eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
978 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل
🔺راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔹عملیات مسلم ابن عقیل منطقه سومار مهرماه ۱۳۶۱ 📍قسمت چهارم ولی ما هنوز خوب روی ارتفاع جا نیافتاده بودیم که دشمن خودش را سریع جمع و جور کرده و آتش سنگینی را روی سر ما می ریخت. و بعد هم چندین پاتک سنگین از روبرو انجام دادند که تقریبا تا بالای ارتفاع اومدند و در بعضی نقاط ارتفاع جنگ تن به تن شروع شده و به خواست خداوند و دلاوری و رشادت بسیجیان ، دشمن را به عقب راندیم و پنجمین پاتک دشمن را هم دفع کردیم. با اینکه تعدادی نیرو را به پایین ارتفاع و سمت راست که دشت بود فرستاده بودیم که مواظب باشند دشمن ما را دور نزند. مشغول پاسخ پاتک دشمن بالای ارتفاع بودیم و حواسمون نبود که دیدیم داریم از بغل و سمت راست مورد حمله قرار می گیریم. متوجه شدیم اندک نیروهای ما توان مقابله با حمله سنگین دشمن را نداشته. با درایت فرماندهان گردان و فرستادن تعداد زیادی از نیروها به کمک سمت راست رفته و دشمن را به عقب راندیم و تا ساعت حدود ۴ عصر همینطور دشمن آتش می ریخت و مدام پاتک میزد. زیرا که با از دست دادن این سلسله ارتفاعات عملا شهر مندلی عراق و نفت شهر و کل دشت را از دست میداد. و صدام مدام به آنها فشار می آورد و تهدید به اعدام میکرد. و حضور صدام در منطقه باعث شده بود که دشمن مقاومت سنگینی داشته باشه که شاید کمتر سابقه داشت. تا این ساعت ، با اینکه ما بر بیشتر سلسله جبال کهنه ریگ و دیگر ارتفاعات مسلط بودیم ولی اوضاع بر وفق مراد نبود. هر آن انتظار عقب نشینی میرفت. تا اینکه ساعت ۴ عصر بود که دستور عقب نشینی صادر شد. با این خبر مشکلات ما چندین برابر شد. تعدادی شهید و زخمی. فشار سنگین دشمن از روبرو و سمت راست که هر لحظه داشت به ما نزدیک میشد. و روبرو شدن با میدان مین پاک سازی نشده شب قبل. و تعدادی اسیر که نمی دونیم با اونها چکار کنیم. سریع باید تصمیم می گرفتیم و به عقب حرکت میکردیم. این خاطره ادامه دارد. نوع حرکت به عقب و چگونگی برخورد با اسرا . مشاهدات پشت جبهه و بمباران بعد از عملیات. در قسمت بعدی اگه عمری باقی بود و دوستان هم خواهان بودند، خواهم گفت. از توجه و حوصله تون ممنونم. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ «معلم عشق» با نوای مهدی رسولی 🏴شهادت حضرت امام جعفر صادق علیه السلام تسلیت باد 😔 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🌻🌸🌼🌻🌼🌺🌹🌻🌸🌼🌺 این قسمت دشت هاے سوخته فصل ششم قسمت8
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌺🌹🥀🌻🌺🌹🥀🌻🌹🌺🌹🥀 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت9⃣1⃣1⃣ تو دیدگاه چون ما تنگه ((بژقازه ))رو گرفته بودیم من ، و را صدا کردم،گفتم بیایید ببینید اون جا.😌 آمدند آن جا و دشمن را نشان دادم .یک تیپ داشت عراق، که تیپ زرهی بود به نام صدام.بهش گفتم : دشمن فقط ازش همین باقی مونده که تو ده حسن قندیه. من تا اون جا شناسایی رفتم.به همت گفتم:که من حالا برادر محسن را نمی تونم ببینم شما که دارید میرید عقب بهشان بگید که کرم فلان ده را شناسایی کرده. ما می تونیم عملیات رو ادامه بدیم و حتی می خواست آن جا بمونه که با من شناسایی بیاد ولی احمد بهش گفت که اینجا هست و شناسایی می کنه ، بیاید ما بریم . که بعدش آمد و آقای محمد باقری و صفوی که من این ها را بردم و منطقه را دیدیم که بعدش هم تصمیم به عملیات گرفته نشد.