eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
980 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :9⃣8⃣ #فصل_دهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣9⃣ گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.» دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.» خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟» بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟» خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.» ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 2⃣1⃣ راوی: مادر شهید پس از انجام کارهای مقدماتی، در دی ماه سال ۱۳۶۰ بود که ابراهیم با یک دست لباس سپاه و همسرش نیز با یک دست لباس ساده سر سفره عقد حاضر شدند و امام جمعه ی اصفهان خطبه ی عقد آنها را خواند. با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جلد نهج البلاغه و بیست و هفت تومان پول. همان شب دست زنش را گرفت و او را به خانه ی خودمان آورد. عجب شبی بود.من با پدرش توی اتاق نشسته بودیم که متوجه صدای گریه اش شدیم.زار زار گریه میکرد. با خودم گفتم:" آخه چی شده، مگه امشب شب زفاف نیست؟" به پدرش گفتم:" چرا اینقدر بیتابی میکنه؟" او هم متحیر مانده بود.دلم طاقت نیاورد. بلند شدم و رفتم از لای در نگاه کردم. دیدم رختخواب را جمع کرده یک گوشه، سجاده اش پهن است و مشغول راز و نیاز با خدای خویش است. خانمش هم کناری نشسته بود و نمیدانم قرآن یا مفاتیح بود که در دامنش بود. هر کاری کردم روم نشد در را باز کنم و به او بگویم:" مادر التماس دعا، منم دعا کن. " ساعت یازده شب بود. تا پنج صبح ناله میزد و من صدایش را میشنیدم که میگفت: «العفو،العفو، الهی العفو.» صدای ضجه های او قلبم را میسوزاند. تا خود صبح گریه کرد. طوری که صبح با چشمهای قرمز و متورم آمد و صبحانه خورد. بعد هم با همسرش به گلزار شهدای شهرضا رفتند و پس از آنکه دیداری با شهدا تازه کردند، برای زیارت به قم و از آنجا به پاوه رفتند. چون عملیاتی درپیش بود و باید هرچه زودتر خودش را میرساند. ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❣﷽❣ 2⃣1⃣ #سبک_زندگی_قرآنی✨ ✍️ #غمِ_روزی_را_مخور چرا آدم باید از #ترس_قطع_روزی، از راهِ حرام پول د
❣﷽❣ 3⃣1⃣ ✨ 🚫 🚧 این قسمت: "حتماً..." تو مکالمات روزمره زیاد این کلمات رو بکار می‌بریم: 🔹 "حتماً میام" 🔹 "حتماً انجام میدم" 🔹 "حتماً میگم" 🔹 "حتماً..." ☝️ در صورتی که قرآن میگه: 📖 وَ لاٰ تَقُولَنَّ لِشَیْءٍ إِنِّی فٰاعِلٌ ذٰلِکَ غَداً إِلاّٰ أَنْ یَشٰاءَ اَللّٰهُ وَ اُذْکُرْ رَبَّکَ إِذٰا نَسِیتَ (کهف/۲۳و۲۴) 👈 درباره هیچ چیز و هیچ کار، مگو که من آن را "حتماً" فردا انجام می‌دهم، مگر اینکه بگویی: "ان شاء الله" اگر خدا بخواهد. و اگر فراموش کردی، همین که یادت آمد، پروردگارت را یاد کن. 🔹 حتی امام صادق (ع) فرمود: "در نوشته‌های خود نیز «إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ» را فراموش نکنید." (مثل نامه‌ها، پیامکها، اس‌ام‌اس‌ها و ....) 🔹 روزی امام صادق (ع) دستور داد نامه‌ای بنویسند، هنگامی که نامه را بدون «إن شاء اللّٰه» دید، فرمود: "چگونه امید دارید که این کار به سامان برسد؟" 📚 تفسیر نور الثقلین. 