم سرلشکر
و یونس در تاریکی به نماز ایستاده‌اند. گروهبان، سینی غذا و آب را کنارشان می‌گذارد و با حسرت نگاهشان می‌کند. یک‌لحظه به یاد مرخصی می‌افتد. می‌توانست این لحظات را در کنار خانواده و در راحتی و آسایش سپری کند. او گرفتن در محله دل‌نشین خودشان، جماعت مسجد محل و در ایوان باصفای خانه آن ‌هم در کنار کربلایی و ننه نصرت را خیلی دوست داشت، اما سخت و بازداشتگاه برای او لذت ‌بخش ‌تر از هر چیز دیگری است. شادی روح همه و امام خصوصاً رشید اسلام ، خیبر ، ، هدیه می کنیم ۵ شاخه 🌹 بر محمد و آل محمد (ص) http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت۱۸) ☘به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است نمی‌شود کاری کنی که من ب
🔴 (قسمت۱۹) 🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ شدند مشاهده کرده بودم. 🌼چند روزی بعد از عمل وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم.اما فکرم به شدت مشغول بود. ☘ یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها به بیرون رفتیم .به محض اینکه وارد بازار شدیم پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. 🍁 رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: آره خودش بود. این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود . ☄برای به دست آوردن پول مواد همه کاری میکرد.گفتم این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاع و احوال خیلی خراب بود. ⚡️مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم می‌دانم. خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم اون بالای دکل مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه! خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود. آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم.پس نکند آن چیزهایی هم که من دیدم توهم بوده! ❄️ دو سه روز بعد خبر مرگ این جوان پخش شد.از دوست دیگرم که اورا میشناخت سوال کردم ،گفت: بنده خدا تصادف کرده. 🍂من بیشتر توی فکر فرو رفتم، چون من خودم این جوان را دیده بودم حال و روز خوشی نداشت. اعمال،گناهان،حق الناس.. حسابی گرفتارش کرده بود. به همه التماس می کرد برایش کاری بکنند.. 🌾 روز بعد یکی از بستگان به دیدنم آمد ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابلای صحبت‌ها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی رو قطع کنه وبدزدد،همان بالا برق خشکش می کند! خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را میگویی؟ گفت :بله خودش، پرسیدم مطمئنی؟ گفت آره، خودم اومدم بالای سرش اما خانواده‌اش به مردم چیز دیگه ای گفتند. 💥 پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده‌ام. 💫 نمی دانستم چطور ممکن است لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی بحث زمان و مکان مطرح نبوده لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید. ✨بعد از این صحبت یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد. 🍃یکی دو هفته بعد از بهبودی من پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت. خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف خدا عموی خدابیامرزم افتادم که گفت این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود... 🔷در یکی از روزهای نقاهت سری به مسجد قدیمی محل زدم. یکی از پیرمرد های قدیمی را دیدم . ☘سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم.یکباره یاد آن پیرمردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید! 🔷 صحنه ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد؟ دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم. به پیرمرد گفتم :فلانی رو یادتون هست همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟ 🔅گفت: بله نور به قبرش ببارد .چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد. آدم درستی بود. مثل او کم پیدا می شود. ✅گفتم: بله اما خبر نداری این بنده خدا چیزی توی این شهر وقف کرده، مسجد حسینیه؟ ❗️گفت نمی‌دانم ولی فلانی با او خیلی رفیق بود از او بپرس . 