فک کن بری #سوریه......
به همه بگی فردا #میرم پیش بی بی......
بری تو #صحن.......
پرچم یا #عباس............
سربند کلنا #عباسک یا زینب.......
بری تو #حرم رو به روی ضریح.... ..
#دست تو بزاری رو #قلبت با زبون بی زبونی بگی..
خانوم جات اینجاست اونجا #چیکار میکنین...
بگی خانوم اجازه #میدین برم دفاع کنم از #حرمتون......
بعد............
یه #پلاک..............
یه #لباس #ارتشی................
یه #کلاشینکف...............
یه #کلت................
یه #کلش............
یه #بیابون...............
بیابون ن #بهشت...............
پشتت يه #گنبد...........
انگار #خانوم داره نگات میکنه......
خانوم #نگات میکنه...........
حس میکنی #کنارته...............
بهت :افتخار میکنه بهت #لبخند میزنه......
یه نگاه به #پشت سرت به پرچم یا #عباس میندازی
میگی #ارباب تا اسم شما رو گنبد هست.......
مگه کسی #میتونه به #حرم چپ نگاه کنه..
خم شی بند پوتینتو سفت میکنی....
#سربندتو #سفت میکنی...
#کلشتو سفت #میچسبی...
#کلشتو میگیری میگی یا عباس.......
بعد از اینکه چندتا #داعشی حرومی رو به #هلاکت رسوندی
ببینی یه #ضربه خورده به قلبت...........
#قلبت شروع میکنه به سوختن.....
از خون دستت میفهمی #مجروح شدی....
میگی بی بی ببخشید شرمندم......
#دیگه توان ندارم........
دوستات جمع شن دورت #نفسات به شمارش میوفته
چشمات تار ميبینه..........
بی بی بیاد بالا سرت برا #شفاعت........
خون زیادی ازت رفته....... .
دوستات پاهاتو بلند کنن تا خون به #مغزت برسه...
اما ميگی پاهامو بذارین #زمین سرمو بلند کنین...
بی بی اومده میخوام بهش #سلام بدم......
چند دقیقه بعد چشماتو ببندی.......
چند روز بعد به #خانوادت خبر بدن شهید شدی.......
عجب رویایی.......
اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک بحق بی بی زینب
💞💞💞💞
شهــــــ همت ــــــید"
کرامات شهید #محمدرضا_تورجی_زاده
🔸ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺳﺎﻝ ۱۳۶۳ ﺑﻮﺩ. ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﺍﺧﻞ ﭼﺎﺩﺭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ، ﺟﻮﺍﻥ ﺧﻮﺵ ﺳﯿﻤﺎﯾﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪﯾﺎﻥ ﻧﯿﺮﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ؟!
ﮔﻔﺘﻢ: ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﻪ!
ﮔﻔﺖ: ﻣﺤﻤﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ، ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﺁﻗﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺖ؟
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ.
🔸ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯿﮑﺎﺭ ﺑﻠﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻢ. ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ، ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻵﻥ ﺑﺨﻮﻥ!
ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ #ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺳﻮﺯ ﺩﺭﻭﻧﯽ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﺻﺪﺍﯾﺶ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ. ﺍﺷﻌﺎﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ #ﺣﻀﺮﺕ_ﺯﻫﺮﺍ(س) ﺧﻮﺍﻧﺪ.
ﻋﻠﺖ ﺣﻀﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺳﯿﺎﺳﯽ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﻗﺒﻠﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ است.
ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﭘﺨﺘﻪ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﺗﻮ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﭼﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺎﺷﯽ! ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﻣﺎ ﻣﻠﺤﻖ ﺷﺪ.
🔸ﻣﺪﺗﯽ ﮔﺬﺷﺖ. ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﺑﯿﻦ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺩﺳﺘﻪ ﺷﻮﯼ. ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ.
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩﯼ ﺍﺯ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻌﺎﻭﻥ #ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺷﻮﯼ.
ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎ ﺍصرﺍﺭ به ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺗﺎ ﻋﺼﺮ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ!
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﻄﻮﺭ؟
ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻥ ﺁﻗﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﻧﭙﺮﺱ!
ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻌﺎﻭﻥ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺷﺪ. ﻣﺪﯾﺮﯾﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ.
🔸ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺴﺌﻮﻝ #ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺑﺸﯽ.
ﺭﻓﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﮑﻨﻢ. ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﮔﻪ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﺮﯼ!
ﮐﻤﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺷﺮﻁ ﻗﺒﻠﯽ!
ﮔﻔﺘﻢ : ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ. ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﺮﻁ ﺑﺬﺍﺭﯼ؟! ﺍﺻﻼ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﻌﻀﯽ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﯼ؟
ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻮﯾﺪ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﯼ.
ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﮔﻔﺖ. ﺣﺎﺟﯽ ﺗﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﻮ... ﻣﻦ ﺳﻪ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺭﻡ ﻣﺴﺠﺪ #ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﻭ ﺗﺎ ﻋﺼﺮ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﻡ.
🔸ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ. ﺑﻌﺪ ﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻣﺴﯿﺮ ۹۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮﯼ ﺩﺍﺭخوﺋﯿﻦ ﺗﺎ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﻣﺎﻡ زمان ﻋﺠﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩ.
ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﻓﺘﻢ. ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ. ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ. ﺳﺮﺵ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ #ﻧﺎﻓﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﻗﻄﺮﺍﺕ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ.
🔸ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﯾﮑﺒــــﺎﺭ ۱۴ ﺑﺎﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﺭﺳﯿﺪﻡ. ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ!
ﺑﻪ ﻧﻘﻞ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﻋﻠﯽ ﻣﺴﺠﺪﯾﺎﻥ( ﻓﺮماﻧﺪﻩ ﻭﻗﺖ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ )
#روحش_شاد_یادش_گرامی
شهــــــ همت ــــــید"
.
.
کمتر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم...
دیر به دیر می آمد، نگرانش بودم. همه ش با خودم فکر می کردم؛ این دفعه دیگه نمی آد...
نکنه اسیر شه.
نکنه شهید شه.
اگه نیاد، چی کار کنم ؟
خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم، به م گفت:
چرا بی خودی گریه می کنی؟
اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ت بده، بعدش گفت: واسه ی امام حسین گریه کن،نه واسه ی من...
#شهید #مهدی_باکری
کتاب یادگاران
#سبک_زندگی_شهدا
هدایت شده از در محضر آیتالله میرباقری
🔻در روز پایانی ماه رمضان، اعمالتان را به امام زمان(ع) بسپارید.
🔻اگر در روز آخر ماه رمضان به اعمالتان مُعجب شوید، چیزی از این ماه بیرون نمیبرید!
✔️ استاد سیدمحمّدمهدی میرباقری:
«در روز پایانی ماه رمضان همه اعمالمان را به دست ولیمان بسپاریم. بهتر است که این اعمال را به ایشان هدیه کنیم. او که محتاج نیست و این هدیه معنایش این است که شما برای ما نگهداری کنید.
سیدبنطاوس در اعمال شب نیمهشعبان میگوید که آخر شب به اعمال خود معجب نشوید! هیچ چیز از خودتان ندارید و خود را دست خالی ببینید!
مبادا ما روز آخر ماه رمضان مُعجب شویم که ما روزه گرفتیم! اگر مُعجب شوید هیچ چیز از این ماه بیرون نمیبرید! بلکه بگویید که این اعمال از توفیقات خداوند است و آن را به دست امام زمان(ع) بسپارید تا آنرا حفظ کنند و به امام زمان(عج) بگویید شما این ناقابل را از طرف ما به خدا عرضه بدار...».
