eitaa logo
سلام بر ابراهیم
2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
345 ویدیو
4 فایل
🌼 یا الله 🌹گـویند چـرا تـودل به شھیدان دادے؟ واللہ ڪہ مـن نـدادم، آنـھابـردند دل هایی که در مسیر عاشقی کم بیاورند می میرند. ‌ 🌷‌تقدیم به روح آسمانی شهیدان 💟 #ابراهیم_همت و #ابراهیم_هادی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷نماز🌷 ابراهیم هادی محور همه فعالیت هایش «نماز» بود. 💢 در سخت‌ترین شرایط ، نمازش را اوّل وقت می خواند ، بیشتر هم به «جماعت » و در «مسجد ». دیگران را هم به نماز دعوت می کرد. ✳️یکبار باهم مسجد موسی ابن جعفر رفتیم. نگاه کردم به نماز خواندن ابراهیم، در نماز چشمهایش را می بست‼️ بعد از نماز گفتم: چرا چشمت رو تو نماز می بندی. مکروهه. ✅گفت: اگر توی نماز با بستن چشم، توجهت به خدا بیشتر باشد اشکالی ندارد. بعدها همین مطلب را در رساله احکام خواندم. 📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم2 ❤️ @hemmat_hadi
📖درس _اخلاق 🌺ابراهيم بعد از چند ماه عمليات به خانه آمد. سر تا پا خاكی بود و چشم هايش سرخ شده بود. 🌸به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند. 🌺به او گفتم: حاجي لااقل یه خستگی دَر كُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ايستاد و در حالی كه آستين هايش را پايين می زد، به من گفت: 🌸من باعجله آمدم كه اول وقتم از دست نرود. اين قدر خسته بود كه احساس می 🌺كردم، هر لحظه ممكن است موقع نماز از حال برود». ❤️ @hemmat_hadi
🍃ما را نگاهی از تو، تمام است، اگر کنی... ای آنکه بر بساط "عِندَ ربّهِم یُرزَقون" نشسته‌ای! دستی برار و ما دل‌مردگانِ دنیایی را بیرون بکش! باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات🌹 ❤️ @hemmat_hadi
✨بســم رب الشهدا والصدیقین✨ 🌷🍃از جبهه بر می گشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم . اما مشغول فکر الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم!؟ سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم اما او هم وضع خوبی نداشت. 🌷🍃سر چهار راه عارف ایستاده بودم . با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند من اصلاً نمی دانم چه کنم! در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد مرا در آغوش کشید. 🌷🍃چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی می خواست برود اشاره کرد حقوق گرفتی؟! گفتم نه هنوز نگرفتم ولی مهم نیست. دست کرد توی جیب ویک دسته اسکناس در آورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمی گیرم خودت احتیاج داری. 🌷🍃گفت: این قرض الحسنه است . هروقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت. آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود. 📚کتاب سلام بر ابراهـیم ص93 ❤️ @hemmat_hadi
