💠 #خاطرات_شهدا
❤️↫یه بسیجی شیفته فرهاد شده بود
به فرهاد گفت: میشه آدرس خونه ات رو بدی بهت سر بزنم؟
❤️↫فرهاد با خنده گفت: بنویس!
شیراز... داراارحمه... قطعه شهدا... ردیف فلان... پلاک فلان...
❤️↫((بعد از شهادت فرهاد رفتم سر مزارش دقیقا همون آدرسی بود که قبل از #شهادت به بسیجی داد))
💟 خاطره ایی از زندگی
💟 #شهید_فرهاد_شاهچراغی
💌↬ @hemmat_hadi
💠 #خاطرات_شهدا
👈 تولد و كودكى
🔸🌹محسن حججی در ۱۳۷۰/۴/۲۱ در خانواده ای #متدیّن در نجف آباد اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت و به یاد فرزند شهید حضرت زهرا (س) ، نام او را #محسن گذاشتند.
🔹🌹جدّ پدری او عالم فاضل #شیخ_ابوالقاسم_حججی از علمای بنام نجف آباد بود.
🔸🌹محمدرضا حججی (پدر محسن) که از #رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده، به شغل شریف رانندگی تاکسی مشغول است و در تمام سالیان عمر کوشیده است #نان_حلال بر سر سفره خانواده بگذارد.
🔹🌹مادرش زهرا مختارپور از خانواده ای مذهبی و فعالیت اصلی او #خانه_داری است. محسن فرزند سوم خانواده و دارای سه خواهر و یک برادر است.
🔸🌹کودکی و نوجوانی محسن، همچون سایر بچه های نجف آباد، خیلی عادی گذشت. از ۷ سالگی وارد فضای #مسجد و فعالیت های #بسیج شد.
🔹🌹حضور در #هیئت خانوادگی که پدرش در منزل برپا می کرد، برای نخستین دفعات، طعم شیرین محبت اهل بیت (علیهم السلام) را به او چشاند. علاقه زیادی به #مداحی داشت و در نوجوانی در مراسم ویژه نوجوانان مداحی و قرآن قرائت می کرد. اولین کتاب غیردرسی که از پدرش هدیه گرفت: #مقتل_حضرت_سیدالشّهدا(ع) بود.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش #صلوات
🌷: @hemmat_hadi
❣ #خاطـــرات_شهــدا
🌸↫مقری داریم بنام #الوارثین در فکه،
اولین سالی که #رسول را منطقه بردم، سال اول راهنمایی بود، به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که بچهها #شب میآمدند در این قبرها راز و نیاز میکردند و نماز شب میخواندند و برای هر شهیدی هم که #شهید میشد ما یک قبر سمبلیک درست میکردیم
🌸↫خلاصه هوا تاریک شد و وقت اذان رسید، ما نماز مغرب و عشا را در #تاریکی در آن منطقه خواندیم و پس از نماز دیدم رسول نیست آنقدر دنبال رسول گشتم و بالاخره متوجه شدم که در داخل یکی از این #قبرها رفته و #چفیه را کشیده روی سرش و به #سجده رفته و در حال گریه کردن است
✍ راوی : پدر شهید مدافع حرم
#شهید_رسول_خلیلی🌷
📚کتاب #رفیق_مثل_رسول را حتما مطالعه بفرمایید.
💟 @hemmat_hadi
❣ #خاطـــرات_شهــدا
💠 ازدواجی که با وضو و دو رکعت نماز به سرانجام رسید.
🔹اول #حسن خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد و ایشان در همه حرف ها، تاکیدش روی مسائل #اخلاقی بود.
🔸یادم نمی رود؛ قبل از اینکه وارد این جلسه شوم، #وضو گرفتم و دو رکعت #نماز خواندم و گفتم: "خدایا خودت از #نیت من با خبری؛ هر طور صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان.
🔹بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود: برای جلسه #خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها را به #خدا واگذار کردم.
#شهید_حسن_باقری🌷
شادی روحش #صلوات
💟: @hemmat_hadi
❣ #خاطـــرات_شهــدا
💠🌷 شهیدی که قمقمه اش بعد ۱۲ سال آب گوارا داشت...
💟⇐در فکه کنار یکی از ارتفاعات، تعدادی #شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت.
💟⇐او در حالی روی زمین افتاده بود که دو #قمقمه ی پلاستیکی آب در دستان استخوانی اش بود.
💟⇐یکی از قمقمه ها #ترکش خورده و سوراخ شده بود.
ولی قمقمه ی دیگر، #سالم و پر از آب بود.
💟⇐درِ قمقمه را که باز کردیم، با وجود این که حدود ۱۲ سال از شهادت این بسیجی #سقا می گذشت، آب آن بسیار #گوارا و خنک مانده بود..