☑️ @mirbaqeri
شعری که در مراسم نماز عیدفطر قرائت شد
مراسم باشکوه نماز عید سعید فطر، صبح امروز با حضور ملت و مردم در مصلای امام خمینی تهران برگزار شد. در ابتدای این مراسم و پیش از اقامهی نماز، آقای میثم مطیعی مداح اهلبیت (علیهمالسلام) اشعاری را در وصف ماه مبارک رمضان و دیگر مسائل اخلاقی و سیاسی قرائت کرد. پایگاه اطلاعرسانی KHAMENEI.IR متن این شعر را به شرح زیر منتشر میکند.
آمدی و دل ما بردی و رفتی ای ماه!
با تو خوش بود سحرهای «بِکَ یا الله»
چه سحرها، چه سحرهای خوشی بود و گذشت
چه خبرها، چه سفرهای خوشی بود و گذشت
نظر لطف خدا بود که افتاد به ما
تشنگی، فرصت سیراب شدن داد به ما
یاد جوع و عطشِ روز قیامت کردیم
یاد ظهر عطشافروز قیامت کردیم
گفته بودم دل من! ماه شو و روشن شو
رمضان است، ز مَنها بگُذر، ایمَن شو
به خدا چلّه عشق است همین سیروزه
میتوان بار سفر بست همین سیروزه
گفته بودم که فقط چند سحر فرصت هست
چند بار ای دل من! بغض تو این ماه شکست؟
روزیات شد سفری در دل شب، با مولا؟
سفری تا سحرِ «فُزْتُ وَ رَبّ» با مولا؟
تشنگی ذکر لب ما شده بود این یکماه
روزه شد روضه لبهای اباعبدالله
سوختیم آه به یاد لب عطشان حسین
یاد لبهای ترکخورده طفلان حسین
ای خوشا آنکه سبکبار به عید آمده است
آنکه با وعده دیدار به عید آمده است
آنکه عیدانه ز لبخند امامش دارد
چشم بر آمدن ماه تمامش دارد
تو عزیز دوجهانی و فقیریم، فقیر
یوسفا «أَوْفِ لَنَا الْکَیْلَ»، تو ما را بپذیر
نوبهارا! دل پرخون چمن را دریاب
روزهداران فلسطین و یمن را دریاب
طاقت امت جدّت به خدا طاق شده
آه خونینجگران، شعله آفاق شده
کاش آیینه دل، مات جمال تو شود
عید ما رؤیت ابروی هلال تو شود
مادران شهدا! عید مبارک باشد
ای خوشا صبر شما، عید مبارک باشد
همسران شهدا! همسفران شهدا!
عید شد، میرسد از فاطمه عیدی به شما
موسم بندگی یار مبارک باشد
مردم ای مردم بیدار! مبارک باشد
عید فطر آمده، باشیم به فکر فقرا
عید فطرآمده، «قَدْ أَفْلَحَ مَن زَکَّاهَا»
مردم ما دلشان صبر زلالی دارد
سفره کوچکشان نان حلالی دارد
همه هستند اگر نوبت ایثار شود
پای کارند اگر موسم پیکار شود
گلهمندند ولی حُجب و حیایی دارند
مردم ما چه گذشتی، چه وفایی دارند
ای نشسته صف اول! صف ایثار آنجاست
آن سوی «نرده»... ببین... لذت دیدار آنجاست
نکند «نرده» میان تو و مردم باشد
دردِ دلها پسِ این فاصلهها گُم باشد
دوستان! صدق و صفای دهه شصت چه شد؟
راستی حال و هوای دهه شصت چه شد؟
آن مدیران جوانی که جهادی بودند
بیتکلّف، ز همین مردم عادی بودند
شور آن شعله مگویید که خاموش شده
«اختلاس» آمده، «اخلاص» فراموش شده
ای نشسته صف اول! به عدالت برخیز
مانده بر شانه تو بار امانت برخیز
عَلم داد برافراز، که ملت هستند
دل به شاهینِ ترازوی عدالت بستند