*تا زمانی که من فرمانده هستم کولر باید خاموش باشد! شهید همت فرمانده یک لشکر بودند، لشکری که یک برهه از زمان ۲۲ تا گردان داشت. هر گردان هم از ۳۰۰ نفر تا ۴۵۰ نفر نیرو داشت،‌ جدای از معاونت‌ها. یک همچین کسی با این مسئولیت بزرگ به قدری متواضع بود که اگر در کنار بسیجی های دیگر او را می دید نمی توانستی حدس بزنی که فرمانده است.  یک شب ساعت ۵/۱ شب بود با حاجی از طلائیه رسیدیم دوکوهه، آن دوره حاج عباس تازه شهید شده بود و شهید رزمان به جای ایشان رئیس ستاد بود. همین که رسیدیم بلافاصله به ایشان در ستاد لشکر، همین‌جایی که الان دفتر لشکر برقرار است، خبر دادند که فرمانده سپاه و فرمانده معاونت‌ها و گردان‌ها جمع شدند، ‌تقریباً ساعت ۵/۲ شده بود. داخل اتاق یک کولر دستی گذاشته که توجه حاجی را به خودش جلب کرد. از بچه ها پرسید این چیه؟ بسیجی‌ها هم کولر دارند؟ یکی از بچه ها گفت: نه حاجی، همین یکی بود که آوردیم برای ستاد. شهید همت گفت: برای من آوردیم ممنونم، تشکر می‌کنم اما خاموشش کنید و تا زمانی هم که من فرمانده لشکر هستم روشن نکنید! هر وقت بچه‌های بسیجی‌مان در ساختمان‌های ۵ طبقه و ۶ طبقه کولردار شدند اینجا هم بگذارید. این کولر خاموش بود تا زمانی که حاجی زنده بود ❣شهیدابراهیم همت ❤️ @hemmat_hadi
سلام بر ابراهیم : 🍃❤️🍃 🌷🍃قلب رئوف و مهربان ابراهیم به حیوانات هم محبت داشت. حتی نمی توانست ببیند که یک حیوان اذیت می شود. یک روز قرار شد که با ابراهیم، از گیلان غرب به کرمانشاه و از آن جا به تهران بیاییم. سوار مینی بوس و راهی کرمانشاه شدیم. همین که ماشین از شهر خارج شد، یکدفعه ترمز کرد و صدایی آمد. 🌷🍃راننده لحظه ای توقف کرد و به حرکتش ادامه داد. ابراهیم از شیشه نگاه کرد و متوجه شد که این توقف، به خاطر برخورد ماشین با یک سگ بود. من هم دیدم که پای آن سگ آسیب دیده بود و لنگ لنگان به آن سوی جاده رفت. 🌷🍃ابراهیم به راننده گفت: نگه دار ببینیم چی شد. راننده گفت: چیزی نیست سگ بود. ابراهیم بلندتر گفت: نگه دار، من می خوام پیاده بشم. ماشین ایستاد. ابراهیم کرایه دو نفر رو داد و پیاده شدیم. رفتیم به سراغ آن سگ. 🌷🍃حیوان زبان بسته قادر به حرکت نبود. ابراهیم جلو رفت. یک تکه چوب برداشت و با مقداری پلاستیک که کناره جاده افتاده بود، پای سگ را آتل بست.خلاصه آن سگ هم از محبت ابراهیم بی نصیب نماند. یکی از کردهای محلی که از دور شاهد این صحنه بود جلو آمد. به کار ابراهیم خیره شده بود. از این کار خیلی خوشش آمد و تشکر کرد. ابراهیم کمی پول به او داد و گفت: "مراقب این زبان بسته باش. اگر شد کمی استخوان برایش تهیه کن." 📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص ۹٨ 💠 پیامبر (ص) میفرمایند: به واسطه محبت یڪ زن به یڪ سگ و آب دادن به او، گناهان آن زن بخشیده شد. 📘 کنزالعمال، ص۴۳۱۱۶ ❤️ @hemmat_hadi
❤️🍃چشم های تو میزبان آفتاب صبح سبز باغ 🍃❤️هاست و واژه واژه کتاب تو، کلید قفل های ماست 🍃❤️آن چشم هایی که من از تو مشاهده میکنم، پلی به سمت خداست... ✨ ❤️ @hemmat_hadi
🍃🌼🍃 🌼🍃باور کنند یا نه من ، تو را از عمق جان باور دارم!!!  🌼🍃دوباره در ابتدای راه... از این نقطه ی آغاز... نگاهم را به مرامت دوخته ام! تویی که از بهشت خدا هوای زمین را داری.. 🌼🍃سلام! سلام بر تو ای ابراهیم صدایم را داری؟ دوباره آمده ام تا مثل همیشه چون کوه پشت سرم باشی. 🌼🍃ای صلابتت زبان زد همه ی گوهر شناسان قرن زندگیم! 🌼🍃ای ابراهیم! آنقدر می خواهم به هوای تو سر به هوا شوم که چون تویی بپرم تا هوای خدا 🌼🍃ای ابراهیم.. هوایم را داری؟ سلام بر تو ای شهید زنده ی قرن! ❤️ @hemmat_hadi
