eitaa logo
شهــــــ همت ــــــید"
26 دنبال‌کننده
376 عکس
62 ویدیو
26 فایل
کانال رسمی سردار رشید اسلام شهید محمد ابراهیم همت @HEMMATNAMEH
مشاهده در ایتا
دانلود
آغاز ایام فرخنده و سراسر نور ماه ذیحجه بر شما خوبان همراه مبارک باد 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 💐تیم مدیریتی کانال سردار شهید محمد ابراهیم همت 💐
عاقد خدا و شاهدش پیغمبر او داماد حیدر، گل عروسش کوثر او در صورت زهرا چه شرم دلنشینی ست در چهره ی مولا چه شوق بی قرینی ست این ساقی کوثر امیر المومنین است که ساق دوشش حضرت روح الامین است این عشق اوج عشق معنای حضور است نور علی نور است، امشب غرق نور است شاعر: مجید خضرایی
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت چــهــل وشــشــم گذشتن یک روز کاری طبق معمول... اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا... بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم... به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم...قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم. روشنک هم آماده ی رفتن بود. روشنک_عه اومدی خانم! لبخندی زدم و گفتم: -بریم؟ -بریم. از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. روشنک_خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟ نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا... اب دهانم را قورت دادم و گفتم: -خب...فرقی نمیکنه... لبخندی زد و گفت: -باشه. راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم. دست دست می کردم. بعد از مدتی من من کردن گفتم: -روشنک... -جانم؟؟ -نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟ -نظرم؟؟ -اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟! -خب اون یه سری چیزها چیه؟! -إم...خب ببین! من تاحالا دوست چادری نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی اومد با اینکه مادر خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم گذشته از چادر من اصلا محرم و نامحرم برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که این جور چیز هارو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد نماز بخونم یا نخونم برام مسخره بود. ولی الان واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تاحالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه دوراهی موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه! روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت: -ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی. -من آدم بدیم؟ -عزیز من این چه حرفیه من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه خداست. من فقط میتونم خودمو قضاوت کنم. -روشنک؟ -جون دلم؟ -تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم! ادامه دارد....
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت چــهــل و هــفــتــم روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت: -وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه... -نه نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی خیلی عجیبی از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!! -عزیزم،من فقط قسمتی از روح خداوندم... یک لحظه مو به تنم سیخ شد... روح خداوند!!!؟ چقدر این جمله قشنگ بود... روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه... روشنک ادامه داد: -همین که بدونی روح خداوند در وجودته...باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی... نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت: -رسیدیم. مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم. راه افتادیم.روشنک کنار من اومد و گفت: -خب...اول بریم سر مزار شهید ابراهیم هادی -ابراهیم هادی؟! -آره. لبخندی زد و گفت: -آخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه... -جدا؟؟؟! -آره... اول اردیبهشت... -آخی... به روبه رو اشاره کرد و گفت: -اونجارو ببین چقدر شلوغه!!! -خب مگه کجاست؟؟؟ -مزار ابراهیم هادی. -آخی... -به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، آخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این شهید خیلی بزرگوار هستن... رسیدیم سر مزار از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم. فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزار شهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این شهید رو خیلی دوست دارم. آرامش داره. کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد من_روشنک؟؟؟ -جان؟؟؟ -چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟! روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت: شهید هادی همیشه دوست داشت گمنام بمونه...مثل مادرش حضرت زهرا س ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک کانال کمیل هست... نفسی کشید و ادامه داد ... کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه... -وای چقدر جالب!!! اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد. ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت چــهــل وهــشـتـم رو به روشنک گفتم: -میشه بیشتر راجع به این شهید بهم بگی؟؟ -آره عزیز دلم. -این شهید اول اردیبهشت سال هزارو سیصدو سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزارو سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا شهدا همیشه تو فکر کمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق العاده ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع. ورزشکار و کشتی گیر. والیبالیست حرفه ای! -واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمی کردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر می کردم ادم های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید... -نه نه اصلا شهدا خیلی قشنگن...میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا باهم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه. -بریم. راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت. با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سر قبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود. که مردم روبه روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد: -نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی امنیت بمونیم. باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونارو ادا میکنیم. اشک توی چشماش جمع شد و گفت: -نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته البته البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید می دیم... شهدای مدافع حرم. حرفش رو قطع کردم و گفتم: -روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه... -آخه چی؟؟؟ -راسته میگن بخاطر پول می رن؟؟؟ -نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا این طور نیست. کدوم آدم عاقلی یخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هرکی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهشو بزاره و بره؟؟؟ بعضی ها بچه هاشونو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده بر نمی گرده... روشنک کمی به من خیره شدو بعد گفت: -نفیسه حالت خوبه؟ -خوبم... -آخه داری گریه می کنی... یک لحظه به خودم اومدم. -چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه می کنم...ولی نمیدونم برای چی... روشنک هم شروع به گریه کردن کرد... من_روشنک شهدا خیلی مظلومن...چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا... یعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه های که داخل قسمت شهدای گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم شهید خلیلی... فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش بزام می گفت شروع کرد: -این شهید...شهید بزرگوار امر به معروفه... شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد... کمی به عکس این شهید خیره شدم قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!! - این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن... -چیزی شده؟؟ لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: -نه نه...چیزی نیست... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت چـهـل ونـهـم شهید علی خلیلی... خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و روبه روی من گفت: -ببین نفیسه...شهید علی خلیلی...جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این هدیه از طرف من به تو... امیدوارم که دوسش داشته باشی... ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم: -وای روشنک عزیزم این چه کاریه واقعا شرمندم کردی. -نه عزیزم شرمنده چیه قابل تورو نداره. -نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم. -جبران لازم نیست گلم. بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت: -امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنونم. -خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟ -باشه بریم. راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم. سر صحبت را باز کردم و گفتم: -روشنک...نظرت راجع به خانواده چیه؟؟ -از چه نظر؟؟ -از نظر احترام از نظر خوب بودن از نظر دوست داشتن... -خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر می کنن خانواده ها درکشون نمیکنن. -آخ دقیقا منم همینجوریم. -خب اینجا باید بگم که تو تاحالا خانوادتو درک کردی؟؟ سکوتی کردم و گفتم: -خب...نمیدونم...نه...از چه نظر؟؟ -از همه نظر درک کردن یه رابطه ی متقابله. اگر تو رابطه ی خوبی نداشته باشی و اصلا خانوادتو درک نکنی یه جورایی با زور گویی بخوای پیش بری اینجوری نباید توقع زیادی داشته باشی -راستش روشنک من اصلا با خانوادم جور نیستم.در حد سلام و علیک. چشم هایش را گرد کردو گفت: -جدا!!!!!! سرم را پایین انداختم و ادامه داد: -این خیلی اشتباهه خیلی!اونا خانوادتن...دوست دارن...از همین امروز شروع کن سعی کن باهاشون صمیمی شی... -چطوری...نه نمیتونم... -میتونی خواستن توانستن است. -نه روشنک بحث این نیست اونا درک ندارن و دوست ندارن باهام خوب باشیم. روشنک دستش را جلوی دهنش گرفت و گفت: -إ إ إ ببینا!!! براچی یه طرفه با قاضی میری؟! -یه طرفه نیست اونا به همه چیز گیر میدن الان یه مدتیه انقدر باهم بدشدیم که گاهی همون سلامم نمیکنیم. ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاهــم روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت: -نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی...وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطر دوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه ای که به بچه داشتن تورو همراهی می کردن... ولی وقتی گریه می کردی همون آدم ها تورو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟ حرفی نزدم،راست می گفت.نگاهی بهش انداختم غم رو توی چهره ام دید و ادامه داد: -میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت گیری هاست که ازشون زده شده. اونا نگرانت هستن.ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن. تو باید باهاشون حرف بزنی. -حرف می زنم. -چطوری؟؟!با داد؟ با بی احترامی کردن؟! چشم هامو بستم و گفتم: -درست میگی... -پس چطور توقع داری اونا داد نزنن...نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدرو مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری...شاید باهات قهر کردن...قهر پدرو مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: -امیدوارم به حرف هام فکر کنی. بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم: -چشم هم فکر میکنم و هم عمل. لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم. پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود. نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد.و پشت بند حرفش گفت: -حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم. جسورانه پاسخ دادم: -مامان من دیگه بزرگ شدم!!! -ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای... یاد روشنک افتادم...آرامش...احترام... -بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم. حالم از این طور حرف زدن با مادرم بهم خورد.ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب های مادر آمد و گفت: -اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا! چشمام گرد شد!!! جواب داد!!!باورم نمیشه... خداروشکر... داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم در آوردم و بی درنگ بازش کردم... مشکی...مشکی...مشکیه!!! ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕خب امروز روز هاس خاص ترین چپ دست دنیا دست خدا برسرماست رهبــــــــــرماست.
