eitaa logo
حِرفِه‌ی هُنَر
446 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
197 ویدیو
100 فایل
واسه چی خیال میکنی اینجا مجازیه و نمیشه پیدات کرد؟ مواظب حرفهات توی پیوی باش! امنیت کانال : رقیه فرمایشی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🫒 كلاس فرشته‌ها 🖋 الهام متفکریان خانم معلم دفتر حضور و غياب را روبرويش گذاشته بود، يكي يكي‌ اسم بچه ها را مي خواند و با خودكار قرمز علمت مي زد . اسما غايب جابر غايب عدنان غايب نورا غايب مالك غايب : . : . : . : . : . محمد غايب رضوان غايب : . : . از پانزده شاگردش، سیزده تایشان غايب بودند . فقط دو دختر با موهاي فرفري،،گونه هاي قرمز و چشمان سیاه نافذ، روی نیمکت نشسته بودند . خلوتی کلس برایش عجیب بود؛ سابقه نداشت در یک روز این همه غایب داشته باشد . با صدای "بیب بیب" دستگاه مانیتورینگ قلب، چشمانش را باز کرد. خواست از جایش بلند شود، اما هر دو دستش بند بود؛ یکی به سرم، یکی به کیسه ي خون . درد عجیبی، در تمام بدنش پیچیده بود. ذهنش هنوز درگیر،رویایی بود که دیده بود سرش را با سختی به اطراف چرخاند، دو دختر بچه با صورتی رنگ پریده و لب های خشکیده روی تخت های کناری خوابیده بودند. به آنها هم کیسه خون و سرم وصل بود. خوب که دقت کرد شناختشان. دید شاگردان خودش هستند. همین ها را چند لحظه پیش در خواب دیده بود. يادش آمد كه بعد از رهاشدن بمب از جنگنده های اسرائیلی، صداي "بومب" انفجار آمد، مدرسه لرزید و همه جا را دود و غبار غليظی گرفت در سياهي مطلق زير آوار،گير افتاد،و نتوانست به شاگردان كوچكش كمك كند صداي ناله ي خانم معلم، خانم معلم گفتنشان هنوز در گوشش بود. قطرات، اشک از گوشه چشمش راه افتاد و روی بالشت چکید. در این افکار بود که دید پرستار با سرمی تازه در دست وارد اتاق شد و مهربانانه گفت : "این اتاق بیمارستان غزه شده کلس درس ! خانم معلم و دو تا شاگرد ترگل ورگل." به شاگردانش که نگاه کرد دید هر دو بی هوش اند. با خودش زمزمه کرد :" بچه ها بیدار شین! درس داریم." چشمش به پرستار افتاد که تندتند کار می کرد و ترانه ای حماسی می خواند. هنوز چند بیت همراه او نخوانده بود که دوباره به خواب رفت. 🫒🫒🫒🫒🫒🫒🫒 تولید کارگروه فلسطین حرفه‌ی‌داستان @herfeyedastan 🫒🫒🫒🫒🫒🫒🫒
⛰️🏔
🦋‌چله 🖋 طاهره علم‌چی سرای اربابی برو بیا و مهمانی بود. مخده‌ها را کنار تالار چیده بودند. باد از بادگیر توی صفه می‌پیچید و با خود بوی پشکل، کاهگل و نان تنور می‌آورد. سماور زغالی و استکان های کمرباریک را توی سینی کنگره‌دار روی لحاف کرسی گذاشت. چهره زرد پدرش را به‌خاطر آورد که زیر کرسی خوابیده و خون از گوشه‌ی لبش روی بالش ریخته بود. یک ماهی می‌شد که پدرش را به تهران برده و در بیمارستان مسلولین بستری کرده بودند. اشک روی گونه‌اش غلتید. صنوبر سبد انار را کنار کرسی گذاشت. چهره‌ی پژمرده خواهرش چون گلی که در دست می‌فشاری، جلوی چشمش امد. _داداش ما امسال شب چله نداریم؟ مادر پشت به آن‌ها کرد. باغ را فروخته بودند. انارهم برای شب چله نداشتند. ستارگان آرام آرام به مهمانی بلندترین شب سال می‌آمدند. بوی خورشت هوش از سر هر گرسنه و سیری می‌برد. دیس‌های پلو خورشت بود که روی دست خدمتکارها به طرف تالار می‌رفت. صدای ارباب در سرسرا پیچید. _عبدالله برو مصیب رو صدا کن. از دست این پسر که برای من آبرو نذاشته. به طرف انباری دوید. سرخی زغال‌های توی منقل فضای بسته طویله را روشن کرده بود. پسر ارباب بافور به دست کنار منقل چرت می‌زد. بوی تند سرکه و تریاک در بینی‌اش پیچید و او را به عطسه انداخت. _چه مرگته عبدالله عین اجل معلق سر میرسی. _ارباب گفته بیا شام. نوچی کرد. در حالی‌که بدنش را می‌خاراند با غیظ گفت:« گشنم نیس. کوفت بخورم بهتره.» ارباب با آن همه خدم و حشم که حیوانات هم از او‌حساب می‌بردند، گرفتار اولاد ناخلف شده بود. ارباب دیوی بود که شیشه عمرش را پسرش در دست داشت. به طرف مطبخ برگشت. صنوبر کاسه‌ای پلو به دستش داد. بوی خورشت قیمه از زیر پلو رقص کنان توی بینی‌اش پیچید. شکمش هم‌آواز با قورباغه‌های باغچه به قاروقور افتاد. _ببر برا مصیب. صبر کن این دوتا انارم ببر. کمی این‌پا و ان پا کرد. من‌من کنان گفت: میشه... به... من...َم کمی پلو ...بدین ببرم ...خونه؟ صنوبر محکم به پس گردنش زد. _کارد بخوره به اون شکمت. غذا کم اومده. برا خودمون هم نیست. باید نون و پنیر سق برنیم. ناامید به طرف انباری رفت. فکری به سرش زد. به عقب نگاه کرد. کسی حواسش به او نبود. چهره خواهرش جلوی چشم‌ش امد. ارزش فلک شدن را داشت. پا تند کرد و از دروازه‌ی خانه اربابی بیرون زد. 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 سوپرایز یلدا 🖋 سرور بارزاده یلدا کوله بارش را گوشه‌ای پهن کرد. بعد از یکسال دلتنگی حرفهای ناگفته زیادی داشت. بهار کوچولو اما دلتنگتر از مامان یلدایش بود. چشمانش از دیدن سفره رنگارنگ به بازی گرفته شد. دستان کوچولویش به طرف ظرف میوه رفت. دستان بزرگی روی چشمانش حلقه شد. بوی آشنایی تمام مشامش را سیراب کرد. دلش پر از شادی شد. بابا، در بلندترین شب سال برگشته‌بود. 🦋🦋🦋 گروه ادبی حرفه‌داستان @herfeyedastan 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خلاصه‌نویسی کارگاه داستان حماسی استاد رهبری فایل چهارم خلاصه‌نویسی: فاطمه واعظی‌نیا اختصاصی برای کانال حرفه‌ی‌داستان @herfeyedastan 🖋🌹🖋🌹🖋🌹 سوژه ها از کجا بدست می آیند؟ دیدن، قصه می آورد و جهانی را پیش روی ما باز می کند واژه ها قصه می آورد هر واژه تاریخچه ای دارد و تاریخ باعث می شود معناهای متفاوت پیدا کند واژه ها، طعم، مزه و بو دارند. اعم از واژه های معماری، خوراکی، خیاطی و... وظیفه ی زبان در داستان فقط اطلاع رسانی نیست! اگر شخصیت ما در داستان پهلوان باشد، واژه ها برای پرداخت او خاص تر هستند! اگر شخصیت ما در داستان پدر باشد، واژه ها لطیف ترند! و اگر شخصیت ما در داستان در برابر دشمن باشد، واژه ها متفاوت ترند! اطلاعات مردم شناسی در داستان حماسی مهم است { پوشش، عقاید، آداب، واژه ها و...} معیار مفسرین برای زمان در داستان، عصر نزول است (نزول قرآن) 🖋🌹🖋🌹🖋🌹 گروه ادبی حرفه‌ی‌داستان @herfeyedastan 🖋🌹🖋🌹🖋🌹
هدایت شده از ..: برای ایران :..