🔹 پیامبر اسلام (ص)، در حالی که مرگ یک امر حتمی است، هنگام ورود به قبرستان می‌فرمود: «وَ اَنا اِن شاءَ الله بِکُم لاحِقون» "اگر خدا بخواهد ما هم به شما ملحق خواهیم شد." 📚 تفسیر کشف الاسرار. ✅ این نکته هم حواسمون باشه، که منظور از گفتن «إِنْ شٰاءَ اللّٰهُ» فقط لقلقه زبان نیست، بلکه خدا میخواد همه لحظات زندگی رو به یادش باشیم، و بدونیم که همه کارها فقط به خواست او👆 انجام میشه. 💯 ... 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🎤راوی : حاج جابر اردستانی از فرماندهان گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 🔺عملیات فتح المبین 🔹قسمت اول هرچند یه کم از سالگرد عملیات فتح المبین در تاریخ ۲ فروردین سال ۱۳۶۱ گذشته ولی به جهت تجدید خاطرات و یادآوری سلحشوران و رزمندگان اسلام و ذکر و نام شهدا واگویه خوبی است که ان شاالله هممون از بودن با شهدا عاقبت بخیر شویم. عملیات فتح المبین در شرایطی آغاز شد که چندین عملیات کوچک و نسبتا بزرگ در سال ۱۳۶۰ انجام شد. از قبیل خمینی روح خدا فرمانده کل قوا در دارخوین و شهید رجایی و باهنر در حمیدیه و کنار رود کرخه و حصر آبادان که منجر به شکستن محاصره آبادان شد. و همچنین اولین عملیات نسبتا بزرگ و مشترک با ارتش در منطقه سوسنگرد و بستان به نام طریق القدس انجام شد. تقریبا نوار و قطار پیروزی های ایران روی ریل افتاده و به سمت افق روشن در حرکت است. بسیج به صورت کامل شکل گرفته. سپاه دارای سازمان خوبی شده. تشکیل تیپ ها و گردان هایی از بسیج انجام گرفته و آموزشهای خوبی برگزار شده و ادغام با ارتش. تقریبا همه قبراق و مصمم آماده شروع عملیات بزرگ فتح المبین هستند. که سرنوشت جنگ و دفاع مقدس را روشن تر میکند و زمینه ساز بیشتر همکاری با ارتش و عملیات های بعدی است. ابتدا قرار بود شب عید یعنی ساعت ۳۰ دقیقه بامداد ، ۱ فروردین عملیات شروع شود. ولی به دلایلی و همچنین هوشیاری دشمن و عملیات پیش دستانه عراق که بعضا با مشکلاتی همراه بود ، شروع شد. ولی با توجه به آمادگی رزمندگان این تک دشمن دفع شد و عملیات با یک روز تاخیر یعنی ساعت ۳۰ دقیقه بامداد ۲ فروردین ۱۳۶۱ با رمز یا زهرا (س) آغاز شد. اوایل جنگ اینطور نبود که هر رزمنده ای در تیپ شهر و یا استان خودش باشد. مثلا من و تعدادی از بچه های شوش و میدان خراسان ، مسجد لرزاده و انبار گندمِ شوش ، افتادیم در تیپ ۷ ولی عصر (عج) دزفول ، در پادگان دوکوهه. حالا ما یه کم تجربه داشتیم و چند عملیات را دیده بودیم و تو فتح المبین هم مسئول دسته بودم. فرمانده گردان هم شهید حیدریان از قم بود. که الان استادیوم قم به نام ایشان است. نیروها سوار کامیون و خودروهای سبک شدند و بعضا استرس هم داشتند و طبیعی بود و حرکت به سمت منطقه عملیاتی. البته فاصله زیادی نبود بعد از اندیمشک بعد از پل سمت راست جاده موسوم به دشت عباس و موسیان و دهلران شروع عملیات بود. یعنی تقریبا از همون ابتدا تپه چشمه که فاصله چندانی با اندیمشک نداشت شروع شد. و ماموریت گردان ما هم ابتدا شکستن خطوط دشمن در تپه چشمه و عبور از میان دشمن و راهیابی به پشت دشمن و تپه های علی گره زد بود. ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🔺اسپند زیاد در خانه دود کنید 👌🏻 ☑️ فایده های اسپند برای رفع بی حوصلگی و بی قراری و کلافه بودن ▫️پیامبر اکرم ( ص ) یك فرشته موکل شده برای کاشت این گیاه. برای شفای ۷۲ بیماری یا گرفتاری. ▫️امام صادق علیه السلام اسفند؛ شیطان را نَه از ۷۰ اتاق، بلکه از ۷۰ خانه فراری می دهد. شیطان را دور و فرشتگان را نزدیک میکند و برکت و رزق را زیاد میکند. ▫️به اذن خدا سحر و جادو، چشم زدن، حسد و همّ و غم را از خانه دور میسازد برای نوزادی که بی دلیل گریه میکند و برای بچه ها و بزرگان آرامش و همبستگی می آورد 🔻 طرز استفاده بهتر است نیم ساعت قبل از غروب انجام شود به اين صورت كه یك مشت اسپند و کمی نمک در دست راست گرفته و سوره حمد و سوره توحید ۷ مرتبه خوانده شود سپس آنها را روی آتش ریخته و آیةالکرسی و چهار قل خوانده شود و صلوات فرستاده شود و دود کنید. ( انرژی منفی محیط را خنثی یا دفع میکند http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 8⃣ #استاد_رنجبر 📗... قران می گوید : " و کَذلِکَ مَکَنّا لِیُوسُفَ فِی الاَ
9⃣ 🌴... حسادت از کجا شروع می شود و به کجا ختم می شود. اینکه ازکجا شروع می شود ، گاهی ممکن است ازیک چیز بسیار ناچیز و غیر قابل توجه آغاز شود، یک چیز بسیار پوچ مثل حسادتی که برادران یوسف به یوسف پیدا کردند . ⚠️چرا حسادت کردند؟ چون پدر آنها ، یعقوب، به یوسف توجه و ا لتفات بیشتری می کرد . در حالی که حق هم همین بود . اولاً کوچکترین فرزند خانواده بود ، کوچکترها نیاز به توجه و محبت بیشتری دارند . 🔅دوم اینکه از مادر دیگری بود و نسبت به آنها احساس تنهایی وغریبی می کرد ؛ طبیعی است که بایستی به او توجه و محبت بیشتری می شد اما همین ، با همه این دلایل حسادت برادرها را برانگیخت که ⁉️چرا پدر ما به او محبت بیشتری می کند؟ ⁉️ حسادت از اینجا شروع شد اما به کجا ختم شد؟ 〽️به اینکه نشستند و نقشه قتل یوسف راکشیدند ، بعد کمی تخفیف دادند و به اتفاق نظر آنها قرار شد یوسف را به چاه بیاندازند ، همین کار را هم کردند و یوسف را به چاه انداختند ، بعد هم گذاشتند شب بشود ، شب که شد ، شبانه گریان آمدند۰ 🌴"و جاءوا اباهم عشاء یبکون " 🌴برادران یوسف شبانه ، گریان نزد پدر آمدند . 🌴🌻چرا شبانه آمدند؟ 🍂چون می خواستند نقش بازی کنند وشب فضای مناسب تری برای نقش بازی کردن .اگر روز می آمدند و با پدرروبرو می شدند 👈" رنگ رخسار خبر می دهد از سر ضمیر " ✨فقط زبان نیست که حرف می زند ✨چشم هم حرف می زند، نگاه هم حرف می زند ، ✨صورتها هم حرف می زنند ، ✨صادقانه هم حرف می زنند، ⭕️🖍 آدمها ممکن است به شما دروغ بگویند اما نگاهشان به شما دروغ نمی گوید ..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_6005834945329629000.mp3
38.58M
🔈 شرح و بررسی کتاب 🔈 تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 🔊 جلسه بیست و یکم * عمل ما در ملکوت بازتاب دارد، چه شوخی باشد و یا جدی!! * در هر آسمان، چه مَلَکی جلوی عمل ما را میگیرد؟ دلیل این کار ملائکه چیست؟ * چگونه حاضر می‌شویم عمل ما از آسمان اول هم بالا نرود، چه برسد به آسمان هفتم!!!؟ * خودمان می‌توانیم مانع سوختن عمل خودمان شویم اگر..... * چه کار کنیم تا عمل ما از هفت آسمان بالا برود؟ * ناشطات، سگ جهنم * این همه عُجب و تکبر و حسادت و... در این دنیا داریم، ولی در عالم دیگر حسابی از خجالت خودمان و عمل خودمان در خواهند آمد!!! * ای بسا که دستوری عام باشد و عمل به دستور، آن را خاص کند http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌹 مدام می‌گفت برایم از همت بگو برایم بگو درون مجنون چه گذشت بر او گفتم رفیق تا به حال جایی «تنها مانده ای؟»😢 جایی بدون یاور «در کمین دشمن افتاده ای؟»😭 جایی تنها و بی نشان «جنگیده ای؟»😔 تنهای تنهای تنها «چشم در چشم لشکری از دشمن دوخته ای؟»😔 یک جایی در هجوم آتش «با بی کسی هایت سوخته ای و ساخته ای؟»😭😭 گفتم رفیق تا به حال جایی از درون، خون «گریسته ای؟»😭😭 تا به حال برایت از لشکرت «مانده فقط دسته ای؟»😔 با چشم خود خون دادن عزیزانت را «به تماشا نشسته ای؟»😭😢 تمام دردهایت را پشتِ بغضی «انباشته ای؟»😭 تا به حال «ضجه های آخر یک مرد را در مجنون شنیده ای؟»😔 لحظه های جان دادنِ رزمنده ای را به چشم خود دیده ای؟😢😢 در یک نبرد با دیدن درد «هزارو یک بار مرده ای؟»😭 گفتم رفیق بی نوا همت، که‌همه ی این ها را با چشم دلش چشید و با چشم سرش دید آخرش با صدایی آرام تر گفتم رفیق و همت دیگر چیزی در خشابش باقی نمانده بود «جز آرمان و عقیده ای» و‌ او همه‌چیزش را دادو به دیدار معبودش شتافت تکه تکه، «با سر بریده ای»😭😭😭😭 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#نکته_های_مهدوی ۲۲ مقامی برابر با اجر ۱۱۱۰ شهید آن هم از شهدای بدر و احد! مقام شهید ضرب المثل در ع
۲۳ – به گل روی تو، رحمتم را بر بندگان گنهکارم میفرستم و الا...... انسان فطرتا دوست دارد عزیز و سربلند باشد؛ مورد توجه قرار گیرد؛ 🌟مهم باشد و.. حتی برخی، خود را به شکل و تیپ های عجیبی در می آورند و مدلهایی... لباس هایی که مورد توجه دیگران قرار بگیرند و به عبارت دیگر، متفاوت باشند! اگر کاری کنیم که فرماندار یک شهر، نه! استاندار، نه! بالاتر، رئیس جمهور از ما تجلیل کند چه احساسی خواهیم داشت و به دیگران چه میگوییم؟ فکرش را بکنید اگر آفریدگار عالَم، بگوید: اینقدر پیش من عزیزی و خاطرخواهت هستم که به خاطر تو رحمتم را بر دیگران می فرستم! اگر به خاطر توِ نبود، با آن وضعیتی و رفتاری که دارند، عذابم را بر آنان نازل می کردم؛ در این صورت چه حسی خواهی داشت؟؟!!😌 چه کسی می تواند به چنین جایگاهِ رفیعی صعود کند؟ امام باقر علیه السلام فرمودند: زمانی خواهد آمد که امام زمان علیه السلام غائب خواهد شد؛ پس خوشا به حال کسانی که در آن دوران، بر امر ما اهل بیت، ثابت قدم بمانند؛ خداوند به آنان خطاب می کند: بندگانِ حقیقی من شمایید.... »بِکُمْ أَسْقِی عِبَادِیَ الْغَیْثَ وَ أَدْفَعُ عَنْهُمُ الْبَلَاءَ« به خاطر شما بر بندگانم باران نازل می کنم و بلا را از آنان دور می کنم؛ اگر به خاطر شما نبود بر آنان (به خاطر اعمالشان)عذابم را نازل می کردم.۱ امیرت مشخص، مسیرت مشخص............ ادامه دارد... ۱. کمال الدین، ج 1 ،ص 333 ، باب 33 ،ح 11. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :0⃣9⃣ #فصل_دهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣9⃣ صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.» چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.» بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.» سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :1⃣9⃣ #فصل_دهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣9⃣ مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!» خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’» پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 3⃣1⃣ راوی: شهید همت " قسمتی از سخنرانی محمد ابراهیم همت" «...