😞 محمد مسئول اطلاعات فپقرارگاه ڪربلا بود آن موقع، حسن نیروی زمینی و قرارگاه لشکر نصر دستش بود که اینا تیپ های حسن بودند. حسن یک چیز گردن کلفتیه ، اصلا توی این داستان های ما نمی گنجه.😢 یعنی شما اگر بخواهید بگید که ابرمرد اندیشه نظامی سپاه پاسداران در آن اوایل کیه؟حسنه، باقری طراح جنگ ها کیه؟حسنه و ما همه بعد از اون قرار داریم، حتی و و همه این ها می افتند بعد از اون.حسن اصلا یک چیز دیگه ای بود و چهره اش اصلا روشن نمیشه توی جنگ. 😰 چی میگن،حالا ... بعد می آییم ما به جنگ بیت المقدس که بنده باز با و نمی تونم باشم .باز مجدد دستور کار ما رفتن به غربه، تو فتح المبین هم که غرب نشده بود ـ من رفته بودم با فضلی این ها چون آقای به من گفت :باید بری غرب . همت کار درخشانش در مرحله سوم عملیات بیت المقدس و نهرخین است که زخمی می شه از پا با ترکش و کار عملیات می افته دست همت و او شایستگی خودش رو آن جا نمودار میکنه و با ایستادگی و مقاومتی که کنار بچه ها در خط اول و توی ده سعید انجام میده موفق می شه اون جاها رو به پیروزی برسونه.😌 چون عقبه اصلی عراق،عقبه جاده آسفالتی بود که از بصره می آمد ((تنومه)) ار تنومه می اومدش .... ادامه دارد...🌺🌺 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
الهی ✈️زمانی که عراقی به ایران حمله می کردند صدای بلند می شد. 🔻در این هنگام هر کسی مشغول هر بود آن را می کرد و به سمت می رفت⏬ 🧕 در آشپزخانه روی گاز را می کرد و می رفت. 👨‍💼 در حال خواندن یا روزنامه آن را نیمه کاره رها می کرد و می رفت. 👨‍⚖ و دانش آموزان بلا فاصله کلاس را کرده و به سمت پناهگاه میدویدند، و دیگران نیز .... 📢به صدای خدا () برای رفتن به از ترس نیز بها بدهیم. » ✅الصالةُُُحِصن ُُمِنُسَُطَُواتُُِالشّيطان ؛ نماز در برابر حمالت است. •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از اربعین خانوادگی
با سلام و عرض ادب خدمت شما همراهان عزیز ⚫️شهادت امام صادق(ع)بر تمامی شیعیان تسلیت باد⚫️ به اطلاع میرساند با توجه به تاخیر یک روزه ای از جانب ما به صورت ناخواسته صورت گرفت زمان ازمون تاساعت»۱۳»روز»پنجشنبه»۱۳۹۹٫۰۳٫۲۹تمدید میگردد ☑️بدیهی است زمان ازمون پس از این به هیچ عنوان تمدید نمی‌گردد ☑️قابل ذکر است تعداد سوال ۱۵عدد است«۱۴عدد تستی-۱تشریحی» ☑️قابل ذکر است به نفرات برتر به ترتیب »نفر اول🥇:۲۵۰۰۰تومان٫نفر دوم🥈:۱۵۰۰۰تومان٫نفر سوم:۱۰۰۰۰تومان به حسابشان واریز میگردد ☑️در صورتی که براتون هر سوال پیش امد،انتقاد،پیشنهاد،و.....میتوانید به مسول برگزاری ازمون به لینک: https://eitaa.com/M_M_Mohamadian فقط در پیام‌رسان ایرانی ایتا پیام دهید ☑️لینک سایت شرکت در ازمون:https://survey.porsline.ir/s/1dJYpnH _____________________________________________ ☑️@seh_daghigheh_in_ghiyamat ☑️@Arbaeenkhanevadegi ☑️@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸🌈🌱 •|... ﷽... |• ♦جمهوری عربی سوریه، فرودگاه دمشق، شامگاه بیست و یکم خرداد ۱۳۶۱. حاج همت، جانشین فر
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• همش‌ پيله‌ ڪرده‌ بوديم‌ ڪه‌ بيا برويم‌ برات‌ آستين‌ بالا بزنيم‌. گفت‌ : "باشه‌."😊 فكر نمی‌کرديم‌ بگذارد حتی حرفش‌ را بزنيم‌. خوش‌حال‌ شديم‌. گفت : "من‌ زنے مےخوام‌ كه‌ تا همراهم‌ بياد."🙂✌️ راوی:مادرشهید ❤️ 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• همش‌ پيله‌ ڪرده‌ بوديم‌ ڪه‌ بيا برويم‌ برات‌ آستين‌ بالا بزنيم‌. گفت‌ : "باشه‌."😊
