eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
479 دنبال‌کننده
2هزار عکس
157 ویدیو
97 فایل
کانال عمومی حرفه‌ی هنر راه ارتباطی: @zisabet زهرا ملک‌ثابت نویسنده داستان و ادبیات دراماتیک کتاب‌ها: قهوه یزدی دعوت‌نامه ویژه فیلم کوتاه: کاغذ، باد، بازی دبیر استانی جشنواره‌های هنری مدرسه عاشق هنر
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋 طاهره علم‌چی همه جا تاریک بود.گویی در قبری تنگ، تاریک و سرد،سنگ سخت لحد بر سینه‌اش فشرده می‌شد. نفس از سینه‌اش به سختی بیرون آمد. آرام آرام انگشت‌ش را تکان داد. _ نه، زنده‌ام.خدایا کی این کابوس تموم میشه آرام پلک‌هایش را گشود. از لای پلک نیمه باز نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت. ماه ها زندانی این اتاق بود. آرام از تخت پایین آمد.گویی وزنه‌ای سنگین به پایش بسته بودند.دستش را به دیوار گرفت و آرام قدم برداشت.در اتاق نیمه باز بود. زندان بان‌ش فراموش کرده بود در را قفل کند. در را باز کرد.آهسته قدم به راهرو گذاشت. با کمی مکث به طرف چپ راهرو رفت. روبروی اتاق بی‌بی ایستاد.نفسی گرفت و داخل شد. به طرف آینه رفت.آینه ی بخت بی بی که سال‌ها چون جان‌اش از آن مراقبت کرده بود تا سالم بماند.زن های قبیله اعتقاد داشتند آینه عروس چون شیشه عمر است.باید تا آخر عمر از آن محافظت کرد تا نشکند. آرام سرش را بالا آورد تا از لای پلک نیمه باز نگاهی به صورت‌ش بیاندازد. قلبش می‌خواست از حصار سینه اش رها شود. چون زندانی که در سلول انفرادی محبوس است خود را به در و دیوار سلول‌ش می‌زد. روبروی آینه ایستاد. آرام سرش را بالا گرفت.وای خدای من این هیولای داخل آینه او بود؟. دستش را به طاقچه گرفت؛ تا سراپا بماند.دنیا روی سرش آوار شد. چشمان‌ش سیاهی رفت. ازصورت زیبایش جز تکه‌های آویزان و قرمز رنگ گوشت و پوست چیزی نمانده بود.با مشت به آینه کوفت.آینه هزار تکه شد.سوزش عجیبی از پشت دست تا قلبش کشیده شد. ادامه دارد 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
صدای هق‌هق‌ش فضای اتاق را پر کرد. اشک‌هایش چون رودی بر پهنای صورتش جاری شد. _خدایا این حق من نبود. مگه من چیکار کردم که باید قربونی بی‌فکری و سنگدلی یه عده‌ای بشم؟من تو رو نمی‌بخشم تو خواهر من بودی چه جوری دلت اومد با دروغ‌هات دنیای منو خراب کنی. به یاد چشم‌های خواهرش افتاد که با حسادت به او و امیر نگاه می‌کرد.حسادت شمیم به لیلا با آمدن امیر و خواستگاری‌ش از لیلا بیشتر شد.هیولای حسد سراسر وجود شمیم را در بر گرفت. با هزاران دروغ و ترفند امیر را نسبت به لیلا بدبین کرد. آخرین حیله‌اش تیشه بر ریشه عشق‌شان زد.آن روزغروب که پسر عموی‌ش رضا به او زنگ زد و با التماس از او خواست تا به دیدنش برود،هرگز باور نمی‌کرد دسیسه‌ای در کار است. شمیم با نقشه لیلا را به محل قرار کشاند و با ترفندی امیر را به آنجا برد تا پرده از راز خیانت لیلا بردارد.لیلا از همه جا بی‌خبر قربانی حسادت خواهری شد که او را محرم می‌دانست.گریه‌ها و التماس‌هایش به گوش دل امیر نرفت. امیر از او انتقام سختی گرفت.بارش اسید به چهره زیبایش خبر از پایان این عشق می‌داد. _امیر,چرا حرفم رو باور نکردی؟ سرش را بالا آورد. به عکس بی‌بی روی طاقچه نگاه کرد. آرام به طرفش رفت. کاش بی بی بود و اورا مهمان آغوش گرمش می‌کرد. _ بی بی مهربونم من تقاص چه گناهی رو پس میدم؟ حس کرد بی بی به او اخم کرده است. _بی بی قربون اخمت بشم.من جز تو کسی رو ندارم. چرا با من سرسنگین شدی؟ رد نگاه بی بی را دنبال کرد. وای آینه بی بی. او هم بی‌گناهی را به جرم گناه نکرده مجازات کرده بود. پس فرق او با امیر چه بود. آرام به طرف جعبه کمک‌های اولیه رفت.چسب زخمی برداشت.تکه های آینه را بهم چسباند.نگاهش میخ قاب عکس بی بی شد. بی بی مهربان و عاشق‌ش .آرام زمزمه کرد:« منو ببخش بی بی» به طرف در اتاق رفت. از آن خارج شد و به سلول انفرادیش پناه برد.او محکوم به حبس ابد در چهاردیواری اتاقش بود. @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖋 ملیحه جوریزی وقتی گفتی : دیگر باز نمی گردی، گمان می کردی، فراموشت خواهم کرد. امّا نمی دانستی، آیینه ی دلم با این حرف هزار تکه شد وتو در آن به جای یکبار هزاران بار تکثیر شدی واین بزرگترین خاصیت عشق است 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حِرفِه‌ی هُنَر/ زهرا ملک‌ثابت
