آغاز ایام فرخنده و سراسر نور ماه ذیحجه بر شما خوبان همراه مبارک باد
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
💐تیم مدیریتی کانال سردار شهید محمد ابراهیم همت 💐
عاقد خدا و شاهدش پیغمبر او
داماد حیدر، گل عروسش کوثر او
در صورت زهرا چه شرم دلنشینی ست
در چهره ی مولا چه شوق بی قرینی ست
این ساقی کوثر امیر المومنین است
که ساق دوشش حضرت روح الامین است
این عشق اوج عشق معنای حضور است
نور علی نور است، امشب غرق نور است
شاعر: مجید خضرایی
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چــهــل وشــشــم
گذشتن یک روز کاری طبق معمول...
اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم.
با روشنک قراره بریم مزار شهدا...
بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم...
به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم...قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم.
روشنک هم آماده ی رفتن بود.
روشنک_عه اومدی خانم!
لبخندی زدم و گفتم:
-بریم؟
-بریم.
از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
روشنک_خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟
نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد!
من...شهدا...
اب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-خب...فرقی نمیکنه...
لبخندی زد و گفت:
-باشه.
راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم. دست دست می کردم. بعد از مدتی من من کردن گفتم:
-روشنک...
-جانم؟؟
-نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟
-نظرم؟؟
-اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟!
-خب اون یه سری چیزها چیه؟!
-إم...خب ببین! من تاحالا دوست چادری نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی اومد با اینکه مادر خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم گذشته از چادر من اصلا محرم و نامحرم برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که این جور چیز هارو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد نماز بخونم یا نخونم برام مسخره بود. ولی الان واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تاحالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه دوراهی موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه!
روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت:
-ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی.
-من آدم بدیم؟
-عزیز من این چه حرفیه من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه خداست. من فقط میتونم خودمو قضاوت کنم.
-روشنک؟
-جون دلم؟
-تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم!
ادامه دارد....
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چــهــل و هــفــتــم
روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت:
-وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه...
-نه نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی خیلی عجیبی از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!!
-عزیزم،من فقط قسمتی از روح خداوندم...
یک لحظه مو به تنم سیخ شد...
روح خداوند!!!؟
چقدر این جمله قشنگ بود...
روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه...
روشنک ادامه داد:
-همین که بدونی روح خداوند در وجودته...باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی...
نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت:
-رسیدیم.
مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم.
راه افتادیم.روشنک کنار من اومد و گفت:
-خب...اول بریم سر مزار شهید ابراهیم هادی
-ابراهیم هادی؟!
-آره.
لبخندی زد و گفت:
-آخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه...
-جدا؟؟؟!
-آره... اول اردیبهشت...
-آخی...
به روبه رو اشاره کرد و گفت:
-اونجارو ببین چقدر شلوغه!!!
-خب مگه کجاست؟؟؟
-مزار ابراهیم هادی.
-آخی...
-به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، آخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این شهید خیلی بزرگوار هستن...
رسیدیم سر مزار از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم.
فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزار شهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این شهید رو خیلی دوست دارم. آرامش داره.
کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد
من_روشنک؟؟؟
-جان؟؟؟
-چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟!
روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت:
شهید هادی همیشه دوست داشت گمنام بمونه...مثل مادرش حضرت زهرا س ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک کانال کمیل هست...
نفسی کشید و ادامه داد ...
کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه...
-وای چقدر جالب!!!
اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد.
ادامه دارد...
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چــهــل وهــشـتـم
رو به روشنک گفتم:
-میشه بیشتر راجع به این شهید بهم بگی؟؟
-آره عزیز دلم.
-این شهید اول اردیبهشت سال هزارو سیصدو سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزارو سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا شهدا همیشه تو فکر کمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق العاده ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع. ورزشکار و کشتی گیر. والیبالیست حرفه ای!
-واقعا؟؟؟جدی میگی!!!!
اصلا فکر نمی کردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر می کردم ادم های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید...
-نه نه اصلا شهدا خیلی قشنگن...میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا باهم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه.
-بریم.
راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.
با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سر قبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود. که مردم روبه روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد:
-نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی امنیت بمونیم.
باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونارو ادا میکنیم.
اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
-نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته البته البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید می دیم... شهدای مدافع حرم.
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه...
-آخه چی؟؟؟
-راسته میگن بخاطر پول می رن؟؟؟
-نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا این طور نیست. کدوم آدم عاقلی یخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هرکی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهشو بزاره و بره؟؟؟ بعضی ها بچه هاشونو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده بر نمی گرده...
