روز گوگولیهایِ عاشقِ جینگیلی_وینگیلیجات مبارک 🥰
11 اکتبر، روز جهانی #دختر
@herfeyedastan
داستان بیستم
داستان: سام و سایه
نویسنده: زینب پناهی
با پا گذاشتن روی هر پله ،یک قدم به مرگ نزدیکتر میشد. هر پلهای که سام بالا میرفت ،یک قطره اشک روی گونههام سر میخورد و پایین میاومد .پلهها تمام شد و سام به پای طناب دار رسید . توی آدم هایی که روبه روش بودیم، دنبال من میگشت. تا منو دید نگاهمون در هم گره خورد. لبخندی روی لبش شکل گرفت. اشک دیدم رو تار کرده بود. با گوشه روسریم اشکام رو پاک کردم ، که بهتر ببینمش . پشت لبش سیاه شده، آفتاب سوختگی پوستش کمرنگ شده. سایه دیوارها پوستش رو روشن تر کرده. اندامش هنوز ظریفه و اندازه مرامش مردونه نشده .سرباز طناب دار رو گردنش میندازه. چشمام تاب دیدن این صحنه رو نداره و بسته میشه.
***
تمام عمروقتی به آبادی میومدم. سام تنها کسی بود که من باهاش وقت میگذروندم. وقتی از در خونه همسایه ،که یه سگ قهوهای داشت ،و همش دندونها و صدای زمختش رو به رخ من میکشید، رد میشدیم. پشت سام قایم میشدم.دستمو محکم فشار میداد و میگفت:
<< نترس ، من مواظبتم>>
روی دیوار اتاقم پره از نقاشیهای کودکی من و سام. اون سگ قهوهای رو هم توی یه نقاشی کشیدم.
آخرین بار که رفتم آبادی.از سام خواستم به یاد کودکی بریم و تاب بازی کنیم. قبول کرد و راه افتادیم سمت درخت بلوط بزرگ کنار آبادی. درختی تنومند وزیبا. سام رفت بالای درخت که تاب رو به شاخه ببنده. رد طناب هایی که در گذر زمان به شاخه درخت بسته شدند و موجب شادی کوچیک و بزرگ شدن رو دیدم. فکرحال خوبی که با تاب بازی بهم دست میده، قند تو دلم آب کرد. مهو تماشای سام بودم ،که راحت و سریع از درخت بالا و بالاتر میرفت ، یه پسر سبزه پوست و بلند قد ، که تا به حال ندیده بودمش ، به سمت من اومد و میخواست دستمو بگیره. من جیغ کشیدم سام با شنیدن صدای جیغ من سریع و شتابان از درخت پایین اومد. باهاش درگیر شد. پسر سام رو گرفت زیر دست و پا و بست به باد کتک . سام هر وقت میخواست سگ همسایه رو فراری بده اونو با سنگ میزد. سنگی برداشتم و به سر پسر زدم افتاد و هیچ وقت بلند نشد.با صدای گریه و جیغ من مردم آبادی رسیدند و پسر بیجان رو دیدند .سام گفت:
<< من زدمش >>
دستش رو گوشه لبش گذاشت مثل بستن یک زیپ علامت داد.مردم سام رو گرفتند و به پلیس تحویل دادن.
از اون روز به بعد نقاشیهای من فقط پرترههای سام بود. پسری با موی یک طرفه، چشم و ابروی مشکی ،صورتی با پوست روشن، ولی آفتاب سوخته. لبخندی گوشه لب.
تنها شرط رضایت دادن خانواده مقتول این بود که، دختری به خون بهای پسرشان .به عقد پسر ناقص الخلقه شان درآید. خواهران سام این را نپذیرفتند .
***
چشمام رو باز کردم. طناب هنوز بر گردن سام سنگینی میکرد. سام هنوز لبخندش رو داشت. پدر مقتول درخواست کرد، خودش چهارپایه زیر پای سام رو هول بده. صدای قلبم رو میشنیدم .مرا صدا میزد :
<<سایه یه کاری بکن >>
نفسم تند شده بود. طوری که ریه هام رو آزار میداد. گلوم خشک شده بود. دستام یخ زده بود. فرصت داشت از دست میرفت. چند قدم به سمت سام رفتم و فریاد زدم :
<<قبول میکنم >>
#داستان_کوتاه_عاشقانه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#نقد_داستان_مسابقه
📙 نقد داستان "سام و سایه"
🖋 منتقد استاد توران قربانی
به نام خدا
نویسنده محترم داستان " سام و سایه "
خانم زینب پناهی
عاشقانه تلخ تان را خواندم و لذت بردم .
* یک چیز کلی خدمت همه داستان نویسان عرض کنم . موقع نوشتن داستان کوتاه لطفا درگیر تعداد کلمات نشوید . شما بنویسید . در بازنویسی اضافات خود به خود قیچی خواهد شد .
* می توانستی از این جا شروع کنی " پله های آهنی تمام شد و سام به پای طناب دار رسید "
* وقتی از مکانی می نویسیم سعی کنیم به جزئیات دور و بر در حد لزوم اشاره کنیم .
* احتمالا این داستان را هم قبل از نقد ها نوشته اید والا نثر را محاوره ای نمی نوشتید .
* موضوع هر چقدر قوی باشد ؛ اگر نثر محاوره ای نوشته شود قطعا از سنگینی اثر می کاهد .
