eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
446 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
197 ویدیو
100 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای هق‌هق‌ش فضای اتاق را پر کرد. اشک‌هایش چون رودی بر پهنای صورتش جاری شد. _خدایا این حق من نبود. مگه من چیکار کردم که باید قربونی بی‌فکری و سنگدلی یه عده‌ای بشم؟من تو رو نمی‌بخشم تو خواهر من بودی چه جوری دلت اومد با دروغ‌هات دنیای منو خراب کنی. به یاد چشم‌های خواهرش افتاد که با حسادت به او و امیر نگاه می‌کرد.حسادت شمیم به لیلا با آمدن امیر و خواستگاری‌ش از لیلا بیشتر شد.هیولای حسد سراسر وجود شمیم را در بر گرفت. با هزاران دروغ و ترفند امیر را نسبت به لیلا بدبین کرد. آخرین حیله‌اش تیشه بر ریشه عشق‌شان زد.آن روزغروب که پسر عموی‌ش رضا به او زنگ زد و با التماس از او خواست تا به دیدنش برود،هرگز باور نمی‌کرد دسیسه‌ای در کار است. شمیم با نقشه لیلا را به محل قرار کشاند و با ترفندی امیر را به آنجا برد تا پرده از راز خیانت لیلا بردارد.لیلا از همه جا بی‌خبر قربانی حسادت خواهری شد که او را محرم می‌دانست.گریه‌ها و التماس‌هایش به گوش دل امیر نرفت. امیر از او انتقام سختی گرفت.بارش اسید به چهره زیبایش خبر از پایان این عشق می‌داد. _امیر,چرا حرفم رو باور نکردی؟ سرش را بالا آورد. به عکس بی‌بی روی طاقچه نگاه کرد. آرام به طرفش رفت. کاش بی بی بود و اورا مهمان آغوش گرمش می‌کرد. _ بی بی مهربونم من تقاص چه گناهی رو پس میدم؟ حس کرد بی بی به او اخم کرده است. _بی بی قربون اخمت بشم.من جز تو کسی رو ندارم. چرا با من سرسنگین شدی؟ رد نگاه بی بی را دنبال کرد. وای آینه بی بی. او هم بی‌گناهی را به جرم گناه نکرده مجازات کرده بود. پس فرق او با امیر چه بود. آرام به طرف جعبه کمک‌های اولیه رفت.چسب زخمی برداشت.تکه های آینه را بهم چسباند.نگاهش میخ قاب عکس بی بی شد. بی بی مهربان و عاشق‌ش .آرام زمزمه کرد:« منو ببخش بی بی» به طرف در اتاق رفت. از آن خارج شد و به سلول انفرادیش پناه برد.او محکوم به حبس ابد در چهاردیواری اتاقش بود. @herfeyedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖋 ملیحه جوریزی وقتی گفتی : دیگر باز نمی گردی، گمان می کردی، فراموشت خواهم کرد. امّا نمی دانستی، آیینه ی دلم با این حرف هزار تکه شد وتو در آن به جای یکبار هزاران بار تکثیر شدی واین بزرگترین خاصیت عشق است 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
حِرفِه‌ی هُنَر
#متن_آینه 🖋 ملیحه جوریزی وقتی گفتی : دیگر باز نمی گردی، گمان می کردی، فراموشت خواهم کرد. امّا
آخرین متن آینه است که رسیده به دستم اگر آخری هست، برگزیده را اعلام کنم؟ برگزیده را اعلام کنم؟... یک برگزیده را اعلام کنم؟ ... دو @zisabet
1.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مدیر گروه حرفه داستان موقع انتقال پیامهای مخاطبین و اعضای گروه 😂 @herfeyedastan
🖋 تکتم سادات زمانیان گوارشکی شماره ۱ رویای نه چندان شیرین آئینه های زیادی بود درست یادم نیست چند تا چپ وراست ،بالا وپائین،قدی بودن همشون جلوی یکی شون وایسادم انگارباهام حرف می زدن کلافه شده بودم صبر کن برو نمون بیا جلو جلوتر برای عبور از بینشون باید دقت زیادی به خرج می دادم خیلی عجیب و دردناکه که آدم هرجا می ره خودشو ببینه سرشو می چرخونه خودشو ببینه به بالا نگاه می کنه خودشو ببینه به پایین... زیر پام از همه سخت تر و حساس تر آینه های زیر پام بود باید مواظب شکستنشون می بودم دالون مانندی رو عبور کردم رسیدم به اتاقی که فقط خودم بودم و خدای خودم،دیگه کسی نبود هیچ کس انگار گم شده بودم بین خودم های فراوون یهو برگشتم به آینه ی پشت سرم که بهش تکیه داده بودم نگاه کردم دهن کجی بدی بهم کرد ،بدم اومد ،خیلی بدم اومد ،از خودم ،کجای کار ایراد داشت اینا که اینه بودن این احساس انزجار و نفرت براچی بود برا کدوم بخش از وجودم بود به دو طرفم نگاه کردم ،چپ و راست کشیده و بلند بالا بودم مثل کوه استوار ،عجیب بود برام خیلی عجیب، بالای سرمو نگاه کردم ،وارونه بودم یه حس معلق بودن بین زمین و هوا ،به ارومی قدم بر می داشتم خیلی اروم همه ی حواسم به زیر پام بود که یهو از اتاق خارج شدم خدارو شکر که تمامش خواب و خیال بود یک رویا. 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