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• بازگشت وی پس از آزادسازی : خبر آمدنش را داشتم در خانه پدرش به انتظار ماندم روز ۱۳ خرداد وارد شهرضا شد دلم برای او تنگ شده بود😞. و می خواستم هر چه زودتر او را ببینم. وقتی آمد نزدیک به ۸ نفر از هم سنگران رزمنده خود را همراه آورده بود😕 و آنها با علاقه تمام دور حاجی را گرفته بودند و یک راست وارد اتاق پذیرایی شدند تا چند ساعت او را ندیدم و از دست حاجی شدیداً گله مند شدم😒 و بعداً حاجی به خاطر این انتظار از من عذرخواهی کرد☺️🌹 راوی:همسرشهید http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از اربعین خانوادگی
⚠️اطلاعیه فوری⚠️ با توجه به تقاضا بعضی از کابران زمان فقط تا ساعت14:30تمدید شد لینک شرکت در ازمون:https://survey.porsline.ir/s/1dJYpnH
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌺🌹🥀🌻🌺🌹🥀🌻🌹🌺🌹🥀 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت9
زندگینامه سزدار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌺🥀🌻🌺🌹🥀🌻🌺🌻🥀🌺 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت0⃣2⃣1⃣ شلمچه و از شلمچه می اومد ده سعید و نهر خین و می اومد روی پل نو خرمشهر ما میتونیم سهم عمده عملیات فتح خرمشهر رو بگذاریم بر عهده گردان ۹سپاه که شهید وزوایی فرمانده قبلیش در فتح المبین شهید شده بود و اون جا یادم نیست فرمانده اش کی بود ولی کوچکی و نوری که از بازمانده های آن ها هستند همت توی اون عملیات با شهبازی به عنوان یک چهره ای که بسیجی ها در کنارشون احساس آرامش می کردند حماسه آفریدند.😌 پاتک های لشکر ۳زرهی عراق یک پاتک ساده ای نبود . به اضافه بسیجی ها قدرتمندتر از تانک ها و لشکر ۳زرهی عراق و فرمانده لشکر ۳آن((الدوری))بودند،کسی که سال ها تجارب و آموزش ها ی نظامی داره و این ور یک بچه معلم و یک مشت شاگردانش که اومدند به یک نبرد نابرابر و تو این نبرد نابرابر به پیروزی می رسند .🌸عملیات بیت المقدس و نهر خین خودش یک فیلم عظیمی یه..☺️ اصفهان دیگر همان اصفهان نبود و ژیلا دیگر همان ژیلا نبود و اصفهان را حالا جور ودیگری می دید.توی خیابان ها، توی کوچه و پس کوچه ها و توی دانشگاه هم، هر چند وقت یک بار چیزهایی میدید و صداهایی می شنید که برایش غریبه بودند و آزارش می دادند.:😢 سرتان را کرده اید زیر برف ، خبر ندارید که تو دل مردم چی میگذره ؟😔 چی می گذره؟😢 برو بابا تو هم. دنیا چهار نعل داره به سمت تمدن و پیشرفت میره، شما هنوز چسبیدید به چادر و چاقچورتان!😏 ژیلا به دختر همکلاسی اش که با نگاهی تحقیر آمیز خود را از او کنار می کشید گفت:😒 چادر و چاقچور چه ضرری به شما داره؟؟؟😏 ادامه دارد.....🌺🌺 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃🌸🍃 شخصي در تاريکي شب، در حال دعا با سوز و گداز الله الله مي گفت شيطان نزد آن دعا کننده آمد و گفت: آن قدر الله الله مي گويي و جواب نمي شنوي. چرا اصرار مي کني؟ اين همه سوز و دعاي بي اثر بس است. آن شخص نااميد و افسرده شد و دلش شکست. در عالم خواب حضرت خضر را ديد که به او فرمود: چه شده الله الله نمي گويي مگر از راز و نياز پشيمان شده اي؟ آن شخص گفت: آخر هر چه مي گويم، جواب نمي شنوم، بنابراين نااميد شده ام. حضرت خضر فرمود: مگر بايد جواب خدا را از در و ديوار بشنوي؟ همين که الله الله مي گويي معنايش اين است که جذبه اي خدايي تو را خوانده و از جانب معشوق تو را به خود کشانده است. نی که آن الله تو، لبيک ماست آن نياز و سوز و دردت، پيک ماست. ترس و عشق تو کمند لطف ماست زير هر يا رب تو لبيکهاست. پس از اين معاني و هشدار، فهميد آن ندا از شيطان است و نبايد نااميد از حق شد که اين الله الله دليل راه يابي و پذيرش به آن درگاه است.🌿🌱⚘ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از اربعین خانوادگی