4_5850664842146349215.mp3
3.41M
📚🎧 ڪتاب صوتی: عارفانه به یادشهید احمدعلی نیری قسمت ششم کانال شهید محمد ابراهیم همت
شهــــــ همت ــــــید"
انسان در برهوت میان دعوات نفس اماره و جاذبه های عمیق فطرت الهی سرگردان است و چه با آن عهد بندد و چه با این ، الا و لابد که وجود او عین تعهدات اوست، آن که با میثاق ازلی فطرت خویش بازنگردد لاجرم با نفس اماره خود عهد خواهد بست و این هر 2 تعهد است ، آن یک با خدا و این یک با "من" که شیطان است. از این دو حال خارج نیست
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و یــکــم سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم... ترسیدم نمیدونم چرا ولی ترسیدم. یه قدم رفتم عقب ولی باز برگشتم دستام می لرزید... با همون دست های لرزان برش داشتم بازش کردم و روی سرم انداختم... چادر ،نه باورم نمیشه... گریم گرفت نشستم روی زمین و زدم زیر گریه...بلند بلند گریه می کردم.انقدر بلند که مادرم رو به اتاق کشوندم. مادر در رو با نگرانی باز کرد من رو روی زمین دید... -نفیسه...نفیسه چی شده...این چیه...چادر کیه... نشست کنارم... بغلش کردم و بلند بلند گریه می کردم... مادر هم از نگرانی پا به پای من گریه کرد... وهمش می پرسید چی شده... بعد از ده دقیقه که از گریه کردنم گذشت و آروم شدم همه ی قضیه رو براش تعریف کردم از اول آشناییم با روشنک تا به امشب... مادر از خوشحالی داشت بال در می آورد...از اینکه انقدر تغییر کردم. بعد از گریه آرامش خاصی داشتم. صدای اذان بلند شد مادر دستم را گرفت و گفت: -خدا صدات میکنه.... بعد هم بوسه ای به پیشانیم زدو رفت. از جایم بلند شدم سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم نگاهی به آیینه انداختم و خدارو شکر کردم. سمت اتاق رفتم مادر چادر و جانماز زیبا و نوئی را برایم آورد و گفت: -اینو خیلی وقته برات خریدم...همیشه منتظر بودم روزی برسه تا بتونم اینو بهت کادو بدم...و امشب وقتش رسیده که بهت بگم خدایی شدنت مبارک... بغلش کردم و دوباره زدم زیر گریه مادر هم اشک می ریخت اشک شوق بخاطر تمام اتفاق ها ازش عذر خواهی کردم. و قول دادم براش بهترین دختر دنیا باشم. جانمازم را باز کردم مقنعه سفیدی سرم کردم و چادرم را هم روی سرم گذاشتم. روبه روی قبله نشستم. -خدایا...ممنونم که بهم لطف کردی ممنونم که دوستم داشتی و ازت عذر میخوام که همیشه ناشکری کردم... روی پاهایم ایستادم دست هایم را دو طرف صورتم گذاشتم نیت کردم و بعد: -الله الکبر... عشق بود... سرم رو که روی مهر گذاشتم روح تازه ای وارد بدنم شد... با تموم وجودم نگاه قشنگ خدارو حس میکردم... حالا می فهمم مفهوم جمله ی روشنک رو وقتی میگفت چادرم صدفمه...یعنی روشنک مرواریدی هست که داخل صدف پنهانه... من تصمیممو گرفتم همونجا وقتی سرم رو روی مهر گذاشتم وقتی حس کردم خدا روبه رومه...تصمیممو گرفتم عوض شم...حالا...از همین حالا به بعد... من یه دختر چادری ام... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و پــنــجــم راه افتادیم سمت مزار شهدا... سر نیم ساعت رسیدیم از ماشین پیاده شدم سریع دوویدم سمت مزار... روشنک_نفیسه وایستا باهم بریم. راه افتادم سمت مزار شهید خلیلی... درست یادم نبود قطعه چنده... از چند نفر پرسیدم و رفتم .روشنک رو گم کردم... انقدر سریع رفتم. و تا رسیدم افتادم روی سنگ قبرش و شروع کردم به گریه کردن... -سلام شهید خلیلی...منو ببخش...اگر تو نبودی اون شب معلوم نبود سر اون دوتا خانم چه بلایی می اومد... منو ببخش که زود قضاوت کردم راجع بهت... روشنک بهم رسید نفس نفس می زد اومد و کنارم نشست فاتحه ای خوند و کنار ایستاد... حرفام که با شهید خلیلی تموم شد بلند شدم سرم رو بالا گرفتم و گفتم: -از این به بعد پاسخ خون شهید رو با چادرم می دم... روشنک بغلم گردو زد زیر گریه... هر دو گریه می کردیم... من_خداروشکر که خدایی شدم... روشنک_مطمئن باش شهید خلیلی صداتو میشنوه...هیچ وقت دلشو نشکن...هیچوقت... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و ســوم من_روشنک چی شده اینقدر میخندی... روشنک_وایسا...وایسا تو چرا این شکلی شدی آخه اولا اینکه چادرتو اشتباه سرت کردی دوما این که کشش رو اوردی توی صورتت سوما اینکه موهات اومده بیرون اصلا شالت کج شده یه دقه بیا خودتو توی آیینه ببین... جلوی آیینه رفتم تا چشمم به چهره ی خودم افتاد زدم زیر خنده. من میخندیدم و روشنک میخندید... من_هی خدا...خیلی سخته چادر پوشیدن.اصلا نمیتونم جمعش کنم. نگاه چقدر خاکی شده!!! روشنک که خنده اش تمام شده بود طرف من آمد کنار آیینه ایستاد و به من نگاه کرد و گفت: -نه اصلا سخت نیست یاد می گیری. لبخندی زدم و بعد روشنک گفت: -اینطوری اینجا واینستا بیا بریم اتاقم. سمت اتاقش رفت و منم پشت سرش راه افتادم. -نفیسه میدونم دیر دارم بهت خبر میدم. ولی چ کنم قسمته! یهویی شد. -چی یهویی شد؟! نگاهی به من انداخت و گفت: -ببینم راجع به راهیان نور چیزی شنیدی؟؟ -آره شنیدم چند سال پیش دوران مدرسمون میبردن. -رفتی تاحالا؟؟ -نه ولی تعریفشو شنیدم. -دوست داری بری؟ -قبلا دوست نداشتم ولی با این تفاسیر و شهدایی که شناختم شاید دوست داشته باشم.ببینم اصلا چرا میپرسی؟! -وسایلاتو جمع کن. -ها !چی؟؟؟! لبخندی زد و گفت: -برادرم اونجا خادمه! دیشب بهش گفتم اگر میتونه یه جوری مارو ببره. یهو بهم گفت اتفاقا دو نفر جا دارن !!! -وای جدا؟؟؟!!!کی ؟؟؟ -فردا بعد از ظهر راه میفتن. -وای راست میگی!!!چقدر غیر منتظره. لبخندی روی لب های هر دوتامون نشست. روشنک_ببین چقدر زود خدا خریدت... حالام ک طلبیده شدی پیش شهدا. گریم گرفت. -روشنک واقعا راست میگفتی وقتی بیای توی این فضاها حس های قشنگیو تجربه میکنی...خدایا شکرت... -عزیزم...گریه نکن... اشکامو پاک کردم و روشنک رو بغل کردم: -مرسی بخاطر همه چیز. -از خدا تشکر کن من فقط یه وسیله بودم. لبخندی زدم و گفت: حالام بلند شو بریم ناهار بخوریم و بعد حسابی کار داریم. ناهار رو کنار روشنک و مادرش نوش جان کردیم. بعد هم روشنک وسایل هاشو جمع کرد و هی به من سفارش می کرد چی بیارم چی نیارم. دل تو دلم نبود. دلم میخواست زود تر فردا شه... خلاصه گذشت تا من رفتم خونه و وسایل هامو جمع کردم به خانوادم خبر دادم و اونام موافقت کردن... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و دوم صبح ساعت 9 از خواب بلند شدم. دیشب با روشنک حرف زدم قرار شد برم پیشش گفت باهام کار داره و برام یه سوپرایز داره. از روی تخت بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مختصری آماده شدم. چادرم از دیشب تا حالا کنار دستم روی تخت بود دوسش داشتم. شالم را روی سرم انداختم موهایم را داخل دادم. تای چادر را بهم ریختم و روی سرم گذاشتمش. بلد نبودم موهایم بیرون آمد! شالم را می کشید. -ای بابا!! چرا اینطوری میشه! رو سر روشنک که خیلی قشنگه. به زور چادرم را سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادرم با دیدن من لبخندی روی لب هایش آمد و گفت: -چقدر زیبا شدی دخترم. شبیه یک مروارید داخل صدف. نگاهی به مادر انداختم و بعد بغلش کردم. -ممنونم مامان جونم . -کجا میری؟ -دیشب خواب بودی نتونستم بهت بگم دارم میرم پیش روشنک. -برو عزیزم به سلامت. بوسه ای به پیشانیش زدم و از خانه بیرون رفتم. جمع کردن چادر برایم یکم سخت بود. تا خونه ی روشنک اینا را با تاکسی طی کردم. سر کوچه شان رسیدم کرایه را حساب کردم چادرم را به سختی جمع کردم کمی خاکی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم. زیر لب زمزمه می کردم -وای وای وای!! چرا این انقدر میکشهههه. هوووف. خدایا . موهامم که بیرون. وای وای وای. در حال صحبت با خودم بودم. سرم رو بالا آوردم. که به همون پسر برخورد کردم. یواش طوری که نفهمم داشت میخندید. اشتباه نکنم داشت به من می خندید. اخم کردم و جلوتر رفتم. سرش را پایین انداخت و گفت: -سلام... لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی شد. با تسبیحی که توی دستش بود لب هایش برای گفتن ذکری به هم میخورد. سرم را پایین انداختم و گفتم: -سلام. -بفرمایید داخل. شرمنده یاعلی. از کنارم رد شد و رفت. به رفتنش نگاهی انداختم . از این جور آدم ها خوشم نمی اومد که انقدر خشک رفتار میکنن. زیر لب زمزمه کردم. -ایش!!! ولی انقدر بلند گفتم شنید. در باز بود و من هم سریع رفتم داخل خانه. پله هارا طی کردم و جلوی در رسیدم صدا زدم: -روشنک؟؟؟ روشنک که صدای منو شنید.از جای دور خانه شان طوری که صدایش به من برسد داد زد: -إ نفیسه اومدی بیا داخل! کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شان شدم. مادرش جلو آمد و سلام و علیک گرمی با من کرد: -سلام نفیسه جان دخترم خوش اومدی. لبخندی زدم و گفتم: -ممنونم... روشنک از اتاق بیرون اومد.از جلوی در اتاق تا رسیدن به من شروع کرد به خندیدن. بلند بلند می خندید... من_برا چی میخندیییی... مادر روشنک_روشنک جان زشته مامان!!! نزدیک من آمد لبخندش را جمع کرد صدایش را صاف کرد و گفت: -سلام ولی دوباره زد زیر خنده...نمیتونست جلوی خندشو بگیره. ادامه دارد....
