eitaa logo
سلام بر ابراهیم
1.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
411 ویدیو
4 فایل
🌼 یا الله 🌹گـویند چـرا تـودل به شھیدان دادے؟ واللہ ڪہ مـن نـدادم، آنـھابـردند دل هایی که در مسیر عاشقی کم بیاورند می میرند. ‌ 🌷‌تقدیم به روح آسمانی شهیدان 💟 #ابراهیم_همت و #ابراهیم_هادی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
#خاطرات_شهدا 🌷 #نان_سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت #نانوایی. میگفت «بچه بودم، یه بار نون سنگگ خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به #شاطر. نونواها بابت اینا #پول میدن.» #شهید_هسته_ای #شهید_مصطفی_احمدی_روشن🌷 ❤️ @hemmat_hadi
🔸جوانی فعال وسرزنده بود و در #بسیج مدرسه فاطمیه فعالیت میکرد.از آنجایی که قدرت بیان خوبی داشتم به عنوان راوی #راهیان_نور درشلمچه حضور پیداکرد. 🔹همیشه #خاطرات_شهدا و فرماندهان جنگ را مطالعه میکرد ومرتب درمورد خاطرات عمو وپسرعموی #شهیدش از پدرش میپرسید 🔸بیان شیوا،دلنشینــ وجذابش باعث شده بود که اگر #یکبار به سخنرانی میرفت ,دوباره دعوتش میکردند، اما #اخلاص این شهید باعث شده بود که علاقه نداشته باشد به جاهایی برود که او را میشناختند وبه #مناطق_محروم میرفت. 🔹برای# اعتکاف هم،جنوب #کرمان_وزابل را انتخاب میکرد،بااینکه مسیرها دور وسخت بود ولی با دوستان روستایشان به همین مناطق میرفت. 🔸ازخصلت های #خوب دیگر شهید این بود که : وابسته به دنیا وتعلقاتش نبود بسیار #بااخلاق،خوش برخورد وبا گذشت بود او بیش از یکسال دوره آموزشی و #نظامی دید و هر دوره ی سه ماهه ای که طی میکرد، جواب میشنید که به مهارت لازم نرسیدی!!! اما ناامیدنمیشد ودر دوره ی دیگه ای شرکت میکرد. 🔹چون سنش کم بود،به #سوریه اعزامش نمیکردند ولی #شهیدسعید دست بردار نبود و از هر دری وارد شد تا درنهایت توانست به سوریه اعزام شود... #شهید_سعید_بیاضی_زاده ❤️ @hemmat_hadi
🌸🌺 🌺 🌸? 🌺 شکستن نفس جمعی از دوستان شهید ابراهیم هادی ‌ 🌷باران شــديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود.🌷 🌴چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند.🌴 🌼همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.🌼 ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت. 🌲مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!🌲 🌸همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. 🌸 🌻بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پســر بچهاي محکم توپ را شوت کرد.🌻 🌺 توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. 🌺 🌸به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 🌸 خيلي عصباني شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تااز ما کتک نخورند. 🌹ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش.🌹 🌼پلاستیک گردو را برداشت. دادزد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!🌼 🌴بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.🌴 🌹توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟🌹 گفــت: بنده هاي خدا ترســيده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبلي برگشــت و موضوع را عوض کرد! 🌲 اما من ميدانســتم انســانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند...... کتاب سلام بر ابراهیم1 ❤️ @hemmat_hadi