روشنک کمی به من خیره شدو بعد گفت:
-نفیسه حالت خوبه؟
-خوبم...
-آخه داری گریه می کنی...
یک لحظه به خودم اومدم.
-چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه می کنم...ولی نمیدونم برای چی...
روشنک هم شروع به گریه کردن کرد...
من_روشنک شهدا خیلی مظلومن...چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا...
یعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه های که داخل قسمت شهدای گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم شهید خلیلی...
فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش بزام می گفت شروع کرد:
-این شهید...شهید بزرگوار امر به معروفه...
شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد...
کمی به عکس این شهید خیره شدم قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!!
- این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن...
-چیزی شده؟؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
-نه نه...چیزی نیست...
ادامه دارد...
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت چـهـل ونـهـم
شهید علی خلیلی...
خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و روبه روی من گفت:
-ببین نفیسه...شهید علی خلیلی...جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این هدیه از طرف من به تو...
امیدوارم که دوسش داشته باشی...
ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم:
-وای روشنک عزیزم این چه کاریه واقعا شرمندم کردی.
-نه عزیزم شرمنده چیه قابل تورو نداره.
-نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم.
-جبران لازم نیست گلم.
بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت:
-امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنونم.
-خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟
-باشه بریم.
راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم.
سر صحبت را باز کردم و گفتم:
-روشنک...نظرت راجع به خانواده چیه؟؟
-از چه نظر؟؟
-از نظر احترام از نظر خوب بودن از نظر دوست داشتن...
-خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر می کنن خانواده ها درکشون نمیکنن.
-آخ دقیقا منم همینجوریم.
-خب اینجا باید بگم که تو تاحالا خانوادتو درک کردی؟؟
سکوتی کردم و گفتم:
-خب...نمیدونم...نه...از چه نظر؟؟
-از همه نظر درک کردن یه رابطه ی متقابله. اگر تو رابطه ی خوبی نداشته باشی و اصلا خانوادتو درک نکنی یه جورایی با زور گویی بخوای پیش بری اینجوری نباید توقع زیادی داشته باشی
-راستش روشنک من اصلا با خانوادم جور نیستم.در حد سلام و علیک.
چشم هایش را گرد کردو گفت:
-جدا!!!!!!
سرم را پایین انداختم و ادامه داد:
-این خیلی اشتباهه خیلی!اونا خانوادتن...دوست دارن...از همین امروز شروع کن سعی کن باهاشون صمیمی شی...
-چطوری...نه نمیتونم...
-میتونی خواستن توانستن است.
-نه روشنک بحث این نیست اونا درک ندارن و دوست ندارن باهام خوب باشیم.
روشنک دستش را جلوی دهنش گرفت و گفت:
-إ إ إ ببینا!!! براچی یه طرفه با قاضی میری؟!
-یه طرفه نیست اونا به همه چیز گیر میدن الان یه مدتیه انقدر باهم بدشدیم که گاهی همون سلامم نمیکنیم.
ادامه دارد...
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت پــنــجــاهــم
روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی...وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطر دوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه ای که به بچه داشتن تورو همراهی می کردن...
ولی وقتی گریه می کردی همون آدم ها تورو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟
حرفی نزدم،راست می گفت.نگاهی بهش انداختم غم رو توی چهره ام دید و ادامه داد:
-میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت گیری هاست که ازشون زده شده. اونا نگرانت هستن.ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن. تو باید باهاشون حرف بزنی.
-حرف می زنم.
-چطوری؟؟!با داد؟ با بی احترامی کردن؟!
چشم هامو بستم و گفتم:
-درست میگی...
-پس چطور توقع داری اونا داد نزنن...نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدرو مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری...شاید باهات قهر کردن...قهر پدرو مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو.
پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:
-امیدوارم به حرف هام فکر کنی.
بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم:
-چشم هم فکر میکنم و هم عمل.
لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم.
پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود.
نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد.و پشت بند حرفش گفت:
-حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم.
جسورانه پاسخ دادم:
-مامان من دیگه بزرگ شدم!!!
-ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای...
یاد روشنک افتادم...آرامش...احترام...
-بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم.
حالم از این طور حرف زدن با مادرم بهم خورد.ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب های مادر آمد و گفت:
-اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا!
چشمام گرد شد!!! جواب داد!!!باورم نمیشه...
خداروشکر...
داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم در آوردم و بی درنگ بازش کردم...
مشکی...مشکی...مشکیه!!!
ادامه دارد...