داستان هفدهم
داستان: نوبرانه
نویسنده: طاهره علمچی
قالیچه یادگار مادرش را توی ایوان پهن کرد. پارچ آبی توی سماور ریخت. دو فنجانگل سرخی و قندان پر از قند، کنار سینی گذاشت. پیراهن گلبهی چینداری که تازه خریده بود، پوشید. دلاش بیتابی میکرد. منتظر بود تا زنگ در به صدا دربیاید و چون کبوتری به سویش پر زده و محکم در آغوشاش بکشد. بوتهی یاس گل داده و عطرش تمام حیاط را برداشته بود. باد چون تازه دامادی لابلای شاخ و برگ درخت سپیدار پیچید و آن را به رقص درآورد. دو گنجشک کوچک آن سوی ایوان، جیک جیک کنان نوبتی به جوجه شان غذا میدادند. کلاغی روی تیر چراغ برق، قار قار میکرد. به قول مادربزرگ خبر از آمدن عزیزی میداد. صدایی در کوچه پیچید.
_ خونه دار و بچهدار زنبیلو بردار و بیار. خرمالوی نوبرونه دارم.
دلاش دلبری برای عزیزش را میخواست. او عاشق خرمالو بود. چادرش را از روی نرده برداشت. چون نسیمی آرام به طرف کوچه رفت.
قدم به کوچه گذاشت. مرد دستفروش نبود. دو پسر بچه وسط کوچه فوتبال بازی میکردند. به طرف پسرها رفت.
_ دستفروش رو ندیدین کدوم طرف رفت؟
پسر در حالی که بند کتانیاش را محکم میبست با دست به ته کوچه اشاره کرد. پا تند کرد تا به او برسد؛ اما آنجا هم نبود. به دیوار تکیه داد. نفسی تازه کرد. کمرش تیر کشید. دستش را روی لباساش کشید و آرام موجود کوچک توی شکماش را نوازش کرد.
_مامانی رو ببخش عزیزم. میخواستم برای بابات نوبرانه بخرم. مثل اینکه قسمت نبود.
به طرف خانه برگشت. در پیچ کوچه، عمو حیدر را دید. به او سلام کرد. عمو حیدر کلاه شاپوی روی سرش را به نشانه احترام برداشت. به عصایش تکیه داد و گفت:« سلام دخترم.» ناگهان کلاه از دستش افتاد. زهرا گوشه چادر به دندان گرفت. خم شد. کلاه را برداشت و به دستش داد.
_عمو حیدر چی شده؟ داروهاتون رو نمیخورین؟ لرزش دستاتون بیشتر شده!»
_میخورم پدر جان. من آفتاب لب بومم. منتظر مرگم که بیادو برم پیشِ مش مریم
سال قبل همسرش بهخاطر سرطان از دنیا رفت. بچههایش شهرستان زندگی میکردند. تنهایی سخت میگذشت، حال و روزش را درک میکرد. با شنیدن بلند ناماش از فکر و خیال بیرون آمد.
_کجایی دخترم چند بار صدات کردم.
_ببخش عمو.بفرمایید.
_از علی خبر داری؟ دیر نکرده این دفعه؟
نام علی گل لبخندی روی لباش نشاند.
_انشالله همین روزا میاد.بهم قول داده هفته آخر شهریور برمیگرده. چند روزه منتظرم. اومدم براش نوبرونه بگیرم؛ اما دیر رسیدم.
پیرمرد لبخندی زد.
_ انشاالله خیره دخترم
این پا و آن پا کرد. دلاش مثل سیر و سرکه میجوشید. عموحیدر متوجه شد و گفت:« مزاحمت نمیشم دخترم برو به کارت برس خدانگهدار.
دوباره نگاهی به سر کوچه انداخت.
_نهاربیا پیش ماعمو
منتظر جواب نماند و با عجله از پیرمرد دور شد. غذایش روی اجاق بود. وارد خانه شد. صدای زنگ تلفن میآمد. با عجله چادر از سر برداشت. صدای شکستن چیزی بند دلش را پاره کرد. چشم بست. بوی سرکه در دماغاش پیچید. سر برگرداند. چادرش به شیشه ترشی لب پله گیر کرده بود. با دیدنش، به یاد اولین روز دیدارش با علی افتاد. برای آوردن ترشی به انبار کنار در ورودی عمارت رفته بود. ترشی به دست به دنبال پروانهایی زیبا میدوید که محکم به چیزی خورد. شیشه از دستش افتاد. نگاهش در نی نی چشمهای سیاهی نشست. مات ستاره بارانش شد.