🌺🌸🌸 🌸 🌸🌷 ♻️خواب امام علی (ع) ❇️فرمانده عملیات یکی از گروهان های لشگر  المهدی بود ❇️روزی پس از ادای نماز صبح ❇️رو به یکی از برادران روحانی میکنه و میگه:  ❇️آقا ! اگه کسی خواب امام علی (ع) رو ببیند، چه تعبیری دارد؟ ♻️روحانی در پاسخ می گوید : ♻️باید دید چه خوابی دیده و ماجرا چگونه بوده است!   ♻️حمزه دیگر چیزی نمی گوید ؛ ♻️اما دوساعت بعد در یکی از محور های عملیاتی ♻️درحالی که فرق سرش شکافته شده بود ، به شهادت می رسد  🥀شادی روح صلوات   🥀 🍃 ❤️ @hemmat_hadi 💚❤️. ❤️💚. ❤️💚
سلام بر ابراهیم
به یاد شهیدان #سید_ابراهیم_اسماعیل_زاده 🕊❤️🕊 و #سید_حسین_اسماعیل_زاده 🕊❤️🕊
🌺🌸🌷 🇮🇷 دو شهیدبا پلاک های ۵۵۵ و ۵۵۶ 🇮🇷 🌺طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد... 🌺یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. 🌺لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگري را كه لای پتو پیچیده شده بود را بر دامن داشت, 🌺معلوم بود که شهيد دراز کش مجروح شده بوده است. خوب، پلاک داشتند، پلاک ها را دیدیم که بصورت پشت سر هم است. 🌺555 و 556 . فهمیدیم که آنها با هم پلاک گرفته اند. معمولا اینها که با هم خیلی رفیق بودند، با هم می رفتند پلاک می گرفتند. 🌺اسامی را مراجعه کردیم در کامپیوتر. دیدیم که آن شهیدی که نشسته است، پدر است و آن شهیدی که درازکش است، پسر است... 🌺پدری سر پسر را به دامن گرفته است... شهید سید ابراهیم اسماعیل زاده موسوی پدر و سید حسین اسماعیل زاده پسر است اهل روستای باقر تنگه بابلسر.. 🌺پدر و پسری که با هم شهید شدند𓼨 🌺تا ابد مدیون خون شهداییم🌺 🌹 شادی روح شهدا صلوات 🌹 ❤️ @hemmat_hadi
🌼⇜مأموریتم که تموم شد، رفتم با حاج درباره‌ی برگشتنم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم گفتم بگو 🌸⇜حاجی‌گفت: وقتی‌توی مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: ؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده... 🌼⇜ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا کن و برو، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم... ❣ ❣ شادی روحش ❤️ @hemmat_hadi
🌷 🔰 خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم را هم فراموش نکن❌, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و... 🔰 به اردبیل بازگشت، ⚡️اما برخلاف دیروز که از اردبیل به تهران رفته بود، دل‌گرفته💔 و غم‌زده نبود🚫؛ از خوشحالی در پوست نمی‌گنجید، دلش برای اینکه زودتر برسد، پر می کشید, شهید بالازاده با نشان دادن ، وارد شد. 🔰کمتر از سه روز بعد، فرمانده اردبیل، شهید بالازاده را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد, می‌توانست باز هم را سر بدواند ولی مطمئن بود که می‌رود و این بار از خود امام خمینی (ره)حکم می‌آورد📃, گفت اسمش را نوشتند 📝و مرحمت بالا‌زاده رفت درلیست لشکر 31 عاشورا. 