#متن_آینه 🖋 ملیحه جوریزی وقتی گفتی : دیگر باز نمی گردی، گمان می کردی، فراموشت خواهم کرد. امّا
آخرین متن آینه است که رسیده به دستم اگر آخری هست، برگزیده را اعلام کنم؟ برگزیده را اعلام کنم؟... یک برگزیده را اعلام کنم؟ ... دو @zisabet
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مدیر گروه حرفه داستان موقع انتقال پیامهای مخاطبین و اعضای گروه 😂 @herfeyedastan
🖋 تکتم سادات زمانیان گوارشکی شماره ۱ رویای نه چندان شیرین آئینه های زیادی بود درست یادم نیست چند تا چپ وراست ،بالا وپائین،قدی بودن همشون جلوی یکی شون وایسادم انگارباهام حرف می زدن کلافه شده بودم صبر کن برو نمون بیا جلو جلوتر برای عبور از بینشون باید دقت زیادی به خرج می دادم خیلی عجیب و دردناکه که آدم هرجا می ره خودشو ببینه سرشو می چرخونه خودشو ببینه به بالا نگاه می کنه خودشو ببینه به پایین... زیر پام از همه سخت تر و حساس تر آینه های زیر پام بود باید مواظب شکستنشون می بودم دالون مانندی رو عبور کردم رسیدم به اتاقی که فقط خودم بودم و خدای خودم،دیگه کسی نبود هیچ کس انگار گم شده بودم بین خودم های فراوون یهو برگشتم به آینه ی پشت سرم که بهش تکیه داده بودم نگاه کردم دهن کجی بدی بهم کرد ،بدم اومد ،خیلی بدم اومد ،از خودم ،کجای کار ایراد داشت اینا که اینه بودن این احساس انزجار و نفرت براچی بود برا کدوم بخش از وجودم بود به دو طرفم نگاه کردم ،چپ و راست کشیده و بلند بالا بودم مثل کوه استوار ،عجیب بود برام خیلی عجیب، بالای سرمو نگاه کردم ،وارونه بودم یه حس معلق بودن بین زمین و هوا ،به ارومی قدم بر می داشتم خیلی اروم همه ی حواسم به زیر پام بود که یهو از اتاق خارج شدم خدارو شکر که تمامش خواب و خیال بود یک رویا. 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
بیست و چهار قطعه، متن کوتاه به حرفه‌داستان ارسال شده 😍 البته معیار داوری را گذاشته بودیم نزدیک‌ترین متن به مفاهیم ایرانی اسلامی. این دفعه شما داور باشید را بزنید تا همه متن‌ها را بخونید. به نظر شما در کدام متن، بیش از همه مفاهیم ایرانی_اسلامی درک و دریافت شده؟ معیار هنری بودن اثر همیشه، معیار مورد نظر حرفه‌داستان است. نام نویسنده اثر و اگر دلیلی دارید ذکر کنید. @zisabet
🖋 محدثه محمود آبادی یادگار اول صبح وقتی از آزمایشگاه برگشتم، باد پرده را تا وسط اتاق کشانده و در هوا نگه داشته بود. _ وای رضا از دست تو، اینقد عجله کردی، یادم رفت پنجره رو ببندم. به سمت پنجره رفتم. هنوز برای بستن پنجره دستم را بالا نبرده بودم که چیزی زیر پایم احساس کردم. همین که نگاه کردم و سیاهه‌ای به چشمم آمد. جیغ‌کشان به عقب پریدم. جوجه کلاغی بی جان با بال تیر خورده پایین پنجره افتاده بود. کمی‌ که آرام شدم به سمت آینه برگشتم. _ آینه! خدا سوراخی بر مغز آینه نشسته بود و شعاع‌هایش را نمایان کرده بود. دیدنش، سوراخی وسط قلبم نشاند. نشستم و آینه را بغل کردم. _ تقصیر دایی احمد بود که عادلانه تقسیم نکرده بود. چرا سهم دخترهایش بیشتر از من بود؟ اگر درست و عادلانه تقسیم می‌کرد ، دل من الان آواره نمی‌شد. آینه را خودش به من داده بود. تا وقتی هم زنده بود هر وقت می‌آمد، جلویش می‌ایستاد. از خاطرات عشق و عاشقی‌اش می‌گفت. هر وقت می‌رفتم خانه‌اش موهایم را باز می‌کردم و جلوی آینه می‌بستم و می‌خواندم و چرخ می‌زدم. می‌دانست آینه‌ی عاشقی‌اش را دوست دارم، برای همین آن را به من داد. سهم دختر دایی‌ها انگشترو گوشواره‌های نگین سرخ و فیروزه‌ای و گیره موهای نقره، سهم من آینه‌ای که خودش داده بود. اشک‌هایم را پاک کردم. چسب زخم را روی مغز آینه چسباندم. هر شعاع یک دوره از حرف‌ها و خاطرات مادربزرگ را در خود جا داده بود. با مثبت بودن جواب آزمایش در هر تکه‌اش یک من ناراحت می‌بینم. 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