🔰بعد از نماز سراغ همان شخص گرفتیم پیرمرد گفت:خدا رحمتش کند دوست نداشت کسی با خبر شود اما چون از دنیا رفته به شما می‌گویم. ♻️ سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را می‌بینی همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد. نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد. الان هم داریم بنایی می‌کنیم و دیوار حسینیه را برمیداریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد. ♻️ بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم..سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم... ادامه دارد... 📌کپی مطالب با ذکر صلوات به نیت تعجل در فرج و سلامتی ناشر و عوامل کتاب ازاد وحلال میباشد http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت۱۹) 🔷گفتند همه رفقای شما سالم هستند. تعجب کردم، پس منظور از این ماجرا چ
🔴 (قسمت۲۰) ✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکردنی نبود. ☘گفتم: لحظه آخر هم بهم گفتند به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی. 🔅 به همسرم گفتم این هم یک نشانه است اگر این بچه دختر بود معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده.. 🍂 در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد ♻️تنها چیزی که پس از بازگشت من از آن وادی ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال من را اذیت می‌کرد ترس از حضور در قبرستان بود. 💥من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود. 🌴اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسان ها پخش می شد. 🌼اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا،میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. ⚡️ به من چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقت‌های اضافه هستم. 🔰اما به من گفتند، ما زمانی که شما برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری جز عمر شما محسوب نمی کنیم. همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جز عمر شما حساب نمی‌شود 🔆 یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. اما در روزگاری که خبری از شهادت نبود چطور این حرف را ثابت می کردم... 💠به همین خاطر چنین چیزی نگفتم اما هر روز که برخی از همکاران مرا میدیدم یقین داشتم که یک شهید را که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم. 💥احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم... یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا میرفت میدیدم. ❄️ اما چطور این اتفاق می افتد آیا جنگی در راه است؟؟ 🌾 چهارماه بعد از عمل جراحی، مهرماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند می توانند ثبت نام کنند. 💐 جنب و جوشی در میان همکاران افتاد آنها که فکرش را می‌کردم همگی ثبت‌نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی راهی سوریه شوم. ✨ مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم 🍃 مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. 🌱 کارهایی را انجام دادم وصیتنامه و هر کاری که فکر می‌کردم باید جبران کنم انجام دادم. 🍀 آماده رفتن شدم، به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم با رفتن من موافقت نمی شد... ادامه دارد... کپی مطالب با ذکر صلوات به نیت تعجل در فرج و سلامتی ناشر و عوامل کتاب ازاد وحلال میباشد http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_5906835115933174030.mp3
3.22M
اما نامردا..😢😔 منم یه زمانی مثݪ شما زلال و جاری بودم😢😔 پاڪ بودم😭 کنارتون بودم😭 رفیقتون بودم😭 بابا اگه نبودم😭 نوکرتون که بودم..😭 ..:)😭😭 خیلي قشنگه😭😭😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀 این قسمت دشت هاے سوخته فصل ششم قسمت