بیست و چهار قطعه، متن کوتاه به حرفه‌داستان ارسال شده 😍 البته معیار داوری را گذاشته بودیم نزدیک‌ترین متن به مفاهیم ایرانی اسلامی. این دفعه شما داور باشید را بزنید تا همه متن‌ها را بخونید. به نظر شما در کدام متن، بیش از همه مفاهیم ایرانی_اسلامی درک و دریافت شده؟ معیار هنری بودن اثر همیشه، معیار مورد نظر حرفه‌داستان است. نام نویسنده اثر و اگر دلیلی دارید ذکر کنید. @zisabet
🖋 محدثه محمود آبادی یادگار اول صبح وقتی از آزمایشگاه برگشتم، باد پرده را تا وسط اتاق کشانده و در هوا نگه داشته بود. _ وای رضا از دست تو، اینقد عجله کردی، یادم رفت پنجره رو ببندم. به سمت پنجره رفتم. هنوز برای بستن پنجره دستم را بالا نبرده بودم که چیزی زیر پایم احساس کردم. همین که نگاه کردم و سیاهه‌ای به چشمم آمد. جیغ‌کشان به عقب پریدم. جوجه کلاغی بی جان با بال تیر خورده پایین پنجره افتاده بود. کمی‌ که آرام شدم به سمت آینه برگشتم. _ آینه! خدا سوراخی بر مغز آینه نشسته بود و شعاع‌هایش را نمایان کرده بود. دیدنش، سوراخی وسط قلبم نشاند. نشستم و آینه را بغل کردم. _ تقصیر دایی احمد بود که عادلانه تقسیم نکرده بود. چرا سهم دخترهایش بیشتر از من بود؟ اگر درست و عادلانه تقسیم می‌کرد ، دل من الان آواره نمی‌شد. آینه را خودش به من داده بود. تا وقتی هم زنده بود هر وقت می‌آمد، جلویش می‌ایستاد. از خاطرات عشق و عاشقی‌اش می‌گفت. هر وقت می‌رفتم خانه‌اش موهایم را باز می‌کردم و جلوی آینه می‌بستم و می‌خواندم و چرخ می‌زدم. می‌دانست آینه‌ی عاشقی‌اش را دوست دارم، برای همین آن را به من داد. سهم دختر دایی‌ها انگشترو گوشواره‌های نگین سرخ و فیروزه‌ای و گیره موهای نقره، سهم من آینه‌ای که خودش داده بود. اشک‌هایم را پاک کردم. چسب زخم را روی مغز آینه چسباندم. هر شعاع یک دوره از حرف‌ها و خاطرات مادربزرگ را در خود جا داده بود. با مثبت بودن جواب آزمایش در هر تکه‌اش یک من ناراحت می‌بینم. 🟨🟨🟨🟨🟨🟨 حرفه داستان @herfeyedastan 🟨🟨🟨🟨🟨🟨
زیارت از نو 😍 ❇️@herfeyedastan
🖋 زهرا ملک‌ثابت می‌خواستیم توی کافی‌شاپ‌مون کارهای خلاقانه بکنیم عزیز. یعنی اِند خلاقیتا. بریم تا تهش. هیچی دیگه اومدیم کتاب را گذاشتیم پایه میزها و غذا را توی تلوزیون سِرو کردیم. به جون عزیزام، این تن بمیره راست میگم. هیچی بابا، گفتن توهین کردیم به کتاب، توهین کردیم به نویسنده، توهین کردیم به رسانه ملی، توهین کردیم به بازیگر، مجری، این، اون دیگه داشت کار بالا می‌گرفت و اَنگ میزدن که توهین کردیم به فلان و بمان. ماهم تا قبل از اینکه بدجور بپیچیم بهم، جمع کردیم کافی شاپو. آره دیگه جونم برات بگه که مجبور شدیم چندماه دیگه بازم کافی شاپ بزنیم. آخه از کجا پول درمی‌آوردیم قربونت؟ فقط کاری که ربطی به شیکم داره ازش پول درمیاد. کی بالا کتاب پول میده؟ اصلا کی تلوزیون میبینه دیگه؟ نه دیگه این دفعه که کافی شاپ زدیم هیچکی شاکی‌مون نشد. کار و بار حسابی گرفته. ماشالا به جون عزیزات. هیچی دیگه این بار کتابها را باز کردیم و گذاشتیم روی میز. ملت، قهوه‌شون را می‌گذارن کنار کتابو با ژست روشنفکری عکس میگیرن. تلوزیون را کردیم پایه میز و روی صفحه هر تلوزیون نوشتیم: "وقتمان را با برنامه‌های غیرمفید تلف نکنیم" از همین شعارها دیگه. همه توی این دوره زمونه فکر می‌کنن علامه دهرند به جون شما. چنون می‌چسبند به این تلوزیونها و سلفی می‌گیرن که انگاری ثانیه‌ای تلف نکردن توی عمرشون. حالا کار و بار خوبه. خوب می‌چرخه. همه مدلی میان توی کافی‌شاپ. وی آی پی زدیم، خانوادگی زدیم، همه مدله داریم. قربون شما، روی چشم مایی. بازم بیا این طرفها. کافی‌شاپ خودته. 🟪🟪🟪🟪🟪 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan
شقایق دهقان نیری، رتبه اول بخش بزرگسال با داستان "سپیدارهای سبز" 🌹 🔖جشنواره ملی «داستان قم» برگزیدگان خود را شناخت 📍آئین اختتامیه چهارمین جشنواره داستان ملی قم، در تالار فرهنگ و هنر قم با حضور مسئولان فرهنگی و برگزیدگان این جشنواره برگزار شد. لینک خبر 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