✨❤️✨ ✨خاطرات_شهدا ✨ 💕دو رفیق  💕دو شهید.... 🔹همه جا شده بودن به باهم بودن تو حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و دوباره برمیگشتن پیشه هم 🔸خبر علیو که اوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم 🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه 🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی همونجوری که های های میریخت گفت: زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم شده اونا محاله از هم جدا بشن 🔹عهد بستن آخه مادر... عهد بستن که بدون هم پیشه نرن.... 🔸مامور سپاهی که خبر اورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی شده بود خیره مونده بود.... 🥀 شادی روحشان ❤️ @hemmat_hadi
پيامبر خدا صلى‏ الله‏ عليه‏ و‏ آله: هر كس دخترم فاطمه را دوست داشته باشد ، او در بهشت با من خواهد بود و هر كس او را دشمن بدارد، در آتش است مَن أحَبَّ فاطِمَةَ ابنَتي فَهُوَ فِي الجَنَّةِ مَعي، ومَن أبغَضَها فَهُوَ فِي النّارِ إرشادالقلوب صفحه 294 💐 ولادت حضرت فاطمه علیهاالسلام بر شما مبارک باد💐 ❤️ @hemmat_hadi
🍃🌸🍃 🌺حضرت علي مي فرمايد: «هر کس قلبش و اعمالش را از غير خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت.» 🍀 همچنین عرفاي بزرگ در سرتاسر جملاتشان به اين نکته اشاره ميکنند که: «اگر کاري براي خدا بود ارزشمند ميشود. يا اينكه هر نَفَسي که انسان در دنيا براي غير خدا کشيده باشد در آخرت به ضررش تمام ميشود.» 💐از ويژگيهاي ابراهيم اين بود که معمولا کسي از کارهايش مطلع نميشد. بجز کساني که همراهش بودند و خودشان کارهايش را مشاهده ميكردند. 🌷 اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهايش حرفي نميزد. هميشه هم اين نکته را اشاره ميکرد که: کاري كه براي رضاي خداست، گفتن ندارد. يا مشکل کارهاي ما اين است که براي رضاي همه کار ميکنيم، به جز خدا. 📚سلام بر ابراهیم۱ ❤️ @hemmat_hadi
🌺امام روح الله(ره): 🌸اگر روزی باید باشد، چه روزی والاتر و افتخارآمیزتر از روز "ولادت با سعادت فاطمه زهرا(س)"‼️ مبارک𓬨🌸✨ ❤️ @hemmat_hadi
🌷باور کن ، دوستت دارد ! همین که بر ایســتاده ای ، یعنی تو را به حضور طلبیده اند همین که هایت روان میشود ، یعنی نگاهت میکنند ... همین که دست میگذاری بر ، یعنـی دستت را گرفته اند ... همین که سبک میشوی از ناگفته های غمبارت ، یعنی وجودت را خوانده اند ... همین که قول مردانه میدهی ، یعنی تو را به همرزمی قبول کرده اند ... باور کن ، دوستت دارد ! که میان این شلوغی های دنیا هنوز گوشه‌ ی خلوتی برای دیدار نگاه معنویشان داری.... ❤️ @hemmat_hadi