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀 این قسمت دشت های سوخته قسمت 4⃣1⃣1⃣ سپاه چهارم ارتش عراق بر روی ارتفاعات علی گره زد و علی گریذد در دستور کار قرار گرفت‌. در صورت اجرای موفقیت آمیز چنین مانور حساس و پیچیده ای ، در قدم بعدی و با آغاز یورش سراسری، اعلام یگان های عمل کننده سپاه و ارتش در منطقه، بدون کم ترین نگرانی از بابت مواجهه با حجم مهلک و سنگین آتش یکصد و هشتاد عواذه توپ سپاه چهارم ارتش عراق می توانستند به راحتی خود را به موضع و استحکامات قوتی پیاده، مکانیزه و زرهی دشمن در منطقه ی غرب دزفول، دشت عباس و شوش برسانند.🤔🙂 جعفر جهروتی زاده، مسوول واحد تخریب تیپ 27 ، درباره ی نحوه ی اجرای تدبیر متوسلیان در مرحله ی شناسایی عمق مواضع دشمن در ارتفاعات علی گره زد می گوید: 😐 《...در نهایت برای کار شناسایی بر روی محور بلتا و توپخانه ی دشمن در ارتفاعات علی گره زد و علی گریذد، حاج احمد و ابراهیم همّت تیمی تشکیل دادند که اعضای آن عبارت بودند از برادران :😃😘 محسن وزوایی، حسین قُجه ای ، رضا چراغی و عباس کریمی؛ مسوول واحد اطلاعات عملیات تیپ . [ عباس ورامینی معاون گردان حبیب] بنده را هم که مسوول واحد تخریب تیپ بودم ، به صلاحدید حاج احمد در این مجموعه قرار دادند.😄 البته بنده به طور مداوم همراه این برادرها شناسایی نمی رفتم وفقط هروقت اعلام نیاز می شد ،با آن ها همراه می شدم. روال کار این تیم شناسایی ، از این قرار بود که هرشب از دوکوهه سوار بر خودرو تویوتا کالسکه فرماندهی تیپ ، تا خط خودمان در دامنه های بلتا می رفتیم و از آن جا، پای پیاده به طرف خط دشمن راهی می شدیم ، طی راه، مختصات جاده را برای استفاده در شب عملیات ثبت می کردیم. برای خنثی کردن میادین مین موجود در منطقه، طوری عمل می کردم که اگر عراقی ها صبح پای میدان مین می آمدند، متوجه نشوند که مین ها خنثی شده است😃😘 شیوه ی کار هم این بود که بدون دست زدن به زمین یا زیر ورو کردن آن ها، چاشنی جنگی مین ها را خارج می کردم و به جای آن، چاشنی اشتعالی غیرجنگی کار... ادامه دارد ...🌹🌹🌹 ادامه این داستان ان شاالله امشب در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
عـــڪس هاے ڪمتر دیده شده از شهید حاج محمـــد ابراهــــیم همــــت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مربع 👆خاکریز خاطرات ۱۱۲ 🌸 نامه‌ی عاشقانه‌ی شهید برای من و شما... #بسیار_زیبا #عاشقانه #غیرت
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۱۱۲ ✍ نامه‌ی عاشقانه‌ی شهید برای من و شما... یادداشتی از سردار شهید سید مجتبی هاشمی (فرمانده جنگهای نامنظم): ای جوانان؛ ای پسران و دختران عزیزم؛ و این نورِدیدگانم! ما در سنگرِ جبهه‌ی حق علیهِ باطل پشتِ دشمنان را شکستیم؛ و از برای آرامش شما چه شبها که نخوابیدیم... ما از شما دفاع کردیم؛ ما از ناموس‌مان دفاع کردیم... می‌دانم که می‌دانید غنچه‌های نشکفته‌ای را زیر تانک‌های بعثیون فرستادیم، تا شما در آرامش به سر ببرید؛ تا هیچ ابرقدرتی نتوانند نگاه چپ به شما بکند... من و تمامِ سربازانِ جان بر کفِ امام فدای یک تار موی شما... بدانید که تا ما در سنگرِ نبرد هستیم، هیچ نامردی نمی‌تواند از شما حتی یک قطره اشک بگیرد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 #تمثیل هاے خدایے9⃣7⃣1⃣ #قرآن_زندگی 🍃☝️امیدوار باشید: روزی لباس پیامبر یوسف علیه
👥👥👥 هاے خدایے0⃣8⃣1⃣ نیمه شبی 🌓 چند دوست👥 به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده 🌔 که زد، گفتند: «چقدر رفته‌ایم❓❓ تمام شب را پارو زده‌ایم!» هوا که روشن تر شد، دیدند درست در همان جایی هستند که شب پیش بودند!🔁 آنان تمام شب را پارو زده، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!❌ Ⓜ️بیندیشیم قایق‌ِ (لحظه های) عُمرِمان را در این دریای متلاطم به کدامین ساحل بسته‌ایم⁉️ ساحل افکار منفی، [نعوذبأللّه] تکبّر، ریا، غیبت، تهمت، حسادت و نا امیدی و .....🚫 Ⓜ️تنها مسیر لذت بندگی سوار شدن در قایق و مبارزه با هوای و ترک گناهان است.💯 که اگر چنین باشد، طنابی در بین نخواهد بود که ما را در بند ساحلِ {دنـــیـــا} کند.❎ در این صورت هست که، تو عـــبــــد خواهی شد، در دریای بیکران رحمت معبود...🌹💯 -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
👥👥👥 #تمثیل هاے خدایے0⃣8⃣1⃣ نیمه شبی 🌓 چند دوست👥 به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند. سپیده
