eitaa logo
شهــــــ همت ــــــید"
26 دنبال‌کننده
376 عکس
62 ویدیو
26 فایل
کانال رسمی سردار رشید اسلام شهید محمد ابراهیم همت @HEMMATNAMEH
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-مادر فرزندت کجاست +خارج از کشور -چرا خارج؟ +۳۵ سال پیش رفت برا دفاع از کشورش، دیگه برنگشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5886453748061962737.mp3
2.54M
📚🎧 ڪتاب صوتی: عارفانه به یادشهید احمدعلی نیری قسمت هفتم/ چکارڪنیم ڪه چشم دلمون بازبشه کانال شهید محمد ایراهیم همت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنگاھ ڪہ براے دیدار "حضرت یـــٰار" با سر شتاب ڪنی.... مے شود ھمین...
اهل زمین همیشه زمین گیر می‌شوند! یک بار اگر از این قفست رَسته‌ای بس است...
🌹 الهي، اگر جز سوختگان را به ضيافت عنداللهي نمي خواني، ما را بسوز آنچنان كه هيچ كس را آن گونه نسوخته باشي.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و شــشــم از جایم بلند شدم. روشنک_بریم؟؟ -بریم. راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم. روشنک_وای خدا کنه معطل مانباشن!!!یا بدتر از این اینکه جانمونده باشیم. لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن باش خود شهید درستش میکنه. روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت: -الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده. خندیدم و چیزی نگفتم. روشنک با برادرش تماس گرفت. روشنک_سلام داداش خوبی؟ جان؟!! توی راهیم یه سر رفتیم گلزار. شرمنده. اها خب؟ جدا؟؟؟؟؟؟؟ اها باشه باشه الان میاییم. یاعلی. روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم: -چی شده جاموندیم؟؟؟!!! -نه دیوونه!!! -پس چی؟! -برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیر تر می ریم!!! زدم زیر گریه. من_دیدی گفتم روشنک شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو... -اره عزیزم... ماشین رو روشن کردو راه افتادیم. تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن از ماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم. چشمام هی میرفت ولی سعی می کردم نخوابم. باهمان پیرهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمی کرد.بطری آب پخش میکرد. به صندلی ما رسید بطری را روبه روی روشنک گرفت و گفت: -بفرمایین خواهرم. بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت: -نوش جان. -متشکرم. رد شد و نگاه من را با خودش کشاند. متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم. -کی می رسیم؟؟؟ -چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دوساعت دیگه می رسیم. -آها.روشنک؟؟ -بله؟ -جدا آدم هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن... -آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره... -چرا؟؟ -چون به اون آرامش حقیق که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه... -چه جالب... -اره عزیزم...باخدا باش و پادشاهی کن...بی خدا باش و هرچه خواهی کن... لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد... ادامه دارد...
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت پــنــجــاه و هــفـــتــم مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود... من_روشنک؟! -جان؟ -اینجا که چیزی نداره...همش خاکه... روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت: -نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟ -چیو؟؟؟!!! به اطراف اشاره کرد و گفت: -خوش آمد گویی شهدارو... استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی... راست می گفت یک لحظه حس کردم همه ی شهدا به استقبال ما اومدن...لبخندی زدم و گفتم : -به قول سهراب. چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید... روشنک هم خندید... برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون هارو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت: -بده من آبجی... من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم.طرفم اومد و گفت: -بدین من بیارم. -نه ممنونم خودم میارم. -نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه. -نه نمیخواد شما اذیت میشین دوتا ساک دستتونه. -نه اذیت نمیشم بدین به من. -نه... یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت: -با اجازه... دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم: -عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست! روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت: -هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه! -اوه بله بله شرمنده. خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم.سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم . بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل. سوار اتوبوس شدیم برای حرکت . روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی. روشنک_وایسا... -چیه؟؟ -ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده... نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم. صندلی کنار پنجره ... چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم: -روشنک!!!!!! -چی شد؟؟؟ -واای باورم نمیشه...شهید ابراهیم هادی!!! -روشنک سمت من اومد و گفت: -ببینم؟؟ -ایناها... -ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود. -وای خدای من. همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت: -شهید ابراهیم هادی... گفتم: -بله بله... -برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد... -چرا ؟؟؟ نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت: -ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم. که قسمت شما شد...با اجازه یاعلی . بعد هم رفت جلوی اتوبوس. من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط...راستی ببین برای تو کی افتاده... نگاهی به پیکسل انداخت و گفت: -إ...!شهید محمد هادی ذولفقاری...چقدر جالب این شهید عاشق ابراهیم هادی بوده...شهید مدافع حرم... -وای چقدر جالب این شهدا...کنار هم دیگه من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی... لبخندی زدو گفت: -آره... اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل... ادامه دارد....
4_5965105134806499688.mp3
2.52M
📚🎧 ڪتاب صوتی: عارفانه به یادشهید احمدعلی نیری قسمت هشتم/ مثل همیشه نمازشب نخوند❗️ کانال شهید محمد ابراهیم همت