به اطلاع میرساند ازمون در ساعت15:00به اتمام رسید و غیر فعال شد برای هر کس که در ازمون شرکت کرد پیام اطلاعیه ای ارسال شد و نتایج انشاالله بزودی پس از برسی در کانال ها اعلام میشود،کسانی که کارنامه فردی میخواهند به شماره ای که براشون پیام ارسال شده است عدد1را بفرستند ❗️❗️❗️کسانی که قبلاً فرستادند عدد1را لازم به ارسال دوباره نیست❗️❗️❗️ ✅@seh_daghigheh_in_ghiyamat@Arbaeenkhanevadegi@hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️یک فوق العاده زیبا و تاثیرگذار 😭😭😭 برای کسانی که برای دنبال انگیزه هستند... 😢اللهم عجل لولیک الفرج 😢 ✍ : از را به تاخیر نیندازیم http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سزدار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌺🥀🌻🌺🌹🥀🌻🌺🌻🥀🌺 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت0
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌸🌻🥀🌹🌼🌸🌻🥀🌹🥀 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت1⃣2⃣1⃣ حواسمو پرت نکن بگذار ببینم استاد چی داره میگه!😒 و استاد که پای تابلوی کلاس در حال نشستن بود ، به سوی آن ها برگشت و گفت:کلاس را بگذارید کلاس بماند، تبدیل اش نکنید به خانه ی احزاب .😏😕 آن دختر گفت:نه استاد، ما که حرفی نداریم این خانم بدیهیان است که دارد غرغر میکند .😐 و ژیلا ازاین دروغ آشکار ، تعجب کرد و چیزی نگفت.😳 یکی از پسران کت و شلواری شیک پوش ، به طعنه گفت:شما به دل نگیر خانم!😄 و با اشاره به ژیلا افزود:اینا عادت شونه از زمین و زمان طلبکار باشند.😁 زهرا که کنار ژیلا نشسته بود و از این حرف ناراحت شده بود ، پرسید:😢 چه طلبی از شما کرده اند؟😒 لحظه ای سکوت کرد و بعد افزود:این که بی سرو صدا رفته اند توی جبهه و جان شان را گذاشته اند کف دست شان تا شما اینجا راحت و سالم درس بخوانید ، طلبکاری یه؟؟!!😢 همان دانشجوی اولی گفت:چهار روز می روند جبهه ، چهل سال بهره برداری می کنند.😌 چه بهره برداریی کرده اند مثلا؟😐😰🤔 چه بهره برداری؟هرجا پست و مقامی هست مال اون هاست. هرجا امتیازی هست مال اون هاست، هرجا سهمیه ای هست مال اون هاست... 😐😐 از موتور و ماشین پیکان بگیر برو تا کارخونه و بنیاد و سهمیه قبولی دانشگاه و هزار جور چیز دیگه!😦😧😧 اگر راست می گی شما هم بیا برو و بعد برگرد ازاین چیزها استفاده کن.!🙄😕😏 و ژیلا _در آن میانه_ابراهیم را میدید که در سرما و گرما با پیراهن نمدار و لباس کهنه ی فرم و بدنی لاغر و نحیف و چشم هایی ...😢 ادامه دارد.... .🌺 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از اربعین خانوادگی
با سلام و عرض ادب خیلی از این خوشحالیم که کانال های اربعین خانوادگی،شهید محمد ابراهیم همت در این مدت یک ،نیم ماهه توانستیم رضایت اغلب شما کاربران عزیز از نحوه ارسال،کامل بودن،پاسخگویی در ایام کتاب سه دقیقه در قیامت را دریافت کنیم از لطف شما عزیزان سپاسگزاریم ❗️اطلاعات تکمیلی بزودی.... ✅@seh_daghigheh_in_ghiyamat@Arbaeenkhanevadegi@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• بازگشت وی پس از آزادسازی #خرمشهر: خبر آمدنش را داشتم در خانه پدرش به انتظار ماندم
