#شهیدهمت به روایت همسرش4
#قسمت_هفتادو_سوم
حرص کردم گفتم نگهبان مگر چپق هم می کشد؟گفت خب شاید چیز دیگر بوده،😕تو فکر کردی که چپقمیکشیده.گفتم آن کسی که من دیدم نگهبان نبود.اصرار داشت که بوده.گفتم مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که آنجور منفجر شد😒؟گفت نه اینجا ساختمان حزب ست،نه عیال من بهشتی.رفتم براش چیزی بیاورم بخورد.آمد دم در آشپزخانه ایستاد.حرف می زدم،دلیل میآوردم،دلیل های ریز و درشت،که دیگر آن جا امن نیست😩.بعد دیدم اصلاً آن جا نیست.رفته.وحشت کردم،طوری که نفس کشیدن یادم رفت.داد زدم #ابراهیم!خندید😂 گفت عیال من و ترس؟زد زیر خنده.می خواستم سینی را پرت کنم وسط اتاق که نخندد نتوانستم🙁😂.گفتم چای میخوری حالا؟دیگر نمی توانستم خانهی خودمان بمانم.رفتم خانه ی دوست نزدیکمان.دکتر توانا.شب ها خانهی آنها میخوابیدم،روزها میآمدم خانه ی خودمان.یک بار که با یکی از خانم های سپاه داشتیم از بیرون میآمدیم برگشت بم گفت او #حاج_همت نیست که دارد از خانهتان می آید بیرون😕؟برگشتم دیدم آقایی با لباسلی و شلوار لی از خان همان زد بیرون.رفتم گفتم شما این جا چی کار می کردید؟گفت ببخشید خانم، من نمی دانستم اینجا کسی زندگی می کند.راستش ما قبلاً روی این ساختمانها🏘 کار می کردیم.تعمیرات و این چیزها اگر داشت می آمدند سراغ ما.بعد که همه رفتند،چون این درهای کشویی خراب بود،گاهی می آمدیم اینجا حمام و برمی گشتیم می رفتیم.به خدا من نمی دانستم کسی آمده اینجا😢.حالا هم این درها را براتان درست می کنم که کسی دیگر نتواند بیاید مزاحمتان بشود.همین کار را هم کرد.بعد رفت.دوستم هم رفت
#ادامهدارد
🙂🌺