🍃🌼🍃 🌹 چمران اینگونه بود.... 🍃🌻همسر شهید چمران:چمران وقتی یتیمخانه ای را در لبنان دایر می کند در آن فضا به خانمش میگوید ما از این به بعد غذایی را میخوریم که این یتیم ها میخورند. 🍃🌻همسر لبنانی شهید چمران تعریف می کند که یک روز مادرم غذای گرم و لذیذی را برای من و مصطفی پخته بود. 🍃🌻مصطفی آن شب دیر وقت به خانه آمد. وقتی به او گفتم بیا این غذا را بخور، همین که خواست بخورد از من پرسید که آیا بچه ها هم از همین غذا خوردند؟  🍃🌻گفتم نه بچه ها غذای یتیم خانه را خوردند و این غذا را مادرم برای شما پخته، چمران با تمام گرسنگی و ولعی که برای خوردن غذا داشت، این غذا را کنار گذاشت و گفت ما قرار گذاشتیم فقط غذایی را بخوریم که بچه ها بخورند. به او گفتم حالا که بچه ها خوابند و شما هم که همیشه رعایت می کنید این دفعه این غذا را بخورید. دیدم چمران شروع کرد اشک ریختن و گفت بچه ها خوابند خدای بچه ها که بیدار است... 🍃🌻یاد و نامش جاودان و پر رهرو باد ❤️ @hemmat_hadi
بسم الرب شهدا و الصدیقین ✨شوخ طبعی.....فاتحه مع الصلوات بچه ها در میدان مین قرار گرفته بودند و اگر قدم از قدم برمی داشتند، پودر می شدند. یکی از بچه ها آهسته به برادری که نزدیکش بود، چیزی گفت که خنده اش گرفت. بقیه با کنجکاوی و ناباوری دنبال علت بودند که یک نفر بلند گفت: «برادر! برای سلامتی خودتون فاتحه مع الصلوات» بچه ها نمی دانستند در آن شرایط بخندند یا گریه کنند. با زبان بی زبانی می خواستند بگویند: آخه بابا ترسی، لرزی، مرگی، دلهره ای، انگار نه انگار که داخل تله افتاده بودند. خیال می کردند در زمین سیب زمینی قرار گرفته اند. 📚کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها) 💠زندگی شهدایی ↶ 💠 http://eitaa.com/joinchat/1435435010C1570151a0a
🍃❤️🍃🍃 💌✨ ✨🍃اگرما را کنار نگذاریم کارهایےڪہ انجام میدهیم هیچ نخواهدداشت، چرا؟ 🍃✨چون ڪارمان درجهت خدا نیست و ماخودمان را میکنیم. 📚به روایت همت ص۱۸۲ ❤️ @hemmat_hadi
💠 💌✨ زندگی با ایشان ، راحتی نبود ! سخت بود ، ولی به سختی اش می ارزید ! علی خیلی وقت نمی ڪرد ڪه در خانه ڪنار من و بچه هایش باشد ، ولی همان وقت ڪمی هم که پیش ما بود ، وجودش به ما آرامش می داد ! مهربانی اش ، ایمان اش و قدرشناسی اش ! 💌✨ یڪ روز صبح دیدم پایین شلوارش را تا ڪرده زده بالا ، آستین هایش را هم ! پرسیدم : حاج آقا چرا این طوری ڪرده ای ؟ رفت طرف آشپزخانه . 💌✨گفت : به خاطر خــدا و برای ڪمڪ به شما ! رفت توی آشپزخانه و وضو گرفت و بعد هم شروع ڪرد به جمع و جور ڪردن ! 💌رفتم ڪه نگذارم ، در را رویم بست و گفت : خانم ! بروید بیرون ! مزاحم نشوید ! پشت در التماس می ڪردم : حاج آقا ! شما رو به خدا بیا بیرون ! 💌✨من نارحت می شوم ! خجالت می ڪشم ! شما را به خدا بیا بیرون ! می گفت : چیزی نیست . الان تمام می شود ، می آیم بیرون ! 💌✨آشپزخانه را مرتب ڪرد ، ظرف ها را چید سرجایشان ، روی اجاق گاز را مرتب ڪرد ، بعد شلنگ انداخت و کف آشپزخانه را شست ! آشپزخانه مثل دسته ی گل شده بود . 🌷 شهید صیاد شیرازی 💟 @hadi_hemmat
🖼 کار قشنگیه! 🌹 شادی روح این شهید عزیز صلوات