در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم،اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است؛ چرا که همه ی وجود ما، همه ی توان ما و همه ی هستی ما، به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم. این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهار صباحی زنده ایم، ۲۰ سال، ۳۰ سال، ۴۰ یا ۵۰ سال، آخر هم از دنیا میرویم. در این چهار صباحی که زنده ایم، مرتب به وسیله ی خدا آزمایش میشویم و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است. شکست هست، پیروزی هست، سختی هست، راحتی هست، همه چیز هست، ولی آنچه بیش از همه مطرح است،آزمایش خداست. برای خدا کاری ندارد که یک لحظه صدام را از روی کره ی زمین بردارد، ولیکن خداوند، صدام را در کفرش آزمایش میکند و ما مومنان را در ایمانمان؛ چرا که در جنگمان مقابل عراق، هیچ چیز غیر از ایمان مان بر دشمن غلبه نکرد. از نظر ابزار ضعیف تریم، از نظر امکانات ضعیف تریم،از نظر کمک های بیگانه ضعیف تریم و هرچه شیطان و شیطانک هم هست، پیرو صدام اند و ما غیر از خدا هیچ کس را نداریم..." ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#نکته_های_مهدوی ۲۳ – به گل روی تو، رحمتم را بر بندگان گنهکارم میفرستم و الا...... انسان فطرتا دوس
۲۴ •|فرمولے ڪه فضه خادمه را «فضتنا» کرد! 💫🌙|• با ورود به خانه مولای جدیدش، با اولین برخورد، ادب و تواضع را آموخت که مولایی، این چنین به خادمش احترام می گذارد. سلام علیک. من فاطمه ام! به خانه خودت خوش آمدی! | با تقسیم کاری که برایش مشخص شد یک روز من کارهای خانه را انجام می دهم و تو استراحت کن یک روز هم کارهای خانه با تو؛ من هم به عبادتم می رسم، آموزد. با سوز و گداز و تهجد شبانه زهرای مرضیه سلام الله عليها، راز و نیاز سحرگاهی با محبوب را نظاره می کند. و با ترنم قرآن در حین انجام کارهای خانه، انس با قرآن را درس می گیرد. وقتی با اکسیری که دارد مقداری مس را طلا کرده و به مولا هدیه می کند و با کمال تعجب، می بیند اینان حتى خرسالانشان هم، تمام علم کیمیا را بلدند و اگر اراده کنند تمام گنجهای دنیا را می توانند داشته باشند اما یک زندگی ساده دارند و فقط به فکر دیگرانند، تازه از خواب غفلت بیدار می شود و می فهمد که دنیا محل عروج است و تهیه توشه و جلب رضایت محبوب. | و اکسیر حقیقی اینانند و تنها راه رستگاری، این است که مس وجود خود را با اکسیر ولایت، قیمتی کنی و با همرنگی با آنان راه زندگیت را در پیش بگیری و حول محور ولایت بچرخی تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان. ادامه دارد.... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تفسیر_تمثیلی_سوره_یوسف 9⃣ #استاد_رنجبر 🌴... حسادت از کجا شروع می شود و به کجا ختم می شود. اینکه