هاے خدایي1⃣8⃣1⃣👇 🔰👌 ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻱ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ؟ ⚜ !! ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺪ! ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ... 🍀 ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ؛ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ،ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ... و ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ... ❣ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ... ﺳﻨﮕﻬﺎﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽﻫﺴﺘﻨد... 💟 ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ ی ﻣﻦ ... ﻣﻦ ... ﻣﻦ .... 💦 ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ✅ ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﭼﺴﺒﺪ❗️ ✅ﻣﺎ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺍیم⁉️ ﺳﻨﮓ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ❗️❓ 💫🌾💫🌾💫🌾💫🌾💫 👇👇🇯‌🇴‌🇮‌🇳 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
☝️ از خداوند درخواست شهادت کن اگر خداوند فرمود که: لیاقت شهادت را ندارے .. بگو: مگر آنچه را که تا به حال به من داده ای لیاقتش را داشتـــه ام؟ 😔 کدامین نعمتت را لایق بــــوده ام ڪه حالا برای این لیاقـــت داشته باشم؟ ☹️ مگر تو تا به حال در بذل نعمت هـــایت به لیاقت من نگاه می کردی؟ 😔 °• •° را هم به باقی داده هایـت ببخـش.. 😭 اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تلنگـــــــــر #تمثیل هاے خدایي1⃣8⃣1⃣👇 🔰👌 ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮ ﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬ
💎⚗🔮💎⚗🔮 هاي خدایے2⃣8⃣1⃣ سنگ آهک، سنگ با صلابتی ست...⚗ آن را در کوره حرارت 🔥 می دهند، تا آبی که درون آن است گرفته بشود✔️ 🔥💥🔥 این سنگ با حجم زیاد، خیلی سبک میشه💨⏩ و بعدش که کمی آب روی این سنگ که از کوره بیرون آمده بریزند 🚿 گِل می اندازه و پودر میشه... آبی که درون سنگ بود آن صلابت رو به وجود آورده بود ⚗ 🔰♥️🔰 محبّت پدرو مادر به فرزند هم، 🚰مثل آبی است که به آن سنگ تزریق 💉 میشه و صلابتش میده سیمان و ماسه را به هم مخلوط بکنی و آب 🚰 به آن تزریق بکنی ، بِتُن میشه💪✔️ 🔹🔹🔹 و حتی چکش ⚒ هم حریفش نخواهد شد❎ 🔁این آب رو پس بگیریم سنگ پودر میشه... Ⓜ️ما اگر به فرزندانمون محبت تزریق بکنیم😍 فرزندان ما با صلابت میشند👌✔️ و اگر این محبت رو خنثی کنیم و ازشون محروم کنیم❌ در غیر این صورت........ 🔆پس با محبت کردن به فرزندانمان، مراقب امانت های إلهی باشیم...🛡 -------------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت(قسمت۲۰) ✅شب با همسرم صحبت می کردیم خیلی از مواردی که برای من پیش آمده باورکرد
(قسمت۲۱) ✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم. 🔅ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد. 💥دیگر خیلی مراقب بودم تاکسی را نرنجانم .حق الناس و ... دیگر از آن شوخی ها و سرکار گذاشتن ها خبری نبود. ☘ یکی دو شب قبل از عملیات رفقای صمیمی بنده که سالها با هم همکار بودیم دور هم جمع شدیم. 🌴 یکی از آنها گفت شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه به مرگ پیدا کردید.خلاصه خیلی اصرار کرد که تعریف کنم اما قبول نکردم. 🔷چون برای یکی دو نفر خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند و به خاطر تصمیم گرفتم دیگر برای کسی حرفی نزنم. 🌾 جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و شاهسنایی در کنار هم مرا به یکی از اتاق ها بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. 🔷 من کمی از ماجرا را گفتم، رفقا منقلب شدند.. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت! 🌿 چند روز بعد در یکی از عملیاتها حضور داشتم مجروح شدم و افتادم جراحت سطحی بود. اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم هیچ کس نمی‌توانست آن نزدیک شود. 🍃شهادتین این را گفتم. منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. ⚡️ در این شرایط بحرانی جواد محمدی و مهدی کاظمی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. ✨آنها سریع من را به سنگر منتقل کردند. ناراحت شدم و گفتم: برای چه این کار را کردید ممکن بود همه ما را بزنند! 💥 جواد گفت: تو باید بمانی و بگویی در آن سوی هستی چه دیدی ... 🌕چند روز بعد بازی نفت در جلسه از من خواستند که از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم و گفتم چند نفر از شما فردا شهید می شوید... 