#بازنویسی
نام داستان : شهید زنده
نویسنده: زهرا غفاری
هیچی دست خودم نیست...هنوز هم ...تا همیشه.تا ابد ...تا وقتی که نفس می کشم.
تا وقتی که هستم.ارمغان جنگ است دیگر .راضی به رضای پروردگارم
دود بود وخون.توپ وتانک وخمپاره،از زمین وآسمان آتش می بارید.جنگ است دیگر ...روی نفر بر بودم که خمپاره کمی آن سوتر زمین خورد.وینگگگگگ. خمپاره هزار تکه شد وهر تکه گوشه ای پرتاب شد.
یکی از ترکش ها به پایم خورد . تا استخوان پایم نفوذ کرد.درد در همه ی بدنم پیچ وتاب خورد.سوختم. فریاد زدم: یا حسین
انفجار دیگری که منطقه را به لرزه در آورد.در خودم مچاله بودم که یک دفعه ، با سر وزانو پرت شدم روی زمین.
محکم روی خاک افتادم. حس کردم استخوان هایم شکست.نیرویی عجیب وعظیم،کاملا زمین گیرم کرد.چیزی نمی فهمیدم . از آن همه صدا وهیاهو ،انگار دیگر خبری نبود. ولی انگار کسی با پتک توی سرم می کوبید.گوش هایم سنگین شد. ساق پایم از ترکش داغی که مهمانش شده بود می سوخت. سعی کردم بلند شوم. بدنم مور مور می کرد.یک وری روی زمین افتاده بودم .از سر وصورتم خون می جوشید .شیار میشد تا کناره های گوش وگردنم می رسید..مثل اینکه داشتم توی مرداب فرو می رفتم .نفسم بند آمد. دستهایم شل شدند. چشمان بی حالم روی هم آمد. آسمان مثل قیر سیاه شدوهاله ای از نور مرادر خود فرو برد.
همه جا مه بود .غبار بود.خواب بودم؟ هرچه بود ،احساس خوبی بود .آرام دست وپا می زدم .اشباحی در هم می لولیدند. من ،اما آرام...
کسی تکانم می داد. با من حرف می زد.چقدر صدایش آرام بود .مثل نسیمی که از دریا گذر کرده باشد. چه کسی بود ؟ نمی دانم
_داره به هوش میاد
پلکهایم را به هم زدم.مگر باز می شدند. تلاش کردم . درد پیچیده توی همه ی تنم را حس کردم .آرام آرام پلک هایم را بالا بردم وچشم هایم راگشودم . نور اذیتم می کرد. چند بار پلک هایم را بهم زدم تا چشمم به ان عادت کنم. خدایا... کجا بودم؟گیج بودم .افکارم منجمد بود .چیزی به یاد نمی آوردم.سروکله ام باند پیچی بود .پای راستم تا ران توی گچ بود .نمی توانستم تکانش بدهم .کمرم اتل بندی شده بود .دکتر وپرستار بالای سرم بودند. من ،اما حال دیگری بودم .احساسم خوب نبود .عذاب می کشیدم . توی سرم هیاهو بود. حس می کردم نیروی عظیمی از درون ،وجودم را تسخیر کرده است . وسعی داشتم نیرو را مهار کنم .دستانم آزادم را مشت کردم .رگ گردنم منقبض بود. من نمی خواستم توی این وضعیت باشم. نمی خواستم اسیر تخت بیمارستان باشم. اشک مهمان چشمان بی حالم شد.چرا اینقدر عصبی بودم .دندان هایم را به هم می فشردم تا نیروی عظیم مخفی شده ی درونم را مهار کنم.تحمل آن فضا برایم سخت بود.دلم می خواست فریاد می زدم و زمین وزمان را به هم می ریختم. می خواستم مشت هایم را توی دیوار بکوبم وانرژی لعنتی را تخلیه کنم. نفسم به شماره افتاد. تپش قلبم بالا رفت .
صدای دکتر توی گوشم طنین انداخت:
_خانم پرستار آرام بخش رو سریع بهش بزنید
بعداز یک ماه هنوز لازم داره.
-چشم آقای دکتر
صدای آشنایی به گوشم خورد .مثل اینکه حسن برادر م بود که گفت:
-آقای دکتر اثر موندن تو بی هوشیه؟
- نه پسرم تاثیرات موج انفجاره
این حرف را که از دهان دکتر شنیدم ،سرم به دوران افتاد .وقلبم لبریز از اندوه شد.