_ببخشید خاتون من متوجه حضور شما نشدم.
لال شده بود. مسخ و بهت زده به مرد گندمگون روبرویش نگاه میکرد. تا حالا او را ندیده بود. مرد خم شده و تکههای شیشه را جمع میکرد. با عجله به طرف سرسرا دوید و داخل تالار شد. قلبش چون پرندهای به در و دیوار سینه اش میکوبید. میرزای پدرش سلامی داد و به کنار پنجره رفت. رو به غریبه بلند گفت: «آقا معلم بیاین داخل ارباب اجازه ورود دادن.»
داخل اتاقش رفت. در را کامل نبست تا یک بار دیگر از لای در صاحب چشمهای جادویی را ببیند.
چند ماه بعد، عشق دختر کدخدا به معلم ده قصهی شبانه تمام خانهها شد.
زهرا دختر نازپرودهی کدخدا در همان نگاه اول دلش را به معلم سبزهروی جنوبی باخت. جوانی یتیم و فقیر. تک فرزندی که بعد از سالها نذر و نیاز خدا او را به پدر و مادرش داده بود؛ اما عمر آنها به دنیا نبود تا در سایه ی نهالی که کاشته بودند و حالا درخت تناوری شده بود، بنشینند. کدخدا سرسختانه با این ازدواج مخالفت کرد. زهرا ناف بریدهی پسر عمویش بود که در فرنگ درس میخواند. رسم داشتند دختر نشان کرده منتظر نامزدش بماند. حتی اگر این انتظار سالها طول بکشد. دل زهرا این حرفها به گوشاش نمیرفت. رسم و رسوم را قبول نداشت. پشتاش گرم حمایتهای عمو حیدر بود. اگر حمایتهای مخفیانه او را نداشت، هرگز به علی نمیرسید. حیدر، عموی مادرِمرحوم زهرا، سالها قبل به خاطر دشمنی با کدخدا از روستا رفته و در شهر زندگی میکرد.
👇👇👇
سالها شاهد آزار و اذیت کدخدا و خانواده اش نسبت به برادرزادهاش بود. زهرا و علی شبانه به پشت گرمی عمو حیدر از روستا به شهر رفتند. کدخدا که تحمل این رسوایی را نداشت با ازدواج آنها موافقت کرد.
دوباره صدای زنگ تلفن چون ناقوسی در گوشش پیچید. خم شده بود تا تکه ها رابردارد که حواساش پرت صدای زنگ شد. سوزشی در دستش حس کرد. قطره خونی روی زمین چکید. انگشتش را محکم گرفت. از پله های ایوان بالا رفت. سماور قل قل میجوشید. مراقب بود تا خون روی قالیچه نریزد. پا به اتاق گذاشت. بوی سوختگی به مشاماش خورد. با عجله به طرف آشپزخانه رفت. گاز را خاموش کرد. جنیناش ناآرامی میکرد. دست روی شکماش گذاشت. چشمهایش را بست و آرام نجوا کرد:« چیزی نیست کوچولوی من, آروم باش عزیزکم, مامانت بیقراره دیدن باباته, تو آروم باش قندک من!»
چسب زخمی دور انگشتاش پیچید. به طرف تلفن رفت. با خود گفت:« کی بهم زنگ زده؟ شاید علی بوده». پنجره را باز کرد تا بوی سوختگی بیرون رود.
یک بسته مرغ از یخچال بیرون آورد. توی قابلمه گذاشت؛ تا برای ناهارخوراک مرغ آماده کند. عمو حیدر را دعوت کرده، برای ناهار میآمد. خورشت قیمه جزغاله و قابل خوردن نبود. به طرف ایوان رفت تا چای دم کند. کمی چای و چند برگ بهار نارنج, داخل قوری ریخت و روی سماور دم گذاشت. بوی عطرش او را به دو ماه پیش برگرداند.
علی عاشق عطر بهارنارنج بود.
👇👇👇
او را به یاد شهرشان بم میانداخت. آنروز چای که نوشید برخلاف همیشه از عطر و طعماش تعریف نکرد. چشمهایش به یک نقطه خیره و به حرفهای زهرا توجهای نداشت. چند بار زهرا او را بلند صدا زد.