همتت قطع ید دانهدُرشتان باشد
وای اگر دزدی از این قافله آسان باشد
وای اگر توصیه و نامه پذیرد قاضی
داد و بیداد اگر رشوه بگیرد قاضی
شکر کن، اینهمه نعمت نرود از دستت
قدر دان، فرصت خدمت نرود از دستت
صف اول، صف خدمت، صف مردمداری
یک نفر نیست مخاطب، همه هستند آری
گر به یک نقد رود صبر و قرارت از دست
صف اول منشین، بین جماعت جا هست
سعی کن در سعه صدر شوی پیشقدم
رهبری گفت که من نیز صف اولیام
گوش کن قصه پرغصه بیکاران را
شِکوه کارگران و کامیونداران را
چه شده ارز؟ که ماتاند همه تاجرها
نرخ مسکن چه شد؟ آه از دل مستأجرها
کاش آرام کنیم این نگرانیها را
سعی ما سد کند این موج گرانیها را
معدن رنج، دل کارگران است هنوز
چشم مردم به عدالت، نگران است هنوز
میز را طعمه مکن ای که امیدی ست به تو
آن سوی میزِ تو چشمان شهیدی ست به تو
گره ار وا نکنی خود گره کار مباش
برنمیداری اگر بار کسی، بار مباش
همنشین با فقرا باش، همین است بهشت
خانه کن در دل ایتام چنین است بهشت
عید شد، آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی، نرود از یادت
عید رسوا شدن دشمن پیمانشکن است
روز یکدل شدن و جشن خروش وطن است
شد عیان بر همه دنیا که چهل سال چرا
بود ورد لب ما، مرگ به تو آمریکا...
چند روزی به تو و عهد تو دادیم زمان
چند روزی محک تجربه آمد به میان
تا سیهروی شود هر که در او غش باشد
تا سیهروی شود هر که دُروغش باشد
هان! مپندار که پیمانشکنی آسان است
نقض این عهد میندیش که بیتاوان است
پنجه در پنجه مشو روبهکا! با شیران
آن که با آن طرفی، جان جهان است: ایران
یکشبه بر طمع خام شما پایان داد
موشک ما که در آفاق شما جولان داد
پشت گوشت بنویس این سخن، این سیلی را
که یکی گر بزنی، میخوری از ما ده تا
شریانهای حیاتی جهان در کف ماست
تنگه هرمز و دریای عمان در کف ماست
صبر کن روز پریشان شدنت نزدیک است
لحظه سختپشیمان شدنت نزدیک است
قفل تعلیق به امید خدا میشکنیم
هرچه زنجیر کشیدی همه رامیشکنیم
چرخه هستهای از نو به تکاپو افتد
آب رفته همه باز آید و درجو افتد
دست تو رو شد وشرّت کم وننگت افزون
نماز عید فطر # رزمندگان و شهدا در جبهه ها
ان شاء الله #طاعات و #عبادات همه در ماه رمضان مقبول خداوند متعال شده باشد.
#عید_فطر_مبارک
#در_محضر_شهدا
احترام بر اهداف شهدا، بر محترم شمردن اجساد شهیدان مقدم است.
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
شهــــــ همت ــــــید"
🌾🍂🌾
شهیــدی ڪہ
ماننـد مادرش #زهرا
بین #در و #دیوار
سوخت و پرڪشیـد...
میگفت:
شناختن دشمن #کافے نیست
باید #روش_های_دشمن را شناخت.
#شهید_عباس_دانشگر
#شهادت_خرداد۹۵_سوریہ
✍ #دلنوشتــــــه
گفت: راستی جبهه چطور بود؟؟
گفتم : تا منظورت چه باشد ...
گفت: مثل حالا رقابت بود؟؟ گفتم : آری...
گفت : در چی؟؟ گفتم :در خواندن نماز شب...
گفت: حسادت بود؟؟ گفتم: آری...
گفت: در چی؟؟ گفتم: در توفیق شهادت...
گفت: جرزنی بود؟؟ گفتم: آری...
گفت: برا چی؟؟ گفتم: برای شرکت در عملیات ...
گفت: بخور بخور بود؟؟ گفتم: آری ...
گفت: چی میخوردید؟؟ گفتم: تیر و ترکش ...
گفت: پنهان کاری بود ؟؟گفتم: آری ...
گفت: در چی ؟؟ گفتم: نصف شب واکس زدن کفش بچه ها ...
گفت: دعوا سر پست هم بود؟؟گفتم: آری ...
گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانی سنگر کمین ...
گفت: آوازم می خوندید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: چه آوازی؟؟ گفتم:شبهای جمعه دعای کمیل ...
گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: صنعتی یا سنتی؟؟ گفتم: صنعتی ، خردل ، تاول زا ، اعصاب ...
گفت: استخر هم می رفتید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: کجا؟؟ گفتم: اروند، کانال ماهی ، مجنون ...
گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آری ...
گفت: کجا؟؟ گفتم:تابستون سنگرهای کمین ،شلمچه، فکه ،طلائیه...
گفت: زیر ابرو هم برمی داشتید؟؟ گفتم: آری ...
گفت: کی براتون برمی داشت؟؟ گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه ...
گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم: آری ...
خندید و گفت: با چی؟؟ گفتم: هنگام بوسه برپیشونی دوستان شهیدمان
سکوت کرد...گفتم: بگو ...بگو ...
زیر لب گفت: شهدا شرمنده ام ...
یاد شهدای عزیز خانلری ، جودکی، قربانی، بخشی ، رحماندوست ، مهدوی؛ حسینی و .... بخیر شادی روحشان صلوات
#ﺧﺪﺍﯾﺎ !
#ﭼﻤﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ....
#ﻫﻤﺖ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﻮﻡ ....
#ﺁﻭﯾﻨﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮﮔﺮﯼ ڪﻨﻢ ...
#ﻣﺘﻮﺳﻠﯿﺎﻥ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﺟﺎﻭﯾﺪ ﺷﻮﻡ ...
#ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺯﯾﺒﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ڪﻨﻢ ...
«ﭘﺮﻧﺪﻩ ﭘﺮ ﺷڪﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﻢ
ڪﻪ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻣﺮﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ.. »
ﭘﺲ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﻫﻢ ﺯﺧﻤﻬﺎﯾﻢ ﺑﺎﺵ ...
ﻣﺮﻫﻢ ﻣﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﺠﺖ ﺗﻮﺳﺖ ...
✨ #ﺍﻟﻠﻬﻢ_ﻋﺠﻞ_ﻟﻮﻟﯿﮏ_ﺍﻟﻔﺮﺝ ..✨
#دلنوشتھ
💢 #بچـــه_ها_مچڪـــریم
تیم ملـی فوتبال چه جانانه بازی ڪـرد
از جان مایه گذاشتند و خود را سپر حمله و ضد حمله تیم مقابل ڪردند
با تمام وجودشان عرق ریختند و دویدند
ولی اجازه ندادند حمله های مقابل تور دروازه ایران را بلرزاند
ایستادند و مقاومت ڪردند
زخمی شدند و مصدوم
گاهی هم #غیـرت_ایرانـی بجوش می آمد
حمله میڪردند و تیم مقابل را زمین گیر و ڪلافه میڪردند.
🔻آری
آنجا ڪه حرف از غیـرت و ایران باشد
فرقی نمیڪند تیم ملی فوتبال باشد
یا تیم #مدافعـــان_حــرم باشند
حرف از #دفـــاع است
حرف از #غیــرت است
حرف از #عــزت_ایـــران است
🔺ولی فرق اینجاست !
ڪه #مدافعــان_حــرم تماشاچـی
و اسپانسر و رسانه ندارند تا دفع حمله ها و ضد حمله های دشمن را به رخ جهانیان بڪـشند
فـرق اینجـاست !
ڪه مدافعان حرم #مظلومـانه و #غریـبانـه دست از #جــان و همسر و فرزند شسته اند
تا من و تو در آرامـــش باشیم
فــرق اینجاست !
ڪه بهای دفاع از حرم #خــون پاڪشان شد
ڪجایند آنان ڪه ڪف زنان و بوق زنان و پای ڪوبان تا جشن دفاع #مدافعان_حرم را به رخ بڪشند
💢 #بچـــه_ها_مچڪـــریم
ڪه جانــانه #جنگـــیدیـــد و #دفــاع ڪردید و #شهیـــد شدیـــد.
🌹 #یادشهداباصلوات
─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
هدایت شده از کیدیو | بازی، قصه و مهارت کودک
Kordestan.pdf
721K
📚 کتاب
« کردستان »
در مورد وقایع پاوه و کردستان
۱۰۸ صفحه
✍ شهید مصطفی چمران
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
@chamran
شهید محمود کاوه
صیاد، خدا رحمتش کنه، دوازده هزار نفر برده بود مستقر کرده بود، اماشروع نمی کرد. آخر فرستاد پی محمود. گفت: آقای کاوه، دست و دلم می لرزه. نمی تونم فرمان حمله بدم. چی کار کنم ؟
محمود عصبانی شد. گفت: به قدرت خودت می خوای عملیات کنی یابه قدرت خدا؟
گفت: لااله الاالله. خُب به قدرت خدا.
گفت: پس حلّه دیگه.
یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 53
❤️🍃
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
شعری که سفر رهبر انقلاب به قم را طولانیتر کرد
رهبر مینشیند روی صندلی و میخواهد احوالپرسی کند. اما مادر فرصت نمیدهد و شروع میکند به گلهگذاری:
آقا! انقدر غم خوردم. انقدر غصه خوردم. به خدا. حالم خیلی بد شده بود. رهبر میگوید چرا؟
دیروز صبح زنگ زدم دفترتون. گفتم مسئول این برنامه که من رو از دیدن آقا محروم کرده، خدا زجرش بده. توی همان حال، همه میزنند زیر خنده، حتی رهبر.
رهبر علت را میپرسد.
گفتم برای این که حق من این نبود. من با این وضع نمیتونم بیام دیدار آقا. یک ساله حتی آقا رو تو تلویزیون هم ندیدم. و میگوید که مریض شده و همسایهها دنبال ماجرا بودهاند که رهبر بیاید خانهشان.
رهبر میگوید نامه را دیده که شعری داشته. بعد میگوید: این رو به شما بگم. من امشب بنا نبود قم بمونم. فقط به خاطر شما موندم. البته خونه دو شهید دیگه هم رفتیم. اما من به خاطر شما موندم. برای این که بتونم شما رو ببینم.
شعرش را قبل از آمدن رهبر برایم خواندهبود. دو بیت شعر که روی یک کاغذ چندسانتی و با مدادرنگی نوشته بود و فرستاده بود دفتر رهبری؛ توی همان حالت موجی بودنش. و حال همان تکه کاغذ، سفر رهبر را یک روز طولانیتر کرده بود:
آرزو داشتم که به دیدارم بیایی
هم به دیدار من و هم شوی بیمارم بیایی
بیش یک سال است که شویم همنشین تختخواب است
حق من این بود به دیدار دل زارم بیایی
مادر ادامه میدهد: به بیبی، حضرت معصومه گفتم بیبیجان! این عزیزترو خودت بفرست خونهمون. قسمش دادم توروخدا آقا رو بفرست.
و رهبر میگوید: همونها فرستادن دیگه. همونها زدن پس گردنمون.
روايتی از دید و بازدید سرزده رهبر انقلاب از خانواده شهید کارکوبزاده ١٣٨٩/٨/٦
مادامی که در جامعه در یک سو گرسنه بیچاره از سرما بلرزد و در سوی دیگر متنعمان برخوردار از همه چیز باشند، این جامعه لجن است، تمام چهرهاش را هم با قرآن بپوشانید، باز لجن است.
#شهید_بهشتى
#مدارک_دانشگاهی_شهدا
مدرکهای دانشگاهیشان
را نادیدہ گرفتند،
رفتند تا من و تو مدرک
دانشگاهیمان را
با #نشان_وطن تحویل بگیریم...
#شهید_مصطفی_چمران
(دکترای فیزیک و پلاسما از
دانشگاہ کالیفرنیا)
#شهید_حسن_باقری
(رتبه ۱۰۶ علوم انسانی حقوق قضایی
دانشگاہ تهران)
#شهید_مهدی_زین_الدین
(رتبه ۴ دانشگاہ شیراز تجربی)
#شهید_محسن_وزوایی
(رتبه ۱ شیمی دانشگاہ صنعتی شریف)
#شهید_احمدرضا_احدی
(رتبه اول کنکور پزشکی سال۶۴) ️
#یادمان_باشد....
چه کسانی را از دست دادیم ...
تا چه چیزهـایی بدست بیاوریم ...
🍀مدافع حریم عشق🍀
#دلنوشته🌸🌸🌸
مگر نمی گویند #شهدا_زنده_اند؟
زنده ها #میبینند و #میشنوند!!
زنده ها #جواب میدهند!
من با #ابراهیم_هادی کار دارم!
ابراهیم #موبایل نداشت اما #بی_سیم داشت!
ابراهیم جان!
اگر صدای مرا می شنوی #سلام
ابراهیم جان اگر صدای مرا می شنوی کمک!
من و بچه ها گیر افتادیم در #تله_دشمن!
تلفن همراه من کار نمی کند، بدرد نمی خورد، هر چه گشتم برنامه بی سیم نداشت تا با شما تماس بگیرم.
گفتم می خواهم با بی سیم شما #تماس بگیرم
بعضی ها گفتن اندرویدهای شما را چه به بی سیم شهدا!
#دلم_گرفت ابراهیم جان!
ولی من همچنان دارم تلاش می کنم تا با #گوشی_اندروید صدایم را به شما برسانم...
ابراهیم جان: اگر صدای من را می شنوی ما گیر افتادیم بگو چطور آن روز وقتی به گوش شما رساندن که دخترهای از #هیکل تو خوش شان آمد، از فردایش با لباس های گشاد #تمرین_کشتی می رفتی؟
تا #چشم_و_دل دختری را آب نکنی!
اینجا کشتی می گیرند تا #دیده_شوند....
لاک میزنند تا #دیده_شوند
تو حتما راهش را بلدی #ابراهیم_جان که به این پیچ ها خندیدی
و دنیا را پیچاندی!
و ما را در پیچ دنیا #سر_گیجه گرفتیم
ابراهیم جان:
اگر صدای من را می شنوی دوباره #اذان_بگو تا ما هم مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند راه را پیدا کنیم
راه را #گم کرده ایم که به عشق سیب زمینی های سرخ کرده ی مک دونالد آنقدر ذوق زده شدیم و پای کوبی کردیم
تا آقا گفت: لطفا متانتتان را حفظ کنید!!!
ابراهیم جان
اگر از جبهه برگشتی کمی از آن #غیرت_های_بسیجی_ها برایمان سوغات بیاور؛
تا ما هم مثل شما #حرف_امامان را زمین نگذاریم
ابراهیم جان زمین هم دیگر صفای ندارد ای کاش ما هم #آسمانی می شدیم... دعا کن که شاید ما هم #آسمانی شدیم...
دیگر حرفی ندارم!!