🔰یک بچه روستایی که فارسی هم درست نمی‌توانست صحبت کند، دستش به کجا می‌رسید⁉️ مجبور بود بی‌خیال شود اما فقط بعد مرحمت با دستوری از بالا برگشته و با این مجوز وارد تیپ عاشورا شد و در عملیات های بسیار کرد. 🔰شهید بالازاده حدود در جبهه‌های جنگ حق علیه باطل با دشمن جنگید💥 و خیلی کم به خانه🏡 و نزد خانواده اش می‌آمد و هر وقت هم که چند روزی به مرخصی می‌آمد، در و منابر و مجالس، روز و شب به تبلیغ و داوطلب بسیجی برای اعزام به جبهه می‌پرداخت. 🔰وی حتی راضی نبود که پدر و مادرش متوجه و آثار زخم های دشمن بر بدن نحیف و ظریفش شوند شبها🌙 در کنار پدر و مادر با می‌خوابید، تا مبادا پدر و مادرش متوجه ناراحتی‌ها و آثار مجروحیت او شوند⭕️. 🔰شجاعت 💪و درایت را با هم داشت و همه در که این همه در یک نوجوان 13 ساله چگونه جمع شده است؛ بر و بچه های تیپ عاشورا چهره و جدی شهید بالازاده را از یاد نمی برند بیشتر اوقات کنار شهید «مهدی باکری🌷» دیده می شد. 🔰سرانجام مرحمت بالازاده روز21 اسفند 1363 در جزیره مجنون در ، با فاصله بسیار کمی از شهادت🌷 مرادش یعنی ، بال در بال ملائک گشود🕊 و میهمان سفره (ع) شد. 🌹 @hemmat_hadi
🌷 🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند. 🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. اونجا کسایی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.» 🔹اسفند 94 بود. برخی از فرماندهان و مربیان ثبت‌نام کردند. قرار بود در تعطیلات عید نوروز به سوریه اعزام شویم. 🔸عده‌ای به دلیل شرایط خانوادگی‌شان منصرف شده بودند و نام ده نفر در لیست نهایی اعزام قرار گرفته بود. 🔹لیست را که نگاه کردم، نام عباس را دیدم. از خوشحالی بال درآوردم و روحیه گرفتم. با خودم گفتم:«دمش گرم! واقعا مَرده، حرف و عملش یکیه» 🔸می‌دانستم که عباس اهل شعار نیست و اهل عمل است. رفتم پیش عباس. گفتم:«خیلی بامرامی!» گفت:«این حرفا چیه! وظیفمونه...» 🔹کلاس رفتن‌هایمان از این‌جا به بعد شروع شد. 🌹 نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید 🌹 @hemmat_hadi
🌷 💠از شهدا الگو بگیریم 🔰در حالی که جلوی آینه مشغول بستن آخرین دکمه ی لباس یقه بودم صدای یک پیغام از تلفن همراهم توجهم را به خودش جلب کرد. طبق معمول رفیقم بود که تو بدترین موقع پیام داده بود. 🔰گوشی را برداشتم و پیامش رو باز کردم تصویر یه بود، خوشتیپ و خوش قیافه! شروع کردم به تایپ کردن: این دیگه کیه حتما باز یه نوظهور حاشیه ساز؛ اینا چیه میفرستی برا اینو اون، الکی گُندشون میکنید. 🔰پیغام را ارسال کردم و باز مشغول مرتب کردن لباسم شدم، هنوز چند ثانیه? نگذشته بود که دوباره صدای گوشیم دراومد! احمد بود. نه عزیز ... نه بازیگر نه مدلِ فراری نه سلبریتی نه ضد دین و انقلاب. بابک نوریِ. چند روز پیش تو سوریه شهید شده? و بلافاصله پشت بندش چندتا عکس دیگه فرستاد. 🔰باورش برام خیلی سخت بود که این تصویر یه باشه. حال و هوام به طور عجیبی عوض شد؛ حساب و کتابام به هم ریخته بود احساس کردم هوا یه کم شده، یقه ی بالای لباسم رو باز کردم. 🔰همونطوری که مات توی آینه شده بودم مصرعی از خیام ذهنمو پر کرد: 🔻آیا چنان که می نمایی هستی 💟: @hemmat_hadi
