°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
. 📝 متن خاکریز خاطرات ۵۹ ✍ طرح جالبِ جمعی از رزمندگان برای ترک گناه #متن_خاطره: چند تا از رزمندهه
#طرح_مربع
👆خاکریز خاطرات ۶۰
🌸 عاشق ولایت بودن یعنی این ... بخون و لذت ببر از حکایت عاشقان ولایت
#ولایت_پذیری #ایمان #مجروح #امام_خمینی #استقامت #ولایت_فقیه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... ( پارت ۱۱۹ ) 🌷🌷🌷
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
(پارت ۱۲۰)
🥀🥀🥀
جالب اینحاست که همه بچه ها بدون استثنا اسمشون نوشتن ..
دلم می خواست برم پس گفتم اسم منم بنویسن ...
مهران و علی هم اسمشون نوشتن ..
بعد از چند دقیقه که سر و صدای بچه ها که از سر شور و شوق بود خوابید ..
و همه به کار خودشون مشغول شدن .
رفتم و جریان از رضا پرسیدم که چی هست و چجوریه ..
رضا گفت ..
داداش من الان هر چی بگم کم گفتم فقط باید ببینی ...
بعد گفت ..
امیر کارت نباشه ولی من برای مهران برنامه دارم ..
خدا رو شکر که اوردیش و اسشو نوشت ..
خب حالا تو ام چه به همم وابسطه شدین
یه لحظه تحمل دوری همو ندارین ..؟!
نه خودت که میدونی یه جورایی مهران نیمه دوم منه باهم کامل میشیم ..
حالا نمیشه یه بار کامل نشین ..
مهران از اون طرف حرفهای ما رو شنید و اومد بین ما گفت ..
نه داداش نمیشه ...
اخه ما الان خیلی به هم وابسته شدیم دیگه ...
اخه محمدم نیست من میمونم بین شما ..
به خدا رحم کنید ...
من هنوز جوونم ..
از خداتم باشه . لا اقل یکم میخندونیمت مگر نه که با صد کیلو عسلم نمیشه خورد ...
اره راست میگه مهران ..
واقعا رضا .. هیچی
من برم فعلا کاری نداری ..
خب حرفتو کامل کن دیگه . !!
نه نیاز نیست .. برم کارهامو رو به راه کنم .. که با خیال راحت بیام ..
باشه پس فقط یادت نره ..
نری یدفعه زنگ بزنی که یادم رفت و نمیام و اینا ...
نه خیالت راحت
اگه بخوامم فراموش کنم شما نمیذارین یادم بره
پس فعلا یا علی
یا علی خدانگهدار ..
رو کردم به علی و مهران و گفتم شما نمیاین ... ؟!
علی گفت نه داداش هستیم فعلا ...
مهرانم که دیگه رضا رو دیده بود محال بود جدا بشه ..
از بقیه هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون ..
ادامه _دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🍀🌺
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم | خاطــــره اے کـــوتاه و
شنیدنے از #شہـــیدهمــــت♥️
، فرمانـــده #لشـــڪر۲۷_محـــمد_رسول_اللــه (ص)
🔹از زبان ســـید محمــ.د مجتہـــدی
فرمانـــده اســـبق #گـــردان_حـــمزه🌹
خیلے قشنگـــہ👌👌👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
#حاج_همت ، محسن را خواست و به او گفت : « محسن، تو به شهادت💔 مي رسي. » محسن كه كمي جا خورده😳 بو د ، گفت ، « چطور مگه #حاجي ؟
#حاج_همت ادامه داد : « من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسي💯 ، شهادتت هم طوري است كه اول اسيرت مي كنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه ات دادن♨️ و تو خواسته هاي اونها رو برآورده نكردي💪 ، تو رو تيرباران مي كنن😧 و به شهادت مي رسي💯...