🍃🌸یه خاطره بامزه از شهید به روایت "حاج احمد متوسلیان": 🍃🌺حاج همت روی دست ما زده بود! من خیال می کردم خودم آدمِ هستم! اما حاج همت رویِ دست ما زده بود او یک سری از تصاویر کوچکِ برچسب دار از را تویِ جیبش، گذاشته بود 🔰و هر چند لحظه ای یک بار، کاغذ پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که را، در کفِ دستش مخفی کرده بود، به طرفِ مأموران پلیسِ سعودی می رفت و با آنها صحبت می کرد و را در روی کلاه کاسکت سفید رنگِ مأموران پلیس سعودی می چسباند 🔰پلیس ها هم که از علتِ شدیدِ مردم بی خبر بودند، دائم به آنها چشم غرّه می رفتند در آن روز حدود ۵۶نفر از مأمورانِ قلدر ، ندانسته به توفیق تبلیغ تصویرِ حضرت امام مفتخر شدند 🍃🌹 ❤️ @hemmat_hadi
✨دستها وقتے به آسمان مے رسند ڪه طعم خاڪے شدن را چشیده باشد ...✨ ✨سلام خدا بر دستهایے ڪه خاڪ را خانۀ خدا ڪردند.✨ 🔆سلام،صبحتون_شهدایی🌺 ❤️ @hemmat_hadi
🍃🌸🍃🌺🍃 🍃🌸● شخصی در خیابان زیبا زندگی میکرد که معتاد بود. بخاطر اعتیاد، خانواده اش را خیلی اذیت می کرد. ابراهیم برای اینکه او ترک کند خیلی تلاش کرد، اما به هر حال موفق نشد. ●🍃🌺 بعد با او صحبت کرد و گفت: چرا خانواده ات را اذیت می کنی؟ او گفت: دست خودم نیست. من هفته ای فلان قدر پول برای مواد احتیاج دارم. اگر داشته باشم کاری به اونها ندارم. 🍃🌺● ابراهیم یک سال پول مواد این شخص را داد، به شرطی که این مرد خانواده اش را اذیت نکند!! یک سال خانواده و بستگان او در آرامش بودند. ●🍃🌺 بعد هم ابراهیم شهید شد. آنجا بود که این شخص معتاد، این ماجرا را برای ما تعریف کرد. او هم مدتی بعد از ابراهیم از دنیا رفت. 📚کتاب سلام بر ابراهیم2 ❤️ @hemmat_hadi
🍃❤️🍃💚 📖 سردار شهید امام رضایی 🌷 🌷 🔸🔻 در روزهای اول ازدواج، همسرم ماجرای عجیبی را ڪه برای یڪی از دوستان نزدیڪش اتفاق افتاده بود برایم این چنین نقل ڪرد: یڪی از دوستانم را ڪه قبلا با هم همڪلاس بودیم و مدتی از او بی خبر بودم در روز جمعه ای در محل برگزاری نماز جمعه شیراز ملاقات ڪردم. 🔻🔹چون تا حدودی در جریان مشڪلاتش در خصوص ازدواجش بودم، از او در این خصوص سئوال ڪردم ڪه با چشم گریان ماجرا را این چنین برایم بیان ڪرد. 🔸🔻وقتي از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علی رغم میل باطنی از بین چند خواستگاری ڪه داشتم یڪی را انتخاب ڪنم. از آنها اجازه گرفتم ڪه ابتدا به زیارت امام رضا(ع) مشرف بشوم و بعداً تصمیم بگیرم. 🔹🔻روز اول ڪه به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بی تابی ڪردم و از آقا امام رضا (ع) تقاضای یاری ڪردم . 🔸🔻همان شب بود ڪه خواب ديدم در گلزار شهداء شهر شیراز بالای سر مزار شهیدی بنام -ڪوچڪ-موسوی ایستاده ام . ندایی به من می گفت آن جوانی ڪه مقابل قبر شهيد نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست. 🔹🔻از سفر ڪه برگشتم چند روز بعد به گلزار شهداء رفتم. برایم خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود ڪه دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود. 🔸🔻برای اینڪه مطمئن شوم از او سؤال ڪردم ساعت چند است، وقتی خواست جواب بدهد، چهره اش را دیدم ،خودش بود. 🔻🔹در فڪر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد ڪرد، ڪه ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت بعد از سلام و احوال پرسی از مجرد بودنم سئوال ڪرد و هنگامی ڪه مطمئن شد مجرد هستم آدرس گرفت تا برای پسرش (همان جوان) به خواستگاری بیایید و من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج ڪردیم. 🔸🔻نڪته جالب اینکه گفت: اگر یادت باشد من خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همين طور هم شد. ✍ نقل از: سید محمد بنی هاشمی  📎منبع: سایت شهدای فارس ❤️ @hemmat_hadi