_ علی؟! علی؟!حواست کجاست؟ چی شده؟ امروز یه جوری هستی.
علی سر بالا آورد. به چشمهای زهرا خیره شد. دستهایش در دست گرفت.
_زهرا جان من باید برم. یه اتفاقاتی توی خرمشهر افتاده که من نمیتونم اینجا باشم.
قلبش فرو ریخت. دستش را از دست علی بیرون کشید و لب برچید. با بغض گفت:« قول دادی پیشم بمونی. ماههای آخر تنهایی برام سخته.»
_نمیتونم. قول میدم دو ماهه برم و برگردم. روزای آخر پیشتم.تو زن قویای هستی. میتونی از خودت مراقبت کنی. اینجا امنه. به عمو حیدر میسپارم بیشتر بهت سر بزنه.
با سر آستین اشکهایش را پاک کرد.
_ من این دفعه رو رضایت ندارم بری. هنوز جای گلولهات خوب نشده.
_بهونه نیار جانم.شش ماه گذشته. من خوب خوبم.
با دست ترکش خوردهاش برایش فیگور گرفت.
به کنارش آمد او را در بغل گرفت. سرش را روی سینهاش گذاشت.
_گوش کن قلب من به عشق تو میتپه. من هرجا باشم, دلم پیش توئه. بهت قول میدم تا موقع زایمانت برگردم.
تپشهای قلباش وجودش را آرام کرد. چون موج خروشانی که در ساحل آرام میگیرد، درکنارش آرامش داشت. با خود گفت:« کاش تا ابد در همین حال میماندیم.»
روز اعزام آرام و قرار نداشت. چندین بار ساکاش را باز و بسته کرد. از این اتاق به آن اتاق میرفت. با خودش حرف میزد. به زیرزمین رفت؛ اما نمیدانست برای چه آمده است. به سختی از پلهها بالا آمد. کنار حوض نشست. دو ماهی قرمز سفره هفت سین رقص کنان به این طرف و آن طرف میرفتند. با خود گفت:« کاش منم یه ماهی قرمز بودم.» قطره اشکی داخل آب چکید. بیاختیار اشک از چشمهایش جاری بود. علی متوجه حال پریشاناش شد. به کنارش آمد.
_ زهرا جان،چی شده ؟ چرا اینقدر بیتابی؟
سر روی شانهاش گذاشت.
_علی
_جان علی! چی توی دلته بهم بگو
_یه حال بدیام، حس میکنم دنیا به آخر رسیده
خنده کوتاهی کرد. موهای پریشان زهرا که چون ابری صورت ماهاش را پوشانده بود به پشت گوشاش زد. گونهاش را نوازش کرد و با خنده گفت: «این چه حرفیه؟ کجا دنیا به آخر رسیده تازه وسطاشه.پاشو پاشو آبغوره نگیر, از خودم میپرسم چرا هی میره زیرزمین، نگو داره آبغوره میگیره خانوم.» زهرا را بلد بود. میدانست موقع ناراحتی چگونه حواساش را پرت کند. عاشق همین اخلاقهایش بود.
صدای مؤذن او را از دنیای خیال بیرون آورد. گنجشکها پر زده و رفته بودند. از علی خبری نبود. حتما امروز هم نمیآمد. باز پرنده خیالش به روز رفتن علی پرزد. بعد از اینکه او را از زیر آینه قرآن رد کرد و رفت، حس کرد در و دیوار خانه به سمتاش میآیند و میخواهند او را چون گوری در خود بفشارند. چیزی راه نفساش را بسته بود. دکمه ی یقه ی لباساش را باز کرد؛ تا هوای بیشتری وارد ریههایش کند. به طرف حوض رفت تا آبی به صورتاش بزند. ماهی قرمز روی زمین افتاده بود. دهانش تند تند باز و بسته میشد. او هم از یارش دور شده بود. آرام او را به دست گرفت. توی حوض گذاشت. کمی روی آب ماند. بعد آهسته به طرف جفتاش رفت. دلاش دیدار دوباره میخواست. با خود گفت:« میرم محل اعزام تا یک بار دیگه ببینمش.» با عجله چادر به سر کرد. چروک بود. حوصله اتوکشیدن نداشت. کفشهای راحتیاش را بهپا کرد و از خانه بیرون رفت.