به یاد علی دوستم افتادم. او هم سال گذشته، تحت تآثیر امواج انفجار در جبهههای جنگ جانباز اعصاب وروان شد.یکی دوبار که منزلشان بودم دچار حمله های عصبی پیش بینی نشده شد.الهی بمیرم حال خودش را که نمی فهمید.هرچیز یا هرکس که جلویش بود،رامی زد ،می شکست ،نابود می کرد. فریاد می زد...دست خودش که نبود .موج انفجار سیستم مغزی اش را کاملا از بین برده بود .با وجودی که دارو هم می خورد،خانواده اش خیلی مواظبش بودند تا محرکی اورا زیر ورو نسازد.خودش همیشه به من می گفت : محمد! من وامثال من که جانباز اعصاب وروانیم، شهید زنده هستیم...
@herfeyedsstan
#داستان_دفاعمقدسی #داستان_کوتاه
.
نمایش فرمانبر در استان یزد برگزار شد و من هم از طرف استاد امیرخانی بزرگوار دعوت بودم ولی بهعلت کسالت نتوستم متاسفانه اجرای نمایش را ببینم
البته سعادت داشتم که قبلاً متن نمایشنامه را بخونم و استاد امیرخانی اشاره کردند که نمایشنامه ۴ مرتبه بازنویسی شده.
یکی از دفعات بازنویسی این نمایشنامه خوشبختانه به نقد و بانظر بنده بوده.
همه اینها درسی برای نویسندگان نوقلم است و یادآوری برای سایر نویسندگان که ارزش #نقد و #بازنویسی را بدونیم.
هیچ متنی بدون نقد و بازنویسی، تبدیل به اثر نمیشود.
🔻🔻🔻🔻🔻
کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar
.
"چگونه بازنویسی کنیم؟"
آنچه در این مطلب آموزشی مینویسم پیشنهادهایی است برای شما که خودم براساس تجربیات در مرحله بازنویسی داستان بهکار گرفتهام.
۱. وقتی داستانی را نگارش میکنید، آن را برای مدتی کنار بگذارید و بعداً سراغ بازنویسی بروید.
مثلاً صبر کنید یک هفته یا یک ماه از نگارش نسخه اولیه بگذرد تا از هیجانات ناشی از نوشتن فارغ شوید و منطقیتر به متنتان نگاه کنید.
۲. اولین بازنویسی را که انجام میدهید، سعی کنید یکدست کردن نثر و افعال باشد. تا جائی که میتوانید در این مرحله علائم نگارشی و غلطهای املائی و پاراگرافبندی را تصحیح کنید.
۳. بازنویسی بعدی به صورت پاراگرافی باشد، یعنی پاراگرافها به پاراگراف، داستانتان را با کمک عناصر و تکنیکهایی که آموختهاید ارتقاء بدهید.
۴. توصیه میکنم در بازنویسی ارتقائی، پس از بهبود چند پاراگراف، به سطر اول برگردید و از آنجا داستانتان را بخوانید تا جائی که اصلاح کردهاید و مجدداً بعد از چند پاراگراف بازنویسی بازهم به سطر اول برگردید و تا آخر همین کار را ادامه دهید تا از یکدستی لحن و نثر و پیرنگ و سایر موارد مطمئن باشید.
۵. با صدای بلند خواندن و برای دیگران خواندن هم روش خوبی در بازنویسی است.
۶. درطول بازنویسی، قطعاً یک نویسنده حرفهای پژوهش و تحقیقاتی را انجام میدهد.
من یکی از کارهایی که میکنم، آنچه را که در تحقیقات برای داستانم مناسب میبینم به صورت کلیدواژه در بالای صفحه مینویسم تا بعداً در بازنویسی اعمال کنم.
۷. اگرچه گفتهمیشود که نویسنده باید به طرح وفادار باشد، امّا این نکته برای داشتن انسجام و نداشتن حفرههای پیرنگی گفتهمیشود.
در هر مرحله که احساس میکنید طرحتان نیاز به اصلاح و بازنویسی دارد، بدون تردید این کار را انجام دهید.
✍️ زهرا ملکثابت
مدرس داستاننویسی
#آموزشی #کارگاه_داستان
#بازنویسی #لذت_تدریس
🔻🔻🔻🔻🔻
فوروارد فقط بالینک کانال حرفههنر
https://eitaa.com/herfeyehonar