منبع :دلهای خدایی
📎هدیه به روح شهدای تشنه لب صلواٺ
➣ @hemmat_hadi🌷
🌷 #خـاطرات_شهدا
💠⇐از #مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه #حلالیت طلبید.
💠⇐قرار بود فردا با دوستانش #عازم_جبهه شود، همان روز رفتیم به #گلستان شهدا، سر قبر #شهید_سید_رحمان_هاشمی. دیگر گریه نمیکرد.
💠⇐دو تن دیگر از #دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آنها خیره شد؛ گویی چیزهایی میدید که ما از آنها بی خبر بودیم.رفت سراغ #مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را #دفن_نکند.
💠⇐ایشان هم گفت : من نمیتوانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند میخواهیم اینجا #دفن کنیم.
محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.همانطور هم شد و محمد در #کنار سید رحمان #دفن_شد
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
🎤راوی:برادر شهیــد(علــی)
♥️🍃 @hemmat_hadi
#خاطرات_شهدا 🌷
روایت مادر شهید محمدرضا دهقان
#اربعین_سال93 به پیاده روی اربعین رفتیم.محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است #تجربه کسب کنیم سال دیگر با هم برویم.
#چفیه ای که دوستش هدیه داده بود را داد تا در حرم #امام_حسین(ع) تبرک کنم.اما من در شلوغی های حرم گمش کردم و هر چه گشتم پیدایش نکردم و خلاصه برایش یک #چفیه خریدم و تبرک کردم.
به #محمدرضا جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه داشت و از او #عذرخواهی کردم اما او در جواب گفت که
فدای سرت من #حاجتم روا می شود.
وقتی به #تهران رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم و او در جواب گفت که اگر چیزی را در #حرم ائمه گم کنی حاجت روا می شوی .من حاجتم این است که #شهید بشوم .تا #اربعین سال دیگر زنده نیستم🌷.
من خیلی ناراحت شدم و در جوابش گفتم که به عراق میرویگفت جنگ فقط آنجا نیست در #سوریه هم هست من در سوریه #شهید_می_شوم.
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
❤️ @hemmat_hadi
#خاطرات_شهدا🌷
🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند.
🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. اونجا کسایی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.»
🔹اسفند 94 بود. برخی از فرماندهان و مربیان ثبتنام کردند. قرار بود در تعطیلات عید نوروز به سوریه اعزام شویم.
🔸عدهای به دلیل شرایط خانوادگیشان منصرف شده بودند و نام ده نفر در لیست نهایی اعزام قرار گرفته بود.
🔹لیست را که نگاه کردم، نام عباس را دیدم. از خوشحالی بال درآوردم و روحیه گرفتم. با خودم گفتم:«دمش گرم! واقعا مَرده، حرف و عملش یکیه»
🔸میدانستم که عباس اهل شعار نیست و اهل عمل است.
رفتم پیش عباس. گفتم:«خیلی بامرامی!» گفت:«این حرفا چیه! وظیفمونه...»
🔹کلاس رفتنهایمان از اینجا به بعد شروع شد.
#شهید_عباس_دانشگر🌹
#شهید_دهه_هفتادی
نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید
🌹 @hemmat_hadi
#خاطرات_شهدا🌷
🔹همه فرماندهان و مربیان جمع شده بودند.
🔸سردار اباذری گفت:«تو سوریه عرصه به نیروهای مقاومت تنگ شده. اونجا کسایی رو نیاز داره که شجاع و جسور باشن و بشه روشون حساب کرد.»
🔹اسفند 94 بود. برخی از فرماندهان و مربیان ثبتنام کردند. قرار بود در تعطیلات عید نوروز به سوریه اعزام شویم.
🔸عدهای به دلیل شرایط خانوادگیشان منصرف شده بودند و نام ده نفر در لیست نهایی اعزام قرار گرفته بود.
🔹لیست را که نگاه کردم، نام عباس را دیدم. از خوشحالی بال درآوردم و روحیه گرفتم. با خودم گفتم:«دمش گرم! واقعا مَرده، حرف و عملش یکیه»
🔸میدانستم که عباس اهل شعار نیست و اهل عمل است.
رفتم پیش عباس. گفتم:«خیلی بامرامی!» گفت:«این حرفا چیه! وظیفمونه...»
🔹کلاس رفتنهایمان از اینجا به بعد شروع شد.
#شهید_عباس_دانشگر🌹
#شهید_دهه_هفتادی
نقل از :حسین جوینده-همرزم شهید
🌹 @hemmat_hadi
#خاطرات_شهدا 🌷
✍نام او زبان زد عام و خاص بود، محمدرضا عسکری فرد #متولد 24آبان ماه سال 1353 در خانوادهای مذهبی و اصیل #خرمشهری دیده به جهان گشود، عسکری فرد در سال 74 و پس از سالها فعالیت در بسیج به #سپاه پاسداران پیوست و لباس پاسداری بر تن کرد.