0⃣1⃣ 🌴🌾.... گلها انواع مختلفی دارند .هزاران نوع گل داریم . هر گلی اسمی دارد ، گل رز ، گل سرخ ، گل یاس و.. وقتی بگویی نسترن  گل دیگری به نظرت نمی آید فقط نسترن به ذهن می آید و گل یاس به ذهن نمی آید . وقتی می گویی : یاس ، یاس به ذهن می آید و گل دیگری به ذهن نمی آید . ⬅️اما وقتی بگویی: گل . شامل همه این ها می شود. خدا هزاران اسم دارد : غفار، ستار،رووف، و.....وقتی می گویی:رووف یعنی رووف است . وقتی می گویی : کریم یعنی کریم است . 👈یک اسم هم داردبه نام الله . الله مانند گل است یعنی کسی که خالق است، کریم است، غفار است ، ستار است و.... ✅😊 لذا وقتی شما می گویید : بسم الله یعنی با نشانه ی آن کس ✨حرف می زنم ، ✨می نویسم ؛ ✨حرکت می کنم 👇که 👈 هم ستار است ، 👈هم غفور است ، 👈هم رحیم است ، 👈هم کریم است ، هم.... ⭕️🌾 منتهی در بین نام های الهی دو نام هست که خیلی دلبری می کند....👇 🌴🌻۰۰۰رحمان ورحیم۰۰۰ 🌻🌴 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :2⃣9⃣ #فصل_دهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣9⃣ بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.» وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم. حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می شدم، یا کارهای خانه بود یا شست وشو و رُفت و روب و آشپزی یا کارهای بچه ها. زن داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست تنها نمی گذاشت. یا او خانه ما بود، یا من خانه آن ها. خیلی روزها هم می رفتم خانه حاج آقایم می ماندم. اما پنج شنبه ها حسابش با بقیه روزها فرق می کرد. صبح زود که از خواب بیدار می شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه شب ها زود می خوابیدم تا زودتر پنج شنبه شود. از صبح زود می رُفتم و می شستم و همه جا را برق می انداختم. بچه ها را تر و تمیز می کردم. همه چیز را دستمال می کشیدم. هر کس می دید، فکر می کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود. غذای مورد علاقه اش را بار می گذاشتم. آن قدر به آن غذا می رسیدم که خودم حوصله ام سر می رفت. گاهی عصر که می شد، زن داداشم می آمد و بچه ها را با خودش می برد و می گفت: «کمی به سر و وضع خودت برس.» این طوری روزها و هفته ها را می گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :3⃣9⃣ #فصل_دهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣9⃣ پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.» بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.» گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.» گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟» گفت: «تو هم بیا برویم.» جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!» گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.» گفتم: «برای همیشه؟» خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.» باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#نکته_های_مهدوی ۲۴ •|فرمولے ڪه فضه خادمه را «فضتنا» کرد! 💫🌙|• با ورود به خانه مولای جدیدش، با اول