سه روز📅 بعد خواب #حاج_همت تعبير شد. در عمليات والفجر 3 در مرداد 62 و درآزاد سازي مهران ، ماشين تويوتايي🚖 كه سرنشينان آن نوراني، برقي، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر 27 بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد .پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند😔 همه سرنشينان جز يك نفر جلوي چشم👀 يكديگر در حاليكه زخم هاي عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند ...😞
منافقین👿 بالاي سر محسن كه هنوز نيمه جاني داشت ، آمده و از او خواسته بوند كه #اطلاعاتي را به آنها بگويد. سپس توهين كند🚫 ، امّا محسن كه ديگر رمقي نداشت ، بر امام درود فرستاده بود😇. كومله با مشاهده اين صحنه ، تيري به پيشاني محسن زده و بعد از آن بدنش را تيرباران كرده بودند.😭 .
#شهید_محسن_نورانی
#ایام_شهادت🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... (پارت ۱۲۰) 🥀🥀🥀 جال
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۲۱
🌷🌷🌷
ماشین برداشتم و حرکت کردم ...
گفتم اول برم خونه. اما بعد یادم اومد باید روی چند تا پرونده کار کنم پس راهمو به سمت شرکت کج کردم ...
همه سر کار خودشون بودن یه جوری شرکت توی سکوت بود ...
خانم محمدی پشت میزش نشسته بود ...
متوجهم شد و بلند شده ..
سلام اقای مهندس ..
اتفاقی افتاده اخه قرار نبود امروز بیاین .. ؟!
سلام خانم محمدی نه اتفاقی نیافتاده .. کاری برام پیش اومده چند روزی باید برم ..
باید روی چند تا پرونده کار کنم اومدم تا هستم بررسی کنم که بعد مشکلی پیش نیاد ..
بله ممنون ..
اقای مهندس قهوه میخورین بیارم .!؟
اگر زحمت بکشین ممنون میشم ..
نه چه زحمتی الان اماده می کنم ..
خانم محمدی رفت سمت ابدارخونه ..
منم رفتم توی اتاق کتمو در اوردم و بعد از کش و قوسی به بدنم روی صندلی نشستم ..
همون لحظه صدلی در بند شد و بعد از چند لحظه خانم محمدی وارد شدن ..
بعد از گذاشتن قهوه می خواستن برن بیرون که گفتم ..
راستی خانم محمدی از همسرتون چه خبر ..
خوبن الحمد الله ؟!
بله اقای مهندس به لطف شما و اقای مهراد ...
واقعا ممنونم ازتون اگر شما نبودن نمیدونم چی میشد ..
ما که کاری نکردیم ...
الان وضعیت چطوره راحت هستن درد که ندارن .. ؟!
یکم درد داشت اما با جلسات فیزیوتراپی بهتر شده کم کم راه رفتنش داره بهتر میشه دکتر گفته اگر همین منوال ادامه پیدا کنه تا یک ماه دیگه کامل میتونن مثل قبل از اون حادثه فعالیت کنن ..
خب خدا روشکر ..
دوران نقاهتشون که تموم شد بگین بیان کارشون دارم ..
اقای مهندس مشکلی هست ..
اگر هست به من بگین ..
چی شده ؟!
نه مشکلی نیست برای شرکت به نگهبان نیاز داریم ..
گفتیم به ایشون بگیم ..
خب فعلا تا پایان درمانشون ..
عمو حیدر هست ..
اما عمو هم می خواد دیگه بره روستا ..
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🍀🌺
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۲۱ 🌷🌷🌷 ماشین
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۲۲
🌷🌷🌷
...
ما هم دیدیم نمیشه فرد قابل اعتمادی پیدا کرد که به فکر همسر شما افتادیم ...
خاانم محمدی اول با کمی بهت به من نگاه کردن و بعد از چند دقیقه و درک حرفهای من ..
کاسه چشم هاشون پر از اشک و گفتن ..
واقعا اقای مهندس نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم ..
من و همسرم واقعا زندگی مون مدیون شماییم ..
نمیدونم اگر شما نبودین شرایط ما به چه شکل بود ..