✍محمدرضا عسکری فرد با قرآن و #مسجدجامع خرمشهر مأنوس بود، انگار که قرآن و مسجد جامع خرمشهر بخشی از هویت او بودند. در سالهای پس از ارتحال "آیتالله سید محمدتقی موسوی" امام جماعت مسجد جامع خرمشهر و از روحانیون برجسته خرمشهری که اتفاقاً ارتباط نزدیکی با #شهید_عسکری فرد داشتند
✍مرحوم سید کاظم نعمت زاده و #محمدرضا عسکری فرد بهمانند دو بال برای مسجد جامع خرمشهر شدند. مدتی بعد سید کاظم نعمت زاده نیز از اساتید برجسته #قرآن که او نیز با مسجد جامع خرمشهر مأنوس بود دار فانی را وداع گفت و محمدرضا عسکری فرد بهتنهایی بار مسئولیت این دو چهره برجسته فرهنگی و #مذهبی را عهدهدار شد.
✍محمدرضا عسکری فرد و مسجد جامع خرمشهر دو یار جداناشدنی بودند تا اینکه پس از سالها تلاش و کوشش درراه سبکبالی؛ برای #دفاع از حریم حضرت زینب (س) به خیل عظیم مدافعان حرم پیوست سرانجام در #سحرگاه دوازدهمین روز از ماه #محرم سال 94 محمدرضا به پرواز ملکوتی شهادت لبیک گفت و به آرزوی دیرینه خود رسید.
#شهید_محمدرضا_عسکری_فرد
#سوم_ابان_سالروز_شهادت
❤️ @hemmat_hadi
✍ #خاطرات_شهدا
🔰وقتی مرتبه اول رفتیم برای صحبت کردن گفت: خیلی عصبی و زودجوش است، اما وقتی وارد زندگی شدیم برخلاف آنچه که قبلاً از خودش گفته بود، آرام و مهربان به نظر میرسید.
🔰 #روحالله آنقدر پخته و سنجیده بود که من در کنارش کامل شدن و بزرگ شدن را خیلی خوب حس می کردم. صبر زیادی داشت و این صبر زیادش فرصت برای رشد من فراهم می کرد تا جایی که اطرافیان این بزرگ شدن من را خیلی خوب حس میکردند و حتی به من گوشزد هم میکردند که رفتارهای من با قبل از ازدواج خیلی متفاوت شده است.
🔰اختلاف نظر در هر زندگی مشترکی هست، اما چیزی که اصلاً بلد نبودیم قهر کردن بود. شاید باور نکنید بیشترین زمان ممکن که با هم حرف نمیزدیم از پنج دقیقه بیشتر نمیشد. خیلی زود خندهمان میگرفت و میزدیم زیر #خنده و هرچی بود همانجا تمام میشد.
#شهید_روح_الله_کافی_زاده
#شهید_مدافع_حرم
❤️ @hemmat_hadi
🔰گذشـــتن از عزیزتــرین هـا
🔸من در مدتے نزدیڪ بہ یڪســـال هـم با #حامد در ستاد کنگرہ شهدا همکار بودم و هـم با یڪدیگر هـمسایــہ دیوار بہ دیواربودیم ، دغدغہ اش در رابطہ با جمع آورے اطلاعات و #خاطرات_شهدا بہ شڪلے بود ڪہ داوطلبانہ تا ساعاتے از شب بہ دنبال ضبط و #ثبت_خاطرات هـمرزمـــان شهـدا بود.
🔹صبح هـا ڪہ با یڪدیگر بہ محل کار میرفتیم یڪسرہ #خندہ و شوخے بود و من ڪہ در حرف ڪم مے آوردم شروع میڪردم بہ مشت زدنش حامد میخندید و در عوض موقع پیادہ شدن براے اینڪہ من را اذیت ڪند درب ماشین را تا آخر #باز میگذاشت و میرفت
🔸خانہ هـم ڪہ میرسیدیم صداے شلوغ ڪارے و توپ بازے و ... کاملاً شنیدہ میشد، وقتے بہ #حامد مے گفتم بازے رو بزار دیرتر، میگفت: «اول ڪہ رسیدم خونہ باید با #ریحـــانہ بازے ڪنم»
🔹خیلے بہ #ریحانہ وابستہ بود ... براے نزدیڪانے ڪہ وابستگے حامد بہ دخترانش را دیدہ بودند، اینڪہ حامد چگونہ از دخترانش دل ڪند و براے جهــــاد راهـے #سوریه شد ســـوالے است که جوابے ندارد.
#شهید_حامد_کوچک_زاده
#شهید_مدافع_حرم 🌷
❤️ @hemmat_hadi