سر گذر، عمو سیفی شوهر خالهی علی، بیرون مغازهاش ایستاده بود. زهرا با او سلام و احوالپرسی کرد.
_کجا میری زهرا خانم.
_میرم ستاد اعزام. علی امروز میره دلم طاقت خانه نشستن نداره، باید برم ببینمش.
_ آخه دختر خوب با این حالت؟ علی که دفعه اولش نیست.
_میدونم عمو؛ اما حال این دفعه من فرق میکنه. حس میکنم علی که رفته اکسیژن هم با خودش برده. نمیتونم نفس بکشم. در و دیوار خونه بهم دهن کجی میکنه.
_ بیتاب نباش دخترم. صبر کن میرسونمت. مسافت زیاده. شما هم با این حالت نمیتونی پیاده بری.
سوار پیکاناش شد. به ستاد که رسیدند عمو سیفی گفت:« شما بمون توی ماشین، میرم صداش کنم.» به طرف ستاد رفت.
بیقرار دیدنش بود. کاش میشد با او برود. عشق علی در تمام تاروپودش ریشه دوانده بود. بدون او میمرد.
قامت زیبای علی با آن لباس که به تناش خوش نشسته بود از قاب در ظاهر شد. با عجله از ماشین پایین آمد و به طرفاش رفت.
_زهرا جان مگه نگفتم بمون خونه آخه چرا اینجوری میکنی؟
_ نتونستم علی
بغض پنجه در گلویش انداخت. رو از او برگرداند. دستاش را به درخت کنار خیابان گرفت. کنارپیاده رو نشست. اشکهایش چون سیلی روی گونهاش جاری شد. علی به کنارش آمد.
👇👇👇
_ زهرا جان! اینجا جلوی مردم، آخه چه کاریه عزیزم. بهت قول میدم زود برگردم. مراقب نینیمون باش پسر من مادر قدرتمند میخواد.
به او خیره شد. لبخندی زد وگفت:«حالا کی گفته پسره؟» باز هم حرفهای علی آبی روی آتش دلش ریخت.
_ من میدونم پسره, اسمش رو بذار حسین
_علی؟؟ من اسمشو بذارم!؟
چشمهی اشکش دوباره جوشید.
دلجویانه کمی چادر زهرا را جلوتر روی پیشانیاش کشید؛ تا حلقهی مویاش رابپوشاند.
_شما هم که بانو جان اشکتون مدام جاریه. اسمش رو میذاریم حسین،خوبه؟
چادرش را مرتب کرد. از کیفاش تکه کاغذی که روی آن آیت الکرسی و چهارقل نوشته بود، بیرون آورد. به او داد و گفت:« اینو همرات داشته باش. ازت محافظت میکنه.» لبخند زد. ردیف دندانهای سفید و مرتباش از زیر انبوه محاسن پیدا شدند. تمام محبتاش را درچشمهایش ریخت. دست به دستش داد و گفت:« اینقدر منو لوس نکن. من آفت نمیزنم.»
_جدی باش علی. بزار دلم آروم بگیره.
_ باشه زهرا جان.
کاغذ را بوسید. توی جیب لباساش روی قلباش گذاشت.
_ مراقب خودت باش. عمو سیفی بنده خدا رو معطل نکنیم. کاسبه و باید بره مغازه. خدا رو خوش نمیاد.
چندقدم به طرف عمو سیفی رفت. برگشت به زهرا نگاه کرد و گفت:« سفارش نکنم زهرا جان, جون تو و جون بچه، مراقب خودت باش. من زود میام.»
منتظر جواب نماند. دست در دست عمو سیفی چند کلامی آهسته با او صحبت کرد. زهرا سوار ماشین شد. ملتمسانه رو به او گفت :«منتظرتم زود بیا. زیر قولت نزنی.»
جواب علی را نشنید. ماشین پرسر و صدا و با سرعت از او دور شد. تا اخرین لحظه از شیشه عقب به قامت چون سرو اش نگاه کرد.
صدای بلند شکستن چیزی، زهرا را از دنیای خیال بیرون آورد. دست روی قلباش گذاشت. هراسان به اطراف نگاه کرد. گوشهی ایوان کبوتری زخمی کنار پنجره شکسته، افتاده بود. با عجله به طرفش رفت. آن را از روی زمین برداشت و به آشپزخانه برد. کمی آب به کبوتر داد. بالاش خونی بود. با دستمال نمدار تمیزش کرد.