* قیافه یک زندانی را خوب توصیف کرده بودید .
* سگ - سنگ - سام - سایه همگی نماد هستند و امیدوارم خانم پناهی به عمد از این واژگان استفاده کرده باشد .
* چهار دیالوگ پیشبرنده داستان را حتما توجه کنید . لازم نیست شخصیت ها زیاد وراجی بکنند .
* مقتول را یک دفعه آورده اید و باورپذیری اش برای خواننده سخت است . برای ورودش به داستان مقدمه چینی بکنید .
* پرتره- اندازه مرامش مردونه - زمخت - تنومند- موجب- شتابان- درخواست/ داستانی نیستند .
* ایده جالبی دارد اگر مجددا بازنویسی کنید و برای امتحان با زاویه دید دیگری بنویسید . انشاالله اثر قابل قبولی خواهد شد .
موفق و موید باشید
با سپاس : توران قربانی صادق
📙🖋📙🖋📙🖋
حرفهداستان، درصدد اعتلای آموزش داستاننویسی
@herfeyedastan
📙🖋📙🖋📙🖋
سلام
فیلم بعدی که نقد و تحلیل آن توسط گروه نقد مبنا ارائه خواهد شد، انیمیشن نُه است.
این انیمیشن پر نکته و عمیق را ببینید
#پیشنهاد_فیلم
@herfeyedastan
داستان بیستویکم
داستان: صدای عشق
نویسنده: زهرا ملکثابت
آقا سرتکان میدهد و میپرسد:
"خانم، ما عاشق نبودیم؟!"
همسایه روبهرویی بودیم. همدیگر را میخواستیم. خواستگاری کردند، ازدواج کردیم و سرِ زندگی رفتیم.
سن و سالم کم بود ولی آشپزی و بچهداری را تند و زود از مادر و مادرشوهرم یادگرفتم.
با آقا، قهر و آشتی نکردیم. سالها زندگی کردیم. مثل همه زندگیهای زن و شوهری، بالا و پائین داشتیم ولی گذراندیم.
پول بود به قدری که دستمان جلوی مردم دراز نباشد. اوایل، قدری وضع مالی سخت بود ولی برای همه همین بود. انقلاب شد و بعد هم جنگ ولی به هر زاجراتی بود ساختیم.
چهارتا بچه آوردیم، دختر و پسر.
بچهها بزرگ شدند و از آب و گِل درآمدند.
خداراشکر میکردیم که مثل ما شدند. پسرها، کنار پدرشان کار میکردند. دخترها هم از دانشگاه مدرکی گرفتند و دستی بر آتش کدبانوگری و خیاطی داشتند.
بچهها ازدواج کردند و خوشبخت بودند یا خیال میکردیم خوشبختند. هرجا بلد نبودند چکار کنند یادشان میدادیم. خیلی از مشکلات مالی اولِ زندگی ما را نداشتند.
اما حالا یکیشان قهر میکند، یکیشان طلاق میگیرد. برمیگردند تا به ریش و پرِ شال ما بچسبند.
دخترها زندگی عاشقانه میخواهند و عروسها هم همین طور!
پسرها و دامادها از پُرتوقع بودن آنها گلایه میکنند.
میگویم:
"چرا آقا، ما چِلوچار ساله زندگی کردیم"
پایان
#داستان_کوتاه_عاشقانه
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️⚘️
حِرفِهی هُنَر
داستان بیستویکم داستان: صدای عشق نویسنده: زهرا ملکثابت آقا سرتکان میدهد و میپرسد: "خانم، ما
#نقد_داستان_مسابقه
📘 نقد داستان "صدای عشق"
🖋منتقد: استاد توران قربانی
به نام خدا
نویسنده محترم داستان " صدای عشق "
خانم زهرا ملک ثابت
* اگر عشق فقط صدا داشته باشد به هیچ دردی نمیخورد . عشق باید باشد که یکی بخواهد . دنیای مدرن همه را از انسان گرفته است .
* داستان با کلی تلخیص بی هیچ توضیح و توصیفی جلو می رود و نویسنده لازم نمی بیند به هیچ جزئیاتی بپردازد .
* متن در خدمت عنوان داستان است .
* دو واژه نوستالژی " آقا- خانم " ما را به دهه ها قبل می برد. البته این عناوین در بین خانواده های مرفه یا مذهبی رایج بود . معمولا خانواده های دون همدیگر را اینگونه خطاب نمی کردند . مثلا می گفتند :
" ممد قیزی " یعنی دختر محمد .
* وقتی مادر دل نگران فرزندانش هست و می گوید :
" دخترها زندگی عاشقانه می خواهند "
نباید انتظار داشته باشد که بچه هایش مثل خودش باشند .معنا و مفهوم عشق در قدیم همراه با صبر ، گذشت و بردباری بود .
* خانم ملک ثابت متن شما زیبایی خودش را دارد و روایتی از نقطه شروع تا نقطه پایان است . اتفاق داستانی از آن جا شروع می شود که یکی لب به گلایه باز می کند :
" من عشق می خواهم "
" چه توقعی ! "
موفق و موید باشید.
با سپاس : توران- قربانی صادق
🖋📘🖋📘🖋📘
حرفهداستان، از ۲۷ مهر ۱۴۰۰ تا کنون...
@herfeyedastan
🖋📘🖋📘🖋📘