💥سکوت عجیبی در جلسه حاکم شد. با نگاه‌های خود التماس میکردم که سکوت نکنم. من تمام آنچه را دیده بودم را گفتم. ❄️ از طرفی برای خودم نگران بودم نکند من در جمع اینها نباشم اما نه ان شالله که هستم. 🌸جواد با اصرار از من سوال می‌کرد و من جواب میدادم. در آخر گفت: چه چیزی بیشتر از همه آن طرف به درد ما می‌خورد؟ 🌕 گفتم بعد از اهمیت به نماز و نیت الهی و خالصانه، هرچه می توانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید.. 💥روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد... 🍀 خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. 🌷جواد محمدی همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی پس فردا همین مسئولی که اینطور خون بچه ها را پایمال می‌کند از دنیا می‌رود و می‌گویند شهید شد!! 🔥خیلی آرام گفتم: آقا جواد!من مرگ این آقا را دیدم..در همین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انجام دهند!! ☄حتی نحوه مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته... ✨ چند روز بعد آماده عملیات شدیم جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. 💫 آرپی‌جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید می‌شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره احتمالا با تمام این افراد همگی با هم شهید می‌شویم. 🌱جواد محمدی خودش را به من رساند و پیش من آمد و گفت داریم میریم برای عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست. 💥 او می‌خواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند . گفتم چند نفر از این بچه‌ها به زودی شهید می‌شوند از جمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم می‌خواهم با آنها باشم بلکه به خاطر آنها باید هم توفیق داشته باشیم. 🍃هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد! خیلی جدی گفت سوار شو باید از یک طرف دیگر خط‌شکن محور باشی... ادامه دارد... کپی مطلب با ذکر صلوات به نیت تعجیل در فرج و سلامتی ناشر و عوامل کتاب آزاد و حلال می باشد http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#سه_دقیقه_در_قیامت (قسمت۲۱) ✅اما بعد به سرعت تمام کارهایم درست شد و اعزام شدم. 🔅ناگفته نماند که بع
(قسمت22) ♻️خوشحال سوار موتور جواد شدم. رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت پیاده شو زود باش. 🔆 بعد داد زد: سید یحیی، بیا سید یحیی خودش را رساند و سوار شد من به جواد گفتم: اینجا کجاست خط کجاست نیروها کجایند؟ ♻️جواد گفت: این آر پی‌ جی را بگیر و برو بالای تپه آنجا بچه ها تو را توجیه می‌کنند. 🔰 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت. 💠منطقه خیلی آرام بود. تعجب کردند، از چند نفری پرسیدم: باید چیکار کنیم خط دشمن کجاست؟ ♻️گفتند:بشین اینجا خط پدافندی است فقط باید مراقب حرکات دشمن باشیم.. ❗️ تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده! روز بعد که عملیات تمام شد جواد را دیدم گفتم: خدا بگم چیکارت بکنه برای چی منو بردی پشت خط؟؟ ✅ لبخند زد و گفت: فعلاً نباید شهید بشی.باید برای مردم بگویی چه خبر است. مردم معاد را فراموش کردند. به همین خاطر جایی بردمت که دور باشی. 🔅خلاصه سجاد مرادی و سید یحیی براتی اولین شهدا بودند.. مدتی بعد مرتضی زاده، شاه سنایی و عبدالمهدی هم... ♻️ در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما پر کشیدند رفتند، درست همانطور که قبلاً دیده بودم. جواد هم بعدها به آنها ملحق شد. 🔰بچه های اصفهان را به ایران منتقل کردند.من هم با دست خالی میان مدافعان حرم برگشته باحسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار می‌داد.. 🔆 مدتی حال و روز من خیلی خراب بود بارها تا نزدیکی شهادت می‌رفتم اما شهید نمیشدم... ⛔️ به من گفته بودند هر نگاه حرام حداقل ۶ ماه شهادت آن را برای آنها که عاشق شهادت هستند عقب می‌اندازد... ❎ روزی که عازم سوریه بودم این پرواز با پرواز آنتالیا همزمان بود. دختران جوان با لباس‌هایی بسیار زننده در مقابلم قرار گرفتند و من ناخواسته به آنها نگاهم افتاد. ♻️ بلند شدم و جای خود را تغییر دادم. هرچی میخواستم حواس خودم را پرت کنم نمی شد، اما دوستان من در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد. 