🌺 رو همیشه شمرده شمرده و می خوندبهمون می گفت: اشکال کار ما اینه که برای وقت می ذاریم، جز برای 🔸🌺نمازمون رو سریع می خونیم و فکر می کنیم کردیم اما یادمون می ره اونی که به وقت ها برکت می ده، فقط خود 🍃❤️🍃 ❤️ @hemmat_hadi
🌟✨ساده نگذر از کنار پوتینهای که پاهایشان را برای جا گذاشتند ... ! 💢تا پای ⇜به کوچه و خیابان ⇜به شهر، روستا ⇜و خانه‌های ماباز نگردد 🌹 🌺 ❤️ @hemmat_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽انتشار برای اولین بار 📖قرآئت قرآن و همزمان بغل گرفتن بچه اش🍃❤️🍃 علی هم چه خوابی رفته🍃🌺🍃 ❤️ @hemmat_hadi
💕 🍃💞🍃هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام ها و حتی کفش? را من برای ایشون میگرفتم. 🍃💞🍃برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت. 🍃💞🍃تو نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه البته هیچگاه چیزی که در ایشون نبود را طلب نمیکردم. 🍃🌹🌷 ❤️ @hemmat_hadi
✨↫دوباره دلتنگی💔 ✨↫دوباره ✨↫دوباره آه 🌾میترسم آخرحاجت خودرا نگیرم ✨ ناکام و از ره مانده در بستر ✨ آه ای !! هردم به یادت!! 🔹تا کِی بسازیم و بسوزیم آخر این‌سان 🔸چون شمع جامانده به 🌾نگاه کنید به حال ما 🍃شما رو به خاک جبهه‌ها 🍃ان‌شاءالله ماهم بریم🕊 مثل 🍃🌹🌹 🥀 🌙 ❤️ @hemmat_hadi
🌱 می آید مرا جان می دهد 🌸شعرهایم، بوی باران می دهد 𑨵بحـ می آید تازه تر از بوی گل🔆 🌸رو نمایی می کنم از روی گل🌷 🌱صبح ها، سرشار است 🌸جاده های عشق♥️ را پیمودن است 🌺 ❤️ @hemmat_hadi
◀ نباید مدیونش بشیم! 🍂همیشه یک تسبیح گِلی دستش بود. بهش گفتم: آقا محسن، هی با این چی میگی لب می جنبونی⁉️ 🍂به خودم میگفتم اگه به من بود، این سی و سه تا را ظرف دو دقیقه قِرش می دادم و می رفت؛ نیست که این همه مشغولش شده است. 🍂 -دارم برای زمین ذکر می گم! تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون گفت: روی این زمین ، راه می ریم نباید مدیونش بشیم! ❤️ @hemmat_hadi
🔰خواب شهیدحاج همت که تعبیرشد 🔹حاج ابراهیم همت، محسن را خواست و به او گفت: محسن، تو به می‌رسی، محسن كه كمی جا خورده بود گفت: چطور مگه حاجی⁉️ حاج همت ادامه داد: من ديدم كه تو به شهادت ميرسی، شهادتت هم طوری است كه اول اسيرت می‌كنن و بعد از اينكه و شكنجه‌ات دادن و تو خواسته‌های اونها رو برآورده نكردی، تو رو تيرباران می‌كنند و به شهادت می‌رسی 🔸سه روز بعد خواب تعبير شد، در عمليات والفجر ۳ در مرداد ۶۲ و در آزاد سازی ، ماشين تويوتايی كه سرنشينان آن نورانی، برقی، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر ۲۷ بودند در منطقه به كمين منافقين خورد، پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند همه سرنشينان جزء جلوی چشم يكديگر در حاليكه زخمهای عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به رسيدند ❤️ @hemmat_hadi