_کجا میری با این عجله؟ شیشه پنجره رو ندیدی ؟ خدا چشم به این خوشگلی برای چی بهت داده آخه.
پرنده بی حال بود. چشمهایش بسته شد.
کف سبد خالی سیب زمینی پارچهای انداخت وکبوتر را توی آن گذاشت. بدجور زخمی شده بود. دلش ریش شد. از نوکاش خون بیرون میآمد. امیدی به زنده ماندناش نداشت. جنیناش در شکم بیتابی میکرد. آمدناش نزدیک بود.
دلش برای دیدن حسین و علی بی قراری میکرد. بارها در خیال خود حسین را در آغوش علی دیده بود. چه تصویر زیبا و رویای شیرینی. برنج را دم گذاشت. جلوی آینه رفت. دستی به سر و رویاش کشید. چقدر ساعت انتظار کند میگذشت و کش میآمد.
صدای زنگ در، توی ساختمان پیچید. شادی چون خون توی رگهایش جاری شد. مطمینا مسافرش بود. به طرف حیاط دوید. از بوته گل سرخ داخل باغچه گلی چید. خاری به انگشتاش رفت. به عادت همیشه انرا طرف دهانش برد و مکید. سالها پیش موقع برداشت گل، از علی یاد گرفته بود. به طرف در دوید. ناگهان مردد کنار در ایستاد. به یاد حرف علی افتاد که میگفت:« زهرا جان تو که نمیدونی پشت در کیه. چادرت رو سرت کن.» به سمت نرده برگشت. چادر به سر کرد و به طرف در رفت. نفس عمیقی کشید. در را باز کرد. نگاهش از روی پوتینها آرام بالا آمد. تمام شوقاش را در چشمهایش ریخت و به صورتش نگاه کرد. چشمها برایش غریبه بودند. گل از دستش افتاد. لبخند روی لباش ماسید. زود چادرش را جلو کشید. عمو سیفی با یک بسیجی جلوی در بودند. زمان ایستاد. نگاهش روی دستهای مرد ثابت ماند. ساک علی در دست او چه میکرد. کمرش خم شد. دست روی شکماش گذاشت. چون سنگ سفت شده بود. نگاهی به سر کوچه انداخت. شاید علی کمی عقب مانده باشد. عمو حیدر به طرفشان میآمد. زهرا به عمو سیفی نگاه کرد و گفت:« پس علی کو؟ ساکش دست شما چیکار میکنه؟»
عمو حیدر با صدای بلندی گفت:«زهرا جان دخترم, صبر کن برات نوبرونه گرفتم.» صدای عمو حیدر را شنید. جوابی نداد. به چشمهای عمو سیفی زل زده و ملتمسانه از او جواب سوالاش را میخواست؛ اما او رنگ به چهره نداشت. زهرا به یاد روزی افتاد که عمو سیفی پیکر گلگون جوانش را درآغوش گرفته بود. آنروز هم مثل امروز شانه هایش میلرزید. درمیان هق هق هایش نالید:« زهرا جان صبور باش دخترم, علی به آرزوش رسید.»
مات و مبهوت به آنها نگاه کرد. با ناباوری سر تکان داد. امکان نداشت قول داده بود، برگردد. نگاهش قفل دستهای عمو حیدر شد، جلوی خانهشان رسیده بود. پلاستیک خرید نوبرانه از دستاش افتاد و خرمالوها پخش زمین شدند. دنیا پیش چشم زهرا سیاه شد. دست روی شکماش گذاشت. خیسی زیادی در پاهایش حس کرد و آرام نالید:«مردم به فریادم برسید.»
سکوت کوچه با زجه جگر خراش زهرا درهم شکسته شد.
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حِرفِهی هُنَر
داستان هفدهم داستان: نوبرانه نویسنده: طاهره علمچی قالیچه یادگار مادرش را توی ایوان پهن کرد. پارچ
#نقد_داستان_مسابقه
📗نقد داستان "نوبرانه"
🖋منتقد: استاد توران قربانی
با سلام
نویسنده محترم داستان " نوبرانه "
خانم طاهره علم چی میبدی
* و چه پایان تلخی !