🔥 دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند... هر چه بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شد. گویی شیطان و یارانش آمده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نیستی. 💥با اینکه در مقابل عشوه‌های آنها هیچ حرف و عکس‌العملی نداشته ام متاسفانه در این آزمون قبول نشدم. ⚡️در میان دوستانی که با هم در سوریه بودیم چند نفر دیگر را می‌شناختم ان ها را نیز جزو شهدا دیده بودم میدانستم که آنها نیز شهید خواهند شد.. ❄️ یکی از آنها علی خادم بود پسر ساده و دوست داشتنی سپاه، آرام بود و بااخلاص... ✨ همیشه جایی می‌نشست تا نگاهش آلوده به نگاه حرام نشود. 🍃 در جریان شهادت رفقای ما علی مجروح شد با من به ایران برگشت و با خودم فکر کردم که علی به زودی شهید می‌شود اما چگونه ؟ 🌿یکی از رفقای ما که او هم در جمع شهدا دیده بودم اسماعیل کرمی بود در ایران بود. 🌸حتی در جمع مدافعان حرم هم حضور نداشت اما من او را در جمع شهدا دیده بودم... شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می شدند..! ادامه دارد... 🔖کپی مطلب با ذکر صلوات به نیت تعجیل در فرج و سلامتی ناشر و عوامل کتاب آزاد و حلال می باشد http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• صدام برای سر #حاجی، جایزه گذاشته بود صدام از بی بی سی اعلام می‌کند، هر کسی سر #همت
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• یکی از اصلی‌ترین رموزِ موفقیتِ سرتاپاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهره‌اش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره😢؛ اما رفت وضوگرفت☺️ تا نماز بخونه.گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور🍚، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت☺️☝️: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم😣. حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...😊 📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسرشهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• یکی از اصلی‌ترین رموزِ موفقیتِ #شهیدهمت سرتاپاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ ش
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• مثل مالک اشتر بود که در عین خضوع و خشوعی که در مقابل خدا☝️ و برابر برادران دلاور بسیجی داشت در مقابله با دشمن کافر همچون شیر غرّنده و همچون شمشیر برّنده بود.✌️ جان کلام آن که آنچه خوبان همه داشتند او یک جا داشت و هنگامی که اطمینان نداشت غذای مناسب به نیروهای خط مقدّم جبهه رسیده باشد لب به غذا نمی زد🍃 و در خانه هم که بود اجازه نمی داد دو جور غذا سر سفره بگذارم🙂 و هنگامی که صدای اذان را می شنید آرام و بی صدا می رفت و مشغول نماز می شد. به ندرت نمازی از می دیدیم که در آن نماز اشک نریزد.💔 🌸🌈🌱 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀 این قسمت دشت های سوخته قسمت 4⃣1⃣1⃣ س
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🥀🌼🌸🌼🌹🥀🌼🌸🌹🥀 این قسمت دشت های سوخته قسمت 5⃣1⃣1⃣ چاشنی اشتعالی غیرجنگی کار می گذاشتم. یا مثلا چاشنی های پرتاب کننده ی مین های 《والمر》را خارج می کردم و چاشنی هایی را که قبلا محتویات داخل آن را تخلیه کرده بودم. به جای آن ها سوار می کردم تا اگر یک وقت داخل آن باشند، موجب سوء ظن آن ها نشود.😘😃 البته لازم است بگویم که کل این نحوه ی عملکرد بنده در جریان آن شناسایی ها ،طبق رهنمود حاج احمد بود. حاج احمد گفته بود مین ها را باید طوری خنثی کرد که عراقی ها ابداً متوجه تردد ما در منطقه نشوند.🙂 در جریان آن شناسایی ها، متوجه شدیم که ارتش عراق معمولاً تمام نقاط خالی از هر گونه عارضه ی زمین را مین گذاری کرده است . از یک میدان مین که رد می شدیم، به میدان مین بعدی می رسیدیم و همین طور میادین بعدی و بعدی تا...🙂 در آن شب ها اگر در منطقه تخته سنگی یا درختی بود ،جاده ی خاکی با تپه ای می دیدیم، همان را شاخص خودمان قرار می دیدیم تا گذرگاه راگم نکنیم. بسیار مواظب بودیم چیزی هم به منطقه اضافه نکنیم که یک وقت موجب ایجاد شک و شبهه برای دشمن بشود . فقط در بعضی مواقع خاص، برای تعیین مسیر بازگشت خودمان، قرص های شب نمایی را که همراه داشتیم ، رو به سمت خودمان، بین خاک ها کار می گذاشتیم تا یک وقت بر اثر اشتباه در جهت یابی ، روی زمین نرویم.