📌 یا فاطمه (س) 🔰 اثر هنرمند: مهدی احمدی 🔻 @foriran1401 |
🏴 داستانک "دفعه اول" 🖋 زهرا ملک‌ثابت خیابان شلوغ بود. پسرکی سیاهپوش سینی پر از استکان چای را میان ماشین‌ها می‌گرداند. کناری پارک کرده بودم و به انتظارِ چشیدن طعم چای نذری نشسته‌ بودم . حساب و کتاب می‌کردم که آخرین بار کِی و کجا همچین صحنه‌ای را دیده‌ام ؟ دو تا بچه حدود شش ساله سر را از شیشه ماشین بغلی بیرون برده بودند و باتعجب نگاه می‌کردند . دخترک با وجد فریاد زد : _ مامان چای می‌فروشن . پسرک با لحن نامطمئنی پرسید : _ کارتخوان داره ؟ مامان بچه‌ها گفت : _ فروشی که نیس ، چای نذریه . حالا سیل سوالات بچه‌ها بود که پشت سرهم می‌آمد : _ نذری چیه ؟ _ میشه بخوریم ؟ _ دستشو الکل زده ؟ _ چرا همه بُخورن ما نخوریم ؟ پدر و مادر بچه‌ها هیس‌هیس کنان ، چهار استکان چای برداشتند . من چایم را گذاشتم روی داشبورد تا سردتر شود . نگاهم داخل ماشین آنها بود . مادر بچه‌ها نگاهم کرد و با لبخند سری تکان داد : _ دفعه اولشونه . چشمانم را کمی روی هم فشار دادم به علامت : متوجه‌ام . بچه‌ها همچنان باسماجت از والدین‌شان می‌پرسیدند : _ نذری چیه ؟ ______ 🏴🏴🏴🏴🏴 گروه ادبی حرفه‌ی‌داستان @herfeyedastan 🏴🏴🏴🏴🏴
🏴 سیبِ مهمانی 🖋 محدثه محمودآبادی کلید را که روی در انداختم. صدا زد:« تویی مادر؟ اومدی؟!یه ظرف سیب اینجا بذار.» خدا می‌داند از دیروز تا امروز با هر صدایی که از بیرون شنیده، چندبار این حرف را تکرار کرده است. _ سلام مامان خوبی؟ جلو می‌روم کنارش روی تخت می‌نشینم و دست‌هایش را می‌گیرم. _ مامان حنای دستت چقدر قشنگ شده!  لای ناخن‌هایش کمی حنا خشک شده، خواهرم  دست‌هایش را خوب نشسته است. دست می‌برم سمت روسری‌اش :« بذار ببینم موهای قشنگ مادرم چه رنگی شده؟» اشک داخل چشم‌هایش حلقه می‌زند. با بغض می‌گوید:«نه، نمی‌خواد.»  و به میز نگاه می‌کند. _ چرا مادرم؟ روی میز را نگاه می‌کنم. به‌هم‌ریز و قاب عکس پدر خوابانده شده است. قاب را بر‌می‌دارم، می‌بوسم و طوری که درست روبه‌روی مادر باشد، آن را می‌گذارم. _ کی عکس بابا رو خوابونده؟! تکه کاغذی، پاره شده‌، کنار قیچی دهان باز است. کاغذ را بر می‌دارم و دهان قیچی را می‌بندم.  « من نمی‌دونم این‌کارا رو برای چی می‌کنی؟ چرا حنا گذاشتی روی موهاش؟ فکر نکردی من با این کمر دردم چطوری ببرمش حموم؟ امروز امیر علی امتحان داره، من باید زود برم. تا ظهر بیشتر نمی‌مونم. دیگه هم اینقدر بهش غذا نده، به چایی هم احتیاج نداره که تو عادتش دادی. دوشنبه هم سحر آزمون داره نمی‌تونم بیام. خداحافظ.» اون که بچه‌هاش بزرگ شدند چرا اینقدر غر می‌زند؟! مادرمان است. مگه جز ما کسی رو داره؟!  چشم‌های مادر بسته است. دفتر خاطرات مادر را زیر میز می‌‌بینم. به پشت کاغذ توی دستم نگاه می‌کنم. خط نهضتی مادر است. نفسم بند می‌آید. تپش قلب می‌گیرم. تقصیر خودم است. وقتی چند روز پیش بهانه‌ی پدر را گرفت. دفتر خاطراتش را از کتابخانه‌ی کوچکش بیرون آوردم و برایش خواندم. جوری می‌نشینم و دفتر را جلویم می‌کشم که مادر نبیند. دفتر را ورق می‌زنم. دوباره به کاغذ نگاه می‌کنم.   «پسرم مرد شده و به خدمت سربازی می‌رود. من به فدای محسن بی‌بی دوعالم که می‌توانم نذری بدهم.» تکه کاغذ را لای دفتر می‌گذارم. آن را می‌بندم. باید حمام را برای مادر آماده کنم. مادر زیر لب چیزی می‌گوید.  _ چی شده مامان؟! کنارش می‌نشینم:« بریم حموم؟» اشک‌هایش می‌ریزد. _چی شده مامان خدا نکنه گریه کنی؟! خودم می‌برمت حموم، موهاتو سشوار می‌کنم. روسری سفیدت رو برات می‌پوشم. میان گریه‌ می‌گوید:« مرضیه موهامو چید!» دوباره تپش قلب می‌گیرم، عصبانی می‌شوم، به روی خودم نمی‌آورم.  _ اشکال نداره مامان، قربونت برم، ترسیدم؛ گفتم چی شده! مادر میان هق هق گریه اش می‌گوید:« اگه بمیرم چی جواب حضرت فاطمه(س) بدم؟!»  گفتم:« گریه نکن مادرم، خوب نیس، خدا نکنه، این حرفا چیه، موهات بلند میشه.»  مرضیه خدا ازت نمی‌گذره که دلِ مادرِ ساده‌ات رو اینجوری می‌شکنی. مگه بابا قبل مرگش سفارش نکرد دلش رو نشکنیم. نگفت؛ مثل یه بچه‌ با ملایمت باهاش رفتار کنید. نگفت؛ دل نداره، سخته آروم کردنش؟ مگه نمی‌بینی چندین سال بچه‌ای رو بزرگ می‌کنه که چهارماهگی سقطش کرده!؟ مادر ناراحت و غرق در خیالاتش به عکس پدر نگاه می‌کند. _ راستی مامان چند روز دیگه ایام فاطمیه‌اس، یادت باشه من پارچه‌های مشکی رو از صندوق بیارم. چهره‌اش شکفته می‌شود. _قربون دستت مادر، همین امروز بیار بیرون شاید وقت نکنی! روسری‌اش را باز می‌کنم. _ چشم مامان، اصلاً میارم می‌زنم به دیوار تا خیالت راحت باشه. روسری را از سرش بر می‌دارم.  خاک برسرت مرضیه. این چه کاریه کردی!؟ خجالت بکش! چند بار بگم یه کم به عقاید و سادگی مادر حواست باشه. نمی‌دونی کوتاه کردن موهاش رو بد می‌دونه! قیچی را بر می‌دارم.  _ مامان آماده‌ای بریم؟ مرضیه موهاتو درست کوتاه نکرده، خودم مرتبشون می‌کنم و درست شامپو می‌زنم. دست می‌برد سمت پیشانی‌اش و می‌خواهد موهایش را لمس کند. _ مامان بد نشده، چرا ناراحتی؟ وقتی شستم و مرتبشون کردم آینه می‌آرم ببینی.  باید برگه‌ی دفتر خاطراتش را بچسبانم. مرضیه به این چیزها اهمیت نمی‌دهد، ولی من خوب می‌دانم که مادر نوشته‌ها و خاطراتش را دوست دارد. بقول خودش از بچگی آرزوی خواندن و نوشتن داشت و رفتن به نهضت سواد‌آموزی از بهترین روزهای عمرش بود.  یک ساعت بعد سشوار را روی موهایش می‌گیرم و شانه می‌زنم.  _بفرما مامان، اینم آینه!  واکر را جلویش می‌گذارم. کاش مادرم دوباره می‌توانست بدون کمک راه برود. روسریِ سبز و سفیدش را می‌آورم. در حالی که سعی می‌کند، خودش را روی واکر بینداز و بلند شود، می‌گوید:«نه مادر روسری مشکیم رو بیار قربون دستت.» _مامان هنوزچند روز تا ایام فاطمیه مونده‌ها. چیزی نمی‌گوید. هر سال برای ایام فاطمیه خودش و خانه را سیاه پوش می‌کند.