شما انسان بزرگ و والایی هستین ....
این چه حرفی که میزنین خانم محمدی اصلا این چنین نیست ما فقط وسیله ایم ...
امیدوارم بتونم کاری کنم که دیگران هم بهره ببرند ...
نمی خواستم این بحث زیاد کشش بدم ..
سرمو انداختم و پایین و خودمو سرگرم پرونده ها کردم ..
همین طور که در حال زیر و رو کردنشون بودم
گفتم :
خانم محمدی لطف کنید .. لیست برنامه یک ماه اینده رو بیارین ... تا من برنامه هامو تنظیم کنم ..
شاید مجبور به کنسل کردن بعضی از انها بشم ..
اقای مهندس مشکلی هست اخه هیچ زمانی به این صورت برنامه رو در نظر نمی گرفتین ..
چه برسه از کنسل کردن صحبت کنید .. ؟!
#ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🍀🌺
#باران_و_مهمان
روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی میكرد طوری رفتار كند كه به دیگران خوش بگذرد☺️.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یك سفر كوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر میرسیدیم، به زبان محلی آنجا حرف میزد یا شعری میخواند.🙂
وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، كردی یا قمشهای بخوانم!»😃
او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یك جمله كوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را میزد🙂. یك روز كه از جبهه به شهرضا برمیگشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی🌧 میبارید. وقتی در خانه را باز كردم و او را دیدم، خوشحال شدم😍. همانطور كه زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»☺️
او در حالی كه اوركتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»😐
با این جمله، متوجه شدم كه او را بیرون در نگه داشتهام. عذرخواهی كردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»🙈😂
راوی : خواهر شهید
#محمد_ابراهیم_همت❤️
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید..... پارت ۱۲۲ 🌷🌷🌷 ..
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
( پارت ۱۲۳ )
🌷🌷🌷
نه مشکلی نیست ..
فقط مثل اینکه سفری در راهه که باید برم ..
و مهران هم با من همراهه
تصمیم گرفتم که کارها کمی جلو بیفته و که بعد دچار بحران نشیم ..
خب خدا رو شکر پس من الان برنامه رو مرتب میکنم و تا چند دقیقه دیگه میارم براتون ..
خیلی ممنون از لطفتون ..
وظیفه است پس با اجازه
موفق باشید ..
خانم محمدی رفت
منم سر مو انداختم پایین دقیق شدم به پرونده هااا
و بعد از بررسی کوتاه خودکارو برداشتم شروع کردم ...
نمیدونم چقدر گذشته بود ..
که با صدای در به خودم اومدم . و تازه اونجا بود که متوجه شدم چقدرم بدنم کوفته شده و گردنم درد می کنه ..
دستمو به گردنم گرفتم در حالی که به چپ و راست خمش می کردم که کمی از دردش اروم بشه گفتم بفرمایید :
چند لحظه بعد خانم محمدی وارد شدن و گفتن ..
جناب مهندس معذرت می خوام که طول کشید ..
چون باید چند تا پرونده ها مرتب میکردم ..
طول کشید ..
بعد به سمت میز رفت و دسته ای از پرونده ها رو که به همراه داشت روی میز گذاشت .
بعد گفت ..
این پرونده های یک ماه اینده که دو تاشون برای اقای مهراد هست ..
باشه خانم محمدی مشکلی نیست خودم با مهران هماهنگ می کنم شما میتونید برید ..
بله چشم فقط خودتون شرکت تعطیل می کنید ..
تعطیلی شرکت !! مگه ساعت چنده ؟؟
ساعت ۲ هست و بیشتر کارمندها هم رفتن ..
واقعا اصلا متوجه نشدم ..
به سمت کت و کیفم رفتم و در حالی که پرونده ها رو داخل کیفم جا میدادم به خانم محمدی گفتم ...
پس من برم .. شاید فردا نتونم بیام ...
پس بهتره کلید شرکت پیش خودتون باشه ..
چشماقای مهندس ..