۲۵ – را ِه سلمان شده مسدود شده؟؟!!! گفت: وقتی میشنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله در مورد سلمان فرموده اند: »سَلْمَانُ مِنَّا أَهْلَ الْبَیْت« به وجد می آمدم، غبطه می خوردم و با خود می گفتم کاش من هم آن زمان بودم و...اما حیف و صد حیف که....😔 گفتم: یعنی راهِ سلمان شدن بسته شده است؟! بیان نورانی امام کاظم علیه السلام را نشنیده ای❓ میفرمایند: پنجمین فرزندم غیبتی طولانی خواهد داشت که در آن دوران، عده ای از دین بر میگردند و عده ای دیگر، بر دین، ثابت قدم خواهند ماند.‼️ بعد فرمودند: خوشا به حال شیعیان ما که در این دوران، ریسمان ما را محکم بگیرند و بر ولایت ما و برائت و دوری از دشمنانمان، ثابت قدم بمانند. »أُولَئِكَ مِنَّا وَ نَحْنُ مِنْهُمْ« آن ها از مایند و ما از آنان هستیم! آنان ما را به عنوان امام و مقتدا و الگوی خود برگزیدند ما نیز آنان را به عنوان شیعه خود خواهیم پذیرفت. پس خوشا به حالشان خوشا به حالشان »هُمْ وَ اللَّهِ مَعَنَا فِی دَرَجَاتِنَا یَوْمَ الْقِیَامَةِ« به خدا قسم آنان در روی قیامت در درجه و رتبه ما خواهند بود.۱ پس راهِ سلمان شدن................... ۱. کمال الدین و تمام النعمة، ج2 ،ص: 161 ،باب 13 ،ح ۵ 🌐http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 4⃣1⃣ راوی: مجتبی عسگری در سنگرفرماندهی با حاجی نشسته بودیم که ناگهان یک نفر با داد و فریاد وارد شد. بدون مقدمه، و در مقابل همه با لحنی اهانت آمیز سر حاجی فریاد کشید. پریدم وسط حرفهایش و گفتم: "مرد حسابی این چه وضعه حرف زدنه؟درست صحبت کن، داری با فرمانده لشکر حرف میزنی.گیرم حق با تو باشه، ولی کی به تو همچین اجازه ای داده که با حاجی اینجوری صحبت کنی؟ " گفت: "بشین سرجات تو دیگه چی کاره ای؟" و دوباره به حرفهایش ادامه داد. سر مسئله ای اعتراض داشت و حاجی را مقصر میدانست که چرا توجه نمیکند. در تمام مدتی که او سر حاجی فریاد کشید، حاجی ساکت و آرام نشسته بود و بدون کوچکترین عکس العملی، به حرف های او گوش میکرد. آخر سر هم وقتی حرفهایش تمام شد، به او گفت: "حق با شماست، ناراحت نباش، خونسردی خودت رو هم حفظ کن. من حتما قضیه روپیگیری میکنم، ان شاالله درست میشه." همه از این نحوه ی برخورد حاجی درس گرفتیم، که او چطور توانست خودش را کنترل کند و در کمال آرامش و ادب جواب او را بدهد و خشمگین نشود. ادامه دارد.... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :4⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت:5⃣9⃣ روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت:5⃣9⃣ #فصل_یازدهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣9⃣ از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.» شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.» دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 #برای_خدا_خالص_بود #خاطرات_شهید_محمد_ابراهیم_همت قسمت
بسم رب الشهدا و الصدیقین 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 قسمت 5⃣1⃣ راوی: ژیلا بدیهیان برای سخنرانی در مراسم سومین روز شهادت حسن باقری و مجید بقایی دعوتش کرده بودند. وقتی رفت پشت تریبون و بلندگو را گرفت و شروع به صحبت کرد، حال عجیبی داشت. چشمهایش برق میزد و با تمام وجود حرف از شهید و شهادت میزد. طوری دستهایش را تکان میداد که کاملا بیانگر احساس پر از رنج و درد و شور او بود. صدایش حزن عجیبی داشت؛ آهنگی از درد، اما خالص. وقتی حرف از شهید میزد، چهره اش برافروخته میشد و به خود میپیچید. فریادهایش برخواسته از تک تک سلولهای بدنش بود. محکم و خالصانه حرف میزد، میگفت:«... در