💠 پیگیـر بــود ... 🌸محسن خاصے براے داشت، عیـد با خانمش آمد پیش من خیلی نصیحتش ڪردم ڪہ محسن نمی‌خواهد، تو بچہ داری و… هیچ جورے توی ذهنش نمی‌رفت... 🍃روز آخرے ڪہ آمد پیش من، گفت: « حاجـی، چرا من نمی‌توانم بروم؟ چرا کارم جور نمی‌شود کہ بروم؟» گفتم: «محسن،‌ یڪ جای ڪارِت دارد؛ مثل مایی. برو آن گیـر را درست ڪن.» باتعجب گفت: «من فهمیدم کجای کار گیر دارد: راضی نیست!» 🌸من هم می‌دانستم که نمی‌رود پیش مادرش تا بگیرد؛ گفتم: «پس برو رضایتش را به دست بیـاور.» احساس هم ڪردم کہ نمی‌رود. ولے با کہ صحبت ڪردیم، می‌گوید کہ رفته آنجا، بہ دست و پای مـادر افتاده و‌ گریه شدید ڪرده که از گریه‌اش پاهای ایشان خیس می‌شده است. 🍃به مـادر ڪرده است: «اجازه بده من بروم.» مـادرش هم می‌گوید: «برو؛ ولے شهید نشو » ڪہ محسن در جواب گفته است: «نه، من می‌روم؛ ولی عزیز می‌شوم مادر.» 🗣راوی : جناب حمید خلیلی (مدیر انتشارات شهید ڪاظمی) 💠 @hemmat_hadi
💠 پیگیـر بــود ... 🌸محسن خاصے براے داشت، عیـد با خانمش آمد پیش من خیلی نصیحتش ڪردم ڪہ محسن نمی‌خواهد، تو بچہ داری و… هیچ جورے توی ذهنش نمی‌رفت... 🍃روز آخرے ڪہ آمد پیش من، گفت: « حاجـی، چرا من نمی‌توانم بروم؟ چرا کارم جور نمی‌شود کہ بروم؟» گفتم: «محسن،‌ یڪ جای ڪارِت دارد؛ مثل مایی. برو آن گیـر را درست ڪن.» باتعجب گفت: «من فهمیدم کجای کار گیر دارد: راضی نیست!» 🌸من هم می‌دانستم که نمی‌رود پیش مادرش تا بگیرد؛ گفتم: «پس برو رضایتش را به دست بیـاور.» احساس هم ڪردم کہ نمی‌رود. ولے با کہ صحبت ڪردیم، می‌گوید کہ رفته آنجا، بہ دست و پای مـادر افتاده و‌ گریه شدید ڪرده که از گریه‌اش پاهای ایشان خیس می‌شده است. 🍃به مـادر ڪرده است: «اجازه بده من بروم.» مـادرش هم می‌گوید: «برو؛ ولے شهید نشو » ڪہ محسن در جواب گفته است: «نه، من می‌روم؛ ولی عزیز می‌شوم مادر.» 🗣راوی : جناب حمید خلیلی (مدیر انتشارات شهید ڪاظمی) 💠 @hemmat_hadi
🌷 💠از شهدا الگو بگیریم 🔰در حالی که جلوی آینه مشغول بستن آخرین دکمه ی لباس یقه بودم صدای یک پیغام از تلفن همراهم توجهم را به خودش جلب کرد. طبق معمول رفیقم بود که تو بدترین موقع پیام داده بود. 🔰گوشی را برداشتم و پیامش رو باز کردم تصویر یه بود، خوشتیپ و خوش قیافه! شروع کردم به تایپ کردن: این دیگه کیه حتما باز یه نوظهور حاشیه ساز؛ اینا چیه میفرستی برا اینو اون، الکی گُندشون میکنید. 🔰پیغام را ارسال کردم و باز مشغول مرتب کردن لباسم شدم، هنوز چند ثانیه? نگذشته بود که دوباره صدای گوشیم دراومد! احمد بود. نه عزیز ... نه بازیگر نه مدلِ فراری نه سلبریتی نه ضد دین و انقلاب. بابک نوریِ. چند روز پیش تو سوریه شهید شده? و بلافاصله پشت بندش چندتا عکس دیگه فرستاد. 🔰باورش برام خیلی سخت بود که این تصویر یه باشه. حال و هوام به طور عجیبی عوض شد؛ حساب و کتابام به هم ریخته بود احساس کردم هوا یه کم شده، یقه ی بالای لباسم رو باز کردم. 🔰همونطوری که مات توی آینه شده بودم مصرعی از خیام ذهنمو پر کرد: 🔻آیا چنان که می نمایی هستی 💟: @hemmat_hadi