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• زمانی‌كه شهید «سیدمحسن صفوی» فرمانده سپاه شهرضا بود، هم فرمانده سپاه پاوه بود🍃. به صفوی علاقه زیادی داشت☺️. یك روز، به شهرضا آمده بود. كارت عضویت سپاه📩 او باید تمدید اعتبار می‌شد. به همین خاطر، كارت را به سپاه شهرضا داد كه اقدام كنند. بعد از تحویل كارت، شهید صفوی به او گفت: «شما خودت فرمانده سپاه پاوه هستی، چه نیازی به كارت شناسایی از سپاه شهرضا و امضای من داری؟»😕 متواضعانه جواب داد: «دلم می‌خواهد كه امضای شما پای كارت شناسایی من باشد.»🙂❤️ 🌸🌈🌱 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• #امضا زمانی‌كه شهید «سیدمحسن صفوی» فرمانده سپاه شهرضا بود، #همت هم فرمانده سپاه پ
🌱🌈🌸 •|... ﷽... |• از جیبش کاغذی📃 در آورد و داد به دستم و گفت: «بیا این زیارت عاشورا رو بخون🌱» گفتم: « بیا خودت بخون و گریه کن💔. من هزار تا کار دارم.» وقتی بلند شدم بروم. حال عجیبی داشت. زیارت را می خواند و اشک می ریخت.😢🙂 🌹 🌱🌈🌸 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . کیست ؟!😕 سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است . گفتیم که شاید کلکی در کار است و آن ها می خواهند کمین بزنند😒 . وقتی به محل رسیدیم فریاد زدیم : اگر می خواهی بیایی نترس!بیا جلو! گفت : من را می خواهم!😢 گفتیم :بیا تا ببریمت پیش با ترس و دلهره و احتیاط جلو آمد .🙁 وقتی نزدیک رسید و دید که همه پاسدار هستیم جاخورد . فکر کرد که دیگر کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچه ها را دید کمی آرام گرفت🙂 . او را پیش بردیم . پرسید : شما هستید😕 گفت بله خودم هستم .☺️ آن مرد کرد پرید جلو و دست را گرفت که ببوسد . دستش را کشید و اجازه نداد . آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید : ((شما ارتشی هستید یا سپاهی؟😕 گفت : .☺️ او گفت : (( من آمده ام پیش شما پناهنده شوم قبلا اشتباه می‌کردم . رفته بودم طرف ضد انقلابها و با آنها بودم , ولی حالا پشیمانم .😢 گفت :قبلا از ما قهر کرده بودی . حالا هم که آمدی خوش آمدی . ما با تو کاری نداریم و به تو امان نامه می‌دهیم.☺️ و بعد او را در آغوش کشید و بوسید و گفت : فعلا شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.🙂 آن مرد , مسلح بود . اجازه نداد که اسلحه اش را از او بگیریم و او با خیال راحت در میان بچه ها نشست .🍃 شب , با او صحبت کرد از وضعیت ضد انقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را برای او فاش کند . آن مرد گفت : راستش خیلی تبلیغات میکنند . میگویند که همه را میکشند همه را سر میبرند خلاصه از این حرفها .😒 گفت : نه! اصلا این حرفها حقیقت ندارد . 🙂 و صحبت می کنیم آن مرد محو صحبت های شده بود . وقتی این جملات را شنید , به گریه افتاد . پرسید : برای چه گریه می کنی ؟ گفت : به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی می‌کردم .😔 گفت : دیگر فکرش نکن حالا که برگشته ای عیب ندارد .🙂 او گفت : من هم می‌خواهم پاسدار شوم. گفت : اشکالی ندارد. پاسدارباش.اگر اینطوری دوست داری , از همین لحظه به بعد تو پاسدارباش .🙂 آن شخص با شنیدن این حرف, خیلی خوشحال شد . رفتار و برخورد چنان تأثیر عمیقی بر او گذاشت که یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در همه جا حضور فعال داشت👌 . او بعد از مدتی در عملیات (( محمد رسول الله (ص) )) شرکت کرد و شهید شد🕊 . بچه ها به او لقب داده بودند . پس از این ماجرا , تعداد دیگری از ضد انقلابیون فریب خورده هم آمدند و خود را تسلیم کردند🍃. جالب این که آن ها هم در لحظه ورود , سراغ را می گرفتند .☺️❤️ ـــــــــــــــــــــــــــ❀••🦋••❀ـــــــــــــــــــــــــــ 🕊•• http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ـــــــــــــــــــــــــــ❀••🦋••❀ـــــــــــــــــــــــــــ