ممنون از لطفتون ..
منم بعد از برداشتن پرونده ها و چک کردن دوبارشون که چیزی از قلم ننداخته باشم ..
خداحافظی کردم و از شرکت زدم بیرون ..
همینطور سوار ماشین میشدم و کیفمو روی صندلی عقب انداختم ..
بعد از بستن کمربند و حرکت گوشی همراهمو برداشتم و با مهران تماس گرفتم ...
ادامه_دارد
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🍀🌺
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•\ 🍀🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🥀 #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... ( پارت ۱۲۳ ) 🌷🌷
°•\ 🍀🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید.....
پارت ۱۲۴
🌷🌷🌷
بعد کلی منتظر موندن و زنگ خوردن جواب نداد ...
ولی این اصلا امکان نداشت ..
مهران جوابمو نده ..
کلا همیشه تلفنش در دسترسش بود ...
نگران شدم و باز شماره گیری کردم ...
و این بار هم با کلی زنگ خوردن اومدم تلفن قطع کنم که صدای نفس نفس زدنش داخل گوشی پیچید ...
کیه نه یعنی الو ..
بعد یه نفس عمیق کشید ..
وا مهران منم امیر .. مگه شماره منو نداری ..
اصلا الان کجایی .. ؟
اتفاقی افتاده ..
چرا هر چی زنگ زدم جوابی ندادی ..؟
خوبی . ؟
طوری شده ؟
د حرف بزن نصف جون شدم ..
الو مهران هستی .
مهران
با اجازه اقا معلم ..
بله ..
مهران من میگم از نگرانی مردم تو باز شوخیت گل کرده ؟
واقعا که ...
خب برادر من امون که نمیدی یه ریزداری حرف میزنی..
نفس کم نیاری ..
بعد مثل که داشت با خودش حرف میزد .
والا یه ریز حرف میزنه به ادم مهلت نمیده بعد میگه تو حرف میزنی الی بلی خو اخه مهلت نمیدین که. اه خو الان این سوییچ کجاست ..
مااماان جورابمو ندیدی ؟!
مهران واقعا که من دو ساعت پشت خطم تو دنبال جوراب میگردی .. ؟!
عه امیر هنوز هستی من فکر کردم قطع شده نگو قطع نشده ؟
حالا بگو چکار داشتی زنگ زدی ..?!
تو اول کجا با این عجله که نگرانم کردی و دیر جواب دادی ..
من هیچی مامان بابا گیر دادن امشب بریم خواستگاری منم بعد از کلی ناز و ادا قبول کردم حالا دارم اماده میشم که برم خواستگاری ..
ادامه_دارد
💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•\ 🍀🌺
🍁 دݪم ڳـرفته شهید
ایݩ همہ چراغ تۅ ایݧ شهــر
هیچڪدوم چشامۅ روشݩ نمۍڪنہ
ایݩ همہ چشمـ تۅ ایݧ شهــر
هیچڪدوم #دݪمۅ ڳــرمــ نمۍڪنہ
اینجا همہ مۍدووݧ ڪہ زنده بمونݩ
هیشڪے نمۍدوه ڪہ #زندگے ڪنہ
ایݩ شهــــر همش شده زمیݩ
دیڳــه آسمونــے نداره...
ای #شهید
ای عرش نشینِ خدایی
دستمان بگیر
بخدا #غرق میشویم!
#شبتون_شهدایی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
به آسمان زندگی امـ🌌 مینگرم
#تویی که در آسمان زندگی ام
درخشیدی✨ ❤️❤️
و #جاودانه ماندی
و روشن بخش زندگی ام شدی👌👌☺️
و من ...
به تو می اندیشمـ💭
#به_تو ای بهتر از جانمـ♥️
به تو ای #رفیق تنهایی ام
به تو ای همدم شبهای تارم ...
به تو ...به تو ای #شهید🌷
و تو را...
تو را ای #شهید ❤️❤️😍
با تمام وجود دوست می دارمـ❤️
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f