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و چــهــارم دنبال روشنک می دویدم: -روشنک...روشنک... -ساکتو بذار کنار وسایل من بعدشم بیا اینجا بشین تا خبر بدن بریم. -روشنک خواهش میکنم. -نفیسه نمیشه خب. اشک توی چشمام حلقه زد به چشماش نگاهی انداختم و گفتم: -اگر این اتفاق نیفته من نمیام. روشنک لبخندی زدو گفت: -آخه عزیزم این چه حرفیه اگر جا بمونیم چی؟؟ -روشنک مگه تو نمیگی هرچی قسمت باشه همون میشه. پس اگر قسمتمون باشه که بریم شلمچه حتما میریم و از اتوبوس جا نمیمونیم. روشنک در فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت: -باشه اشکال نداره ولی اول بگو چرا میخوای الان بری مزار شهدا؟؟؟ -من دلم نمیخواد وقتی قلب شهیدی رو شکستم برم اونجا باید قبلش ازش عذر خواهی کنم. چشم هایش را ریز کردو گفت: -یعنی چی؟؟ -یادته رفته بودیم بهشت زهرا. آخرین بار همین دو روز پیش. کنار مزار شهید . -خب؟؟ -یادته تا فهمیدم اون شهید امر به معروفه خواستم بلند شم تو نذاشتی؟ -خب خب؟؟ -خیلی وقت پیش وقتی شنیدم یه شهیدی شهید شده بخاطر امر به معروف و بخا‌طر دفاع از دوتا خانوم بی حجابی که توی درد سر افتادن. راستش اولش با خودم گفتم. میخواست این کارو نکنه که نکشنش...با خودم گفتم اصلا ربطی نداره من دوست ندارم حجابمو رعایت کنم!!! اون و امثال اونم به ما کاری نداشته باشن. گذشت بعد از مدتی که بخا‌طر قضیه ی اون آقا پسری که منو اذیت کرد توسط یلدا. همون پسره پیمان. وقتی توی درد سر افتادم. یه پسر شبیه همون شهید با خانومش بود وقتی دید من توی درد سر افتادم کنار خیابون با موتورش ترمز زد و نگه داشت. سمت پیمان رفت که یه وقت صدمه ای به من نزنه... و اونجا بود که فهمیدم اون شهید بخاطر ناموسش از خودش گذشت... واقعا از شهید خلیلی شرمنده شدم واقعا بزرگواره... من باید ازش عذر خواهی کنم... روشنک خواهش میکنم بریم مزار... روشنک اشک توی چشم هاش جمع شده بود. -باشه زود باش بریم سریع بر گردیم ان شاءالله ڪه جا نمی مونیم. ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهکار در دنیا غوغا کرد ببینید و فروارد کنید✌ به ایرانی بودنتون دوباره افتخار کنید✊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-مادر فرزندت کجاست +خارج از کشور -چرا خارج؟ +۳۵ سال پیش رفت برا دفاع از کشورش، دیگه برنگشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5886453748061962737.mp3
2.54M
📚🎧 ڪتاب صوتی: عارفانه به یادشهید احمدعلی نیری قسمت هفتم/ چکارڪنیم ڪه چشم دلمون بازبشه کانال شهید محمد ایراهیم همت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنگاھ ڪہ براے دیدار "حضرت یـــٰار" با سر شتاب ڪنی.... مے شود ھمین...
اهل زمین همیشه زمین گیر می‌شوند! یک بار اگر از این قفست رَسته‌ای بس است...
🌹 الهي، اگر جز سوختگان را به ضيافت عنداللهي نمي خواني، ما را بسوز آنچنان كه هيچ كس را آن گونه نسوخته باشي.