😘😄 هرشب به این نحو مسافتی را جلو می رفتیم و مقارن روشن شدن هوا به خط خودمان بر می گشتیم... این را هم بگویم که اصولاً در این شناسایی ها ، ما متکی به تاریکی شب بودیم و با توجه به عمق مسافتی که آمده بودیم، رعایت صرفه جویی در وقت ، برایمان حکم امری حیاتی بود چرا که در صورت روشن شدن هوا ، قادر به مراجعت به خط خودمان نبودیم و ناچار می شدیم به زحمت خودمان را یک جایی درمیان شیار ها و تپه ماهورها مخفی کنیم. همین دغدغه ی فکری نسبت به رعایت سرعت عمل در خنثی کردن مین ها ، فشار عصبی زیادی به بنده وارد می کرد که سعی می کردم مزاحم تمرکز فکری و دقت عمل من نشود. ظرف مدتی که ‌.. ادامه دارد ....🌹🌹🌹 ادامه این داستان ان شاالله امشب در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 7⃣ 🌺🍃.... دردنیا به انسانها می گویند : چه کردی؟ ولی در آخرت اصلا نمی گویند
8⃣ 📗... قران می گوید : " و کَذلِکَ مَکَنّا لِیُوسُفَ فِی الاَرض " ما این چنین به یوسف منزلت بخشیدیم در زمین! شروعش از این جا بود چون یک مدتی در چاه بود . حالا هم مدتی آوردیم که در قصر باشد . خدا جبار است ؛ کسی که خیلی جبران می کند . یعنی اگر مدتی نا ملایمات چشیدی ، یک مدتی هم در امن و آسایش باش . 🌴✨و نُعَلِّمُهُ مِن تَاویلِ الاَحادیث " ما به یوسف علم بخشیدیم " خدا اگر بخواهد به کسی چیزی دهد ؛ دارایی نمی دهد، ثروت نمی دهد ، خیلی اگراو را دوست داشته باشد به اوعلم می دهد، دانش می دهد ؛ آگاهی می دهد . منتهی نه علمی که هسته را می شکافد علمی که خیلی بالاتر از آن است 👇علم هستی شناسی👇 🌴📚" تَأویلَ الأَحادیث" یعنی آن دانشی که هستی را برای انسان باز می کند ؛ بازگشت حوادث را روشن می کند . وقتی که اتفاقی افتاد بِفهمد؛ ریشه اش کجاست ؟ نتایجش کجاست ؟ 👈 برای همه ما این علم و آگاهی اتفاق می افتد منتهی متاسفانه در آخرت "یَومَ یَأتِی تَاویلَهُ " آنجاست که تاویل همه چیز برایش روشن می شود . آنجاست که می فهمد فلان اتفاق که افتاد ریشه اش کجا بود؟ نتایجش چه بود ؟ 😊🌴 ولی برای یوسف در همین جا اتفاق افتاد. یعنی در همین جا فهمید ریشه ها و نتایج اتفاقات چی بود و چی هست . ✅🌟مهم اینست که در اینجا برای انسان روشن شود اگر اینجا روشن شود انسان دیگر جور دیگری زندگی می کند جوردیگری رفتار می کند ..... 🌴😊استاد رنجبر ✅حتما چندبار بخوانید ۰۰۰۰۰۰ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃 #مجموعه_مهدوی #قسمت سوم #منتظر ❃فضیلت منتظران ✠منتظران و رضایت خداوند از پاره ای رو
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃 چهارم ❃فضیلت منتظران ✠منتظران و رضایت خداوند روایتی از امام سجاد علیه السلام ایشان می فرمایند: «مردم زمان غیبت آن امام که به امامت و منتظر ظهور او معتقد هستند، از مردم هر زمانی برترند؛ زیرا ... ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔥 📛 #هر_وقت_فکر_گناه_میاد_به_ذهنم۳ ➰ #مرگ_در_قرآن_مجید 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 🔶 وَ لَقَدْ كُنْتُ
🔥 📛 ۴ ➰ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 🔶 وَ لا يَتَمَنَّوْنَهُ أَبَداً بِما قَدَّمَتْ أَيْديهِمْ وَ اللَّهُ عَليمٌ بِالظَّالِمينَ 🔷 و آنان به سبب اعمالي كه پيش از اين مرتكب شده اند ، هرگز تمناي مرگ نخواهند كرد و خدا به ستمكاران داناست 📗 سوره: جمعه - آيه: 8 🗯اگه تو زندگی کارای بدی انجام بدی قطعا از مرگ میترسی🗯 🔥 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣2⃣ #فصل_سوم ز
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣2⃣ دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣2⃣ #فصل_چهارم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣2⃣ طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند. صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت. مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.» رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم، اما انگار کسی حواسش به طناب نبود. روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند. مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...» خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• #حاج_همت مثل مالک اشتر بود که در عین خضوع و خشوعی که در مقابل خدا☝️ و برابر برادرا