* توصیف شروع داستانتان خیلی خوب بود و نوستالژیک !
* انتخاب یک زاویه دید مناسب دست نویسنده را باز می گذارد تا به تمام زوایای روایتی که می کند چنگ بزند .
* در داستان شما هم فعل های سخت هست ؛ اما چون نثرتان تا انتها یکدست پیش رفته اشکال اساسی محسوب نمی شود . هر چند وظیفه نویسنده رعایت اصول داستان نویسی می باشد .
* فلاشبک ها را در جای خودش آورده اید و کم کم به شخصیت پردازی زهرا پرداخته اید . اما نتوانسته اید از شاعرانگی و نثر ادبی اثر در بیایید " مات ستاره بارانش شد " " قلبش چون پرنده ای اسیر به در و دیوار سینه اش می کوبید "
* روایت مربوط به دهه شصت است ؛ آن وقت ها که گاز لوله کشی نبود و افراد دارا از کپسول گاز استفاده می کردند دخترجانم!
* دیالوگ های مادر پسری یا حالا مادر دختری را خوب نوشته اید .
* کلی گویی هم در داستان هست " تو زن قوی ای هستی " " زهرا را بلد بود " " پسر من مادر قدرتمند می خواد "
* زهرا چرا با همه شخصیت ها جوری حرف می زند که انگار شاعر است و طرف حرفهایش را می فهمد . هر آدم داستان زبان خودش را دارد . جای پای نویسنده در بخش گفتگو با عمو سیفی خیلی پیداست .
* تصاویر غیرتمندانه علی را با صحنه داستانی خوب نشان داده اید ؛ عین فیلمها!
* با نشانه هایی که دادید و از همان وسطهای داستان معلوم بود که علی به شهادت می رسد .
* متاسفانه نه شما و نه دیگر دوستان در هیچ ژانری یک نوآوری - یک نگاه دیگر به موضوع دفاع مقدس و عشق نداشتید . خواننده امروزی دنبال کلیشه نیست .
زبان و لحن عاشقانه او را راضی نمی کند .
* در کل داستان قابل قبولی بود .
* موفق و موید باشید
با سپاس : توران قربانی صادق
🖋📗🖋📗🖋📗
حرفهداستان، آموزش داستان به صورت علمی
@herfeyedastan
🖋📗🖋📗🖋📗
هنردوستان گرامی: عاشقِ هنر بشوید،
نه عاشق هنرمند لطفاً
باز فصل پائیز شد و چهارتا برگ از درخت اُفتاد و ...😐
#پیام_مدیر
داستان هجدهم
داستان: دوشکاچی
نویسنده: زینب پناهی
<<دوشکاچی>>
<<بله>>
<<اسمت چیه...!>>
<<علی حسن احمدی>>
<<ببین علی،با شلیک های تو،من تونستم از آتش عراقی ها ،در امان بمانم و برگردم عقب، اگه باز بری و شلیک کنی بقیه بچه ها هم میتونن برگردن.>>
اما...با اون آتشی که به سمت ما میاد، رفتن به پشت دوشکا خیلی خطرناکه. باید یه بهانه ای جور کنم که برنگردم اونجا.
<<تیر تموم شده، نوار ها خالیه.>>
<<من برات پر میکنم>>
<<تو که تیر خوردی و خون ریزی داری. چطور آخه...>>
<<دوستام پشت همین خاک ریزن .باید بهشون کمک کنم برگردن عقب.>>
<<خیلی خوب ،باشه، پرکن>>
از اینجا تا دوشکا، مسیرش برام اندازه یه عمر طولانیه. ولی خجالت میکشم به این رزمنده بسیجی بگم نمیرم ، میترسم.
با این که نشستم پشت دوشکا ،ولی ترس و نگرانی همه وجودمو گرفته. فکر سیا بخت شدن نامزدم. غصه دار شدن پدر و مادرم. گریه و زاری خواهر ها و برادر هام...
باید نوار دوشکا رو عوض کنم. یه سیم تلفن افتاده رو زمین کنار نوار. بهترین راه برای این که بمونم اینجا و فرار نکنم اینه که پامو ببندم به دوشکا. پامو محکم میبندم و بسم الله . شلیک به دشمن...
#داستان_کوتاه_دفاعمقدس
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️