مگه میشه فرمانده بود و اینقدر حرص و جوش نخورد،اون میکروفن تو دستت،اون فشار مشتت،طبق عادتت،که وقتی میخواستی ی حرفی رو تاکیید کنی روی انگشتای پات می ایستادی،و با اون صدای ارومت به گوش رفقات میرسوندی.😍 اینا صحبتای رفقاته،که همینطور خاکی و بدون زرق و برق زیر عکسات مینویسم،که دوستات که عاشقانه دوستت دارند هم استفاده کنند😍😍 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌹🥀🌸🌻🥀🌹🌼🌸🌻🥀🌹🥀 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت1
زندگینامه سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌺🌹🥀🌸🌻🥀🌺🌹🌸🥀🌺🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل ششم قسمت2⃣2⃣1⃣ پیراهن نمدار و لباس کهنه ی فرم و بدنی لاغر و نحیف و چشم هایی که از شدت بی خوابی سرخ شده بود ،توی کلاس نشسته است و به حرف های این و آن گوش می دهد.😢 ژیلا که از شنیدن این حرف ها ناراحت شده بود ، بلند شد و رفت کنار ابراهیم نشست و گفت :می بینی این ها چه می گویند ابراهیم ؟؟😢 بله می بینم.بیرون هم همین حرف ها و حدیث ها هست .دیروز رفته بودم چهار باغ،چیزهایی می دیدم و حرف هایی می شنیدم که قلبم آتش می گرفت.😔 راستی تو کی برگشتی ابراهیم؟چرا اومدی این جا؟...چرا نرفتی خونه؟😢😢😞🤔 می رفتی یه کم می خوابیدی اقلا.😢 ژیلا!ژیلا!😢 زهرا بود که داشت صدایش می زد. ژیلا به خودش آمد و پرسید:چیه ؟چی شده؟😢 چی داری می گویی با خودت؟😢🤔 ژیلا به جای خالی ابراهیم در کلاس نگاه کرد و با تعجب پرسید:ابراهیم کی رفت بیرون؟نفهمیدی کجا رفت؟🤔😢 ژیلا جان پاشو، پاشو بریم بیرون. مثل این که مریض شده ای .😢هذیون میگی. هذیون چیه؟ابراهیم اون جا_روی اون صندلی_دم در_نشسته بود به خدا.😢😔 پاشو بریم بیرون..پاشو.😢 ژیلا و زهرا با هم از کلاس بیرون رفتند.😔 چی شد یکهو دختر؟؟!😢 و یکهو نبود که ژیلا این گونه ناراحت می شد . مدت ها بود که این طور شده بود.😔😢 هر وقت به اصفهان می آمد و چند روزی،چند هفته ای می ماند از این جور حرف ها می شنید.به هم می ریخت.😢 این آقای شما چه جور فرمانده جنگی یه که خودش هیچ وقت یک خراش هم برنمیداره؟😢 ادامه دارد....🌺 ادامه این داستان ان شاالله فردا در کانال تخصصی شهید همت http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از اربعین خانوادگی
‌‌به اطلاع میرسانیم جوایز به شرح زیر میباشد 🥇نفر اول:مبلغ۲۵۰۰۰تومان 🥈نفر دوم:مبلغ۱۵۰۰۰تومان 🥉نفر سوم:مبلغ۱۰۰۰۰تومان نفرات برتر ۲۴ ساعت فرصت.دارند شماره شبا خود را به ایدی:https://eitaa.com/M_M_Mohamadian ارسال کنند و حتما حتما جهت شناسایی شما شماره موبایل و نام خود را را هم ارسال کنید ❗️بدیهی است تا ۲۴ ساعت اینده ارسال نشود شخص دیگری جایگزین میگردد ✅@seh_daghigheh_in_ghiyamat@Arbaeenkhanevadegi@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣3⃣ #فصل_پنجم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣3⃣ همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!» پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.» عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.» عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣3⃣ #فصل_پنجم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣3⃣ صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد. از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم. ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» ادامه دارد... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f