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• *اوایل بهمن ماه ۱۳۶۲ بود. وارد پادگان شد و تعدادی از نیروهای اطلاعات - عملیات لشگر را در کنار خود جمع کرد و با آنها حرف زد🗣. روز بعد با همان نیروها به سفری که هیچ کس نمی‌دانست رفت و پس از دو روز بازگشتند. هرکدام از نیروهای لشگر از آن گروه می‌پرسیدند کجا رفتند😕 هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند😐 بار دوم همت تعداد دیگری را با خود برد آنها مسئولان لشگر بودند. همگی سوار یک ماشین نظامی شدند🚔 و از بیرون زدند. هنوز فاصله زیادی از پادگان نگرفته بودند که همراهان از وی محل مأموریت‌شان را پرسیدند گفت:‌ «خواهید فهمید.» ‌ماشین از اندیشمک گذشت و راه اهواز را در پیش گرفت😶 هر کدام از نیروها جبهه و شهری را حدس می‌زد. اما وقتی ماشین به اهواز رسید و راه خود را به طرف جاده اهواز-خرمشهر ادامه داد، کسانی که حدس می‌زدند به سمت سوسنگرد، آبادان و یا محورهایی که پیش از اهواز به آن‌جا راه داشت می‌روند،‌ حرفشان را پس گرفتند. تمام راه حرفی نزد😃. سرنشینان خودرو سعی کردند تا با هر بهانه‌ای مقصد را از او بپرسند، ولی حتی در لابه‌لای شوخی‌هایی که می‌کردند نتوانستند حرفی از بشنوند😂. او تنها می‌گفتم: «بعداً خواهید فهمید.»آنها نزدیک به ۵۰ کیلومتر از اهواز فاصله گرفته بودند. ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• #غافلگیری_فرمانده *اوایل بهمن ماه ۱۳۶۲ بود. #حاج‌همت وارد پادگان شد و تعدادی از نی
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• *اوایل بهمن ماه ۱۳۶۲ بود. وارد پادگان شد و تعدادی از نیروهای اطلاعات - عملیات لشگر را در کنار خود جمع کرد و با آنها حرف زد🗣. روز بعد با همان نیروها به سفری که هیچ کس نمی‌دانست رفت و پس از دو روز بازگشتند. هرکدام از نیروهای لشگر از آن گروه می‌پرسیدند کجا رفتند😕 هیچ‌کدام حرفی نمی‌زدند😐 بار دوم همت تعداد دیگری را با خود برد آنها مسئولان لشگر بودند. همگی سوار یک ماشین نظامی شدند🚔 و از بیرون زدند. هنوز فاصله زیادی از پادگان نگرفته بودند که همراهان از وی محل مأموریت‌شان را پرسیدند گفت:‌ «خواهید فهمید.» ‌ماشین از اندیشمک گذشت و راه اهواز را در پیش گرفت😶 هر کدام از نیروها جبهه و شهری را حدس می‌زد. اما وقتی ماشین به اهواز رسید و راه خود را به طرف جاده اهواز-خرمشهر ادامه داد، کسانی که حدس می‌زدند به سمت سوسنگرد، آبادان و یا محورهایی که پیش از اهواز به آن‌جا راه داشت می‌روند،‌ حرفشان را پس گرفتند. تمام راه حرفی نزد😃. سرنشینان خودرو سعی کردند تا با هر بهانه‌ای مقصد را از او بپرسند، ولی حتی در لابه‌لای شوخی‌هایی که می‌کردند نتوانستند حرفی از بشنوند😂. او تنها می‌گفتم: «بعداً خواهید فهمید.»آنها نزدیک به ۵۰ کیلومتر از اهواز فاصله گرفته بودند. راننده🚔 فرمان را به طرف جاده‌ای که به جفیر می‌رفت چرخاند. دیگر مقصد قابل پیش‌بینی بود. به آرامی سرش را برگرداند و با لبخندی دلنشین😃 خطاب به سرنشینانی که روی صندلی عقب نشسته بودند گفت: «میریم، طلائیه!»😊 یکی از آنها با لحن خاصی گفت: «نمی‌گفتی هم می‌دانستیم.»😂😒 🌸🌈🌱 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• #غافلگیری_فرمانده *اوایل بهمن ماه ۱۳۶۲ بود. #حاج‌همت وارد پادگان شد و تعدادی از نی
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• یه بار که در حسابی از بچه ها کار کشیده بود و به قول معروف عرقشون رو درآورده بود،😓جمعشون کرد و بهشون گفت : نکنه فکر کنین که فلانی ما را میده ، من شماهام .☝️من خیلی از شماهام اگه تکلیف نبود هرگز این کار رو نمی کردم.😢ولی رضا نداده بود و با از همه خواست که دراز بکشن،همه کرده بودن که می خواد چیکار کنه،همه که خوابیدن اومد پایین پای تک تک بچه ها و دست می کشید به کف بچه ها و رو می مالید رو می گفت: من خاک پای شماهام .💔😥 🌹 🌸🌈🌱 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f