راهی که فی سبیل الله و برای خدا می پیماییم، اگر مومنی یک لحظه احساس ناامیدی کند، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است...» میگفت:«... ما از شهید دادن نمیترسیم، ولی از این میترسیم که خدای نکرده، روزی این خونها به ناحق ریخته شود و تزلزلی در راهمان و استقامتمان و توانمان پیدا شود، که ان شاالله نباید اینطور بشود...» ادامه دارد... 💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊💞🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#تفسیر_تمثیلی #سوره_مبارکه_یوسف 0⃣1⃣ #استاد_رنجبر 🌴🌾.... گلها انواع مختلفی دارند .هزاران نوع گل دا
1⃣1⃣ 🌴😊بانکی ها وقتی بخواهند بفهمند که یک اسکناس جعلی است یا اصلی .حرف شما را گوش نمی دهند ، حرف هیچ کس را گوش نمی دهند آنرا برابر نور قرار می دهند ؛ ☄ نور ماوراء بنفش ؛ هر چه نور بگوید . اگر نور بگوید جعلی است ولو تمام عالم بگوید اصلی است ، رئیس بانک ملی بگوید اصلی است، می گویند جعلی است . هر چه نور بگوید ۰ 🌟🌟إنّا أنزلناه نوراً" این نور است۰ 📚🖍هر چه دارید به قرآن عرضه کنید و این است که حقیقت ها رابرای شما روشن می کند و بر ملا می کند. 💬🖌 یکی از این منابع نور همین سوره مبارکه حضرت یوسف (ع) است که چه زیبا هم شروع می شود : "الر" ..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#نکته_های_مهدوی ۲۵ – را ِه سلمان شده مسدود شده؟؟!!! گفت: وقتی میشنیدم رسول خدا صلی الله علیه و
۲۶ – به خدا قسم هشام است(که می آید) از شام آمده بود، رجز می خواند و مبارز می طلبید. برای مناظره با اصحابت آمده ام! ابتدا امام صادق علیه السلام با یک سؤال، بی سوادیش را به او فهماندند. سپس به یونس بن یعقوب فرمودند: چه میشد در علم کلام مهارت داشتی و با او مناظره میکردی؟ خیلی خجالت کشیدم که اینقدر بی عرضه ام و نتوانسته ام آنگونه که امامم توقع دارد باشم. امام فرمود: برو و افرادی که در علم کلام مهارت دارند را فرا بخوان. جلسه تشکیل شد. اما گویا دل امام آرام نیست نگاهی به بیرون خیمه انداختند به ناگاه رو به جمع کرده و فرمودند: (هِشَامٌ وَ رَبِ الْکَعْبَةِ) به خدا قسم هشام است!(که می آید). همه منتظرند ببینند این هشام کیست که آمدنش اینقدر دل امام زمانش را شاد و مسرور کرده است! با کمال تعجب دیدند یک نوجوان که هنوز مو در صورتش نروئیده وارد شد!۱ و امام برای او جا باز کردند. راستی هشام بن حکم که بود؟ و چه ویژگی داشت که اینقدر مورد توجه امامش قرار گرفته بود؟ او با مناظرات و استدلال های محکم، بینی مخالفان را به خاک می- مالید و با قلب و زبان و عملش از ولایت، دفاع میکرد. آیا به دنبال این هستیم که توانی پیدا کنیم بتوانیم بینی مخالفان را به خاک بمالیم و نجات غریق جوانان و نوجوانان از غرق شدن در سیل شبهات شویم!؟؟ اگر میشود این چنین امامان را شاد کنیم پس چرا........... »هِشَامٌ وَ رَبِ الْکَعْبَةِ«»هِشَامٌ وَ رَبِ الْکَعْبَةِ«»هِشَامٌ وَ رَبِ الْکَعْبَةِ«............. 📚۱. کافی، ج 1 ،ص 171 ،کتاب الحجة، باب االضطرار الی االمام، ح 4. 🌐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باشد محل نده... نبرم اربعین حرم....😭 اما بدان که قلبم از این ماجرا گرفت